هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


میو میو

دوم یا سوم دبستان بودم، یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خانه برگشتم صدای"میو میو" گربه ها پشت وسایل گوشه ی حیاط توجه ام را جلب کرد، نزدیکتر که رفتم سه بچه گربه به همراه مادرشان را دیدم.

چندین روز گذشت تا اینکه گربه ی مادر دو فرزند خود را برداشت و رفت، اما یکی از بچه گربه ها که پایی زخمی داشت باقی مانده بود؛ از آن روز یکی از فعالیت های روزانه ی من و احمد دادن شیر به بچه گربه بود ؛ از مدرسه که می آمدیم یکی از پاکت های شیر مدرسه را باز میکردیم، قیف کاغذی کوچکی درست میکردیم، احمد دستانش را در پلاستیک می کرد و بچه گربه را می گرفت، قیف را در دهانش می گذاشت و من آرام آرام شیر را در قیف می ریختم و بچه گربه می خورد.

حدود شش، هفت روز کار هر روز ما همین بود، گربه ی مادر هم چند روزی به فرزند کوچکش سر زد و بعد رهایش کرد تا اینکه... یک روز ظهر وقتی از مدرسه برگشتیم بچه گربه را افتاده روی زمین دیدیم، تن کوچکش روی زمین خشک شده بود، از آن روز دیگر صدای "میو میو" بچه گربه را نشنیدیم!

اگر روزگاری کوچه ی خاکی ما، پشت دیوار همسایه، زبان باز کند از دفن جوجه و گربه و اردک و مراسم های غم انگیز کودکانه ی ما و همبازی هایمان حکایت ها دارد!

دنیای کودکی عجب دنیای بی غل و غشیست...

پ ن۱: از آن روز از صدای "میو میو" بچه گربه ها بدم می آید!

پ ن۲: درست حدس زدید! ماجرای گربه ی هانیه توسلی مرا به یاد بچه گربه ی کودکی هایم انداخت.

پ ن۳: فکر میکنم مادرم هنوز هم اگر به یاد آن بچه گربه بیافتد باز دعوایمان می کند!

شنبه ۱۳ آبان ۹۶ , ۱۶:۳۷ جنابــــــــ دچار
عجب! :)
چه رنگی بود گربه هه؟
:)
خاکستری
شنبه ۱۳ آبان ۹۶ , ۱۶:۳۹ جنابــــــــ دچار
شبیهش بود ... :(
بله متاسفانه، فقط بچه گربه بود.
الان این( :( ) بخاطر بچه گربه است یا گربه ی هانیه توسلی؟
شنبه ۱۳ آبان ۹۶ , ۱۶:۴۰ جنابــــــــ دچار
برای تازه گذشته دیگه :))
آها راست میگی این داغش تازه است هنوز:|
خاطره همیشگی من و گربه ها فرار کردن از دستشونه، دیوونه ها ول کن هم نیستن که میدون پشت سر آدم. :|

از گربه میترسی هلما؟
قضیه گربه هانیه توسلی چیه مگه!؟

من حتی ماهی های عیدم که میمردن میرفتم خاکشون میکردم تو باغچه و حتی گریه هم میکردم براشون!
جالب تر این که هر روز نبش قبرش میکردم تا ببینم چه شکلی شده!

گربه اش مرده و هانیه افسرده شده:|
نه دیگه من ماهی های عید رو دفن نمی کردم ، چه پشتکاری هم داشتی ها:))
چرا خب؟ واسه اینکه نتونستید واسش کاری کنید؟
من همین کارو با یه بچه خرگوش کردم
اونم خاکستری بود. مادرش توی زمینا ولش کرده بود به امون خدا. پدرم پیداش کرده بود
ولی خب زنده موند و نمرد. آخرشم وقتی به اندازه کافی بزرگ شد، بردمش همونجایی که پیداش کردیم و همونجا گذاشتمش تا به زندگیش برسه
البته به اجبار پدرم وگرنه من ازش دل نمیکندم
چون بچه بودم و چیزی که تا حدودی بهش دلبسته شده بودم رو از دست دادم برام ازار دهنده است، تو خاطراتم ثبت شده.
ما هم یه بچه خرگوش داشتیم، یه بار نمیدونم چرا دمش رو کشیدم،فکر کنم داشتم باهاش بازی میکردم، همون موقع جیغ کشید اونم هنوز صداش تو گوشمه:( کلا بعضی خاطرات بد تو ذهنم مونده.
خوبه که زنده موند:)
حالا جریان گربه اون خانوم که فرق میکنه
توی جملاتش میگه: میخوام بیام پیشت!
والا هممون یه جورایی با حیوانات سر و کار داشتیم. مرگشون برامون دردناکه ولی دیگه اونا رو جای بچه بزرگ نمیکنیم!
اره خب اون که فرق داره، من واسه بچه گربه دو سه روز ناراحت بودم، تازه من بچه بودم و بچه ها حساسن کلا.
ترس چیه خانم فوبیا دارم :|
کلا با حیوونا رابطه خوبی ندارم.
ولی در مورد ماهی دفن کردن صبر کن خاطره بگم:
یکی از روزهای عید چندین سال پیش منو حسین(پسرعمه) بعد از خستگی و کوفتگی از شدت بازی اومدیم استراحت کنیم، نمیدونم کلاس چندم بودم تازه در درس علوم در مورد مهره داران و بی مهره ها خونه بودم، حسین یه سال از من کوچکتره داشتم بهش توضیح میدادم تا رسیدیم به فسیل گفت: پری بیا امتحان کنیم رو ماهی عید، منتظر بودیم ماهی بمیره تا نقشه امون رو عملی کنیم فرداش یکی از ماهی هامون مرد شایدم حسین کشته بود، با ذوق اومد ماهی رو برداشتیم و رفتیم تو حیاط یه جایی بود که مامان گل و گیاه توش میکاشت با زحمت زمین رو کندیم ماهی رو دفن کردیم، سر کوچه خونه میساختن رفتم یه کاسه بردم و گفتم داریم بازی میکنیم از اون آب گلیاتون میخام(منظورم دوغاب بود) گرفتم و دادم حسین براشون سنگ قبر گذاشت یکم گریه کردیم و گل گذاشتیم رو قبر ماهی به امید فسیل شدن، یه ماه بعد که باز حسین و خونواده اش مهمونمون بودند رفتیم نبش قبر کردیم ولی چیزی پیدا نکردیم :|
بله بله متوجه شدم:))
منم الان همینطورم، در حد اینکه از دور ببینمشون دوست دارم:)
من که میگم قاتل اون ماهی حسین بوده، حالا ما سنگ قبر درست نمیکردیم ولی یه بار یه تکه سنگ سیاه گذاشتیم سرش، پسر خاله ام بخاطر خروسش سنگ قبر که گذاشت هیچ میوه هم گذاشته بود برای فاتحه:)))
از همون بچگی اعجوبه بودید ها، رفتید دنبال پیدا کردن فسیل:))
من یه خوکچه داشتم که گرسنه‌اش می‌شد سوت می‌زد (!) بعد همین شازده رو وقتی فروختم به یه بنده خدایی، بعد از چند وقت که منو دید اومد بغلم و دستم رو شروع کرد به لیس زدن که یعنی فهمیدم آشنایی!
می‌خوام بگم وابستگی فقط انسان به حیوان نیست، بلکه حیوان به انسان هم هست...
اره مثلا سگ و اسب رو شنیدم که خیلی زود به صاحبشون وابسته میشن،نمیدونم میزانش چقدره ولی قاعدتا جدایی از کسی که بهش عادت کردن و اعتماد دارن برای اونها هم خیلی سخته.
ماهم با گربه ماجراها داریم که در این مقال نمی گنجد

خانمم خیلی تنفر داره
ما ماجراهای دیگه ای هم داریم، مثلا یه بار در اتاق باز بود اومده بود تو اتاق و هی صدای خش خش می اومد ما فکر کردیم مار اومده داخل، تا اون پرید بره بیرون ما از ترس پریدیم تو یه اتاق دیگه، من که از ترس روی زانو دویدم، تا چند دقیقه مامان به من و خواهرم آب و آب طلا و ... میداد فقط:))
من ماهی های عیدمو هر سال دفن می کردم، یبار هم یه پروانه ی تازه از پیله دراومده که همون روز مرد! 
یعنی یکی از یکی اعجوبه تریم:))
به لیست باید پروانه رو هم اضافه کنیم:))
خخخخخخخ من بچه بودم اگه بچه گربه ها  موش گنجشک میدیدم میکشتم خیلی هم کیف میکردم الان که فکر میکنم میبینم گناه داشتن دلم واسشون میسوزه ولی اون موقع خیلی شر بودم یه روز صبح تو حیاط مدرسه صف ایستاده بودیم داشتن دعای صبحگاه میخوندن دیدم یه بچه گربه داره از رو دیوار داره میره فوری دویدم یه اجر گرفتم پرت کردم سمتش البته ناظمم حسابی با اون خط کش فلزی بهم فهموند که دیگه از صف نزنم بیرون خدا منو ببخشه خیلی شر بودم 
واقعا هم خدا شما رو ببخشه:))
شر که چه عرض کنم قاتل بودید:)) خب چکار بنده خداها داشتید اخه؟ عجب بچه ای بودید ها ان شاا... که الان توبه کردید:))
دلم واسه بچگی هام تنگ شد :((
:(
بچگی هامون..:) :| :)...

البته در مورد هانیه توسلی.. 
اون بازی های عمیقش با جمله آخر پستش اصلا جور نبود...
"...فقط منتظرم که زودتر بیام پیشت!!"
:)
چی‌ بگم والا من کوچیک بودم دو سه روز برای گربه ناراحت بودم دیگه تو سن هانیه توسلی از این حرفا زدن عجیبه:|
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan