هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


چشمات بی اثر نبود...

هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست، این را درست زمانی فهمیدم که برای گرفتن دستانت مجبور به شکستن پاشنه ی کفش‌هایم شدم!

برای لمس آغوشت پاهایم روی پله هایی که صدبار آنها را با عجله طی کرده بودم لیز خورد!

برای دیدن چشمهایت فال مخصوص رنگ چشم‌ها را ساختم و در عمق قهوه ای ترین چشم‌های دنیا بلندترین طالع تاریخ را جا دادم!

برای گفتن حرفهایم لیست پخش‌ها بهم خورد تا با صدای دیگری در گوشهایت فریاد بکشم: دنیا اگه تنهات گذاشت تو منو انتخاب کن...!

من با تو خالق لحظه هایی بودم که همیشه نام اتفاق را یدک می کشیدند...!

پ ن: کاملا بی مخاطب، که اگه مخاطب داشت مینوشتم اما هرگز از ترس اینکه مبادا خیال داشتنش به ذهن کسی خطور کنه انتشارش نمیدادم، دقیقا همین قدر غیرتی یا شایدم‌ حسود:)

دخترِ مردم از دست رفت خِلاص!
:)))
صد در صد تضمین میکنم کاملا بی مخاطب :)
جمعه ۱۹ آبان ۹۶ , ۱۲:۴۰ آقای دیوار نویس
قشنگ بود.... :) 
قشنگ خوندید:)
ما یه استادی داشتیم میگفت: این عاشورا دست به کار شدین که اوکیه وگرنه میمونه برا عاشورا سال بعد، گویا تو حاجت روا شدی :))))
دست به کار شدنی هم که تو روز عاشورا باشه به درد نمیخوره:))
نه والا صد در صد بی مخاطب بود، من هرگاه افتادم کسی نبود، همیشه می افتادم یه جاییم زخمی میشد:))
هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست رو خیلی قبول دارم :)
متن زیبایی بود
:)
پشت هر چیز حکمتی نهفته است:)
ممنونم:)
دقیقا
ولی درک اون حکمت هم کار راحتی نیست
توانایی بالایی میخواد که باید تقویتش کنیم
:)
همین طوره و گاهی زمان حکمت ها رو به ما نشون میده:)
اصولا زمان خیلی دیر نشون میده :)
بله و صبر هم گوهریه که به هر کس نمیرسه:)
مرسی عکس با شعر مازیارِ جان ^_^
خواهش میکنم، قابل نداشت:)
صبر که بله بسیار صفت گران بهایی هست و در اون شکی نیست :)
همین طوره:)
قلمتون گیرا..

پ ن
دیگه نیازی به قسم خوردن نیست.. باور میکنیم! :)
ممنون و همچنین:)
پ ن: چه کنیم دیگه خلق الله منحرفن مجبور به اثباتیم:D 
حتی ریزش یه برگ هم اتفاقی نیست :)
ای کاش میتونستیم دلیل اتفاقات رو همون موقع بفهمیم
حتی:)
ای کاش، اما گاهی زمان زیادی میبره:)
شنبه ۲۰ آبان ۹۶ , ۰۸:۳۸ مریــــ ـــــم
خانوم اجازه؟؟؟
من فهمیدم قدش از شما بلند تره
:)
از کجا فهمیدی دخترم؟:)
هیچ چیز اتفاقی نیست
هیچ چیز 
شنبه ۲۰ آبان ۹۶ , ۰۹:۵۰ جنابــــــــ دچار
تاکید می کنم
کاملا بی مخاطب :)
:)
شنبه ۲۰ آبان ۹۶ , ۱۰:۱۸ مریــــ ـــــم
چون پاشنه کفشتو شکستی
:دی
اینجوری که تو پایین باشی اون بالا رمانتیک تره
اونو شکستم که کمکم کنه بتونم راه برم فرزندم:))
ولی در کلیت مرد باید قدش بلندتر باشه به نظرم:D
شنبه ۲۰ آبان ۹۶ , ۱۰:۲۸ مریــــ ـــــم
:)
ینی نتیجه گیریم اشتباه بود؟
اوهوم
باید بلندتر باشه که طرفش بتونه با خیال راحت کفش پاشنه بلند بپوشه
:دی
تقریبا:))
اره دیگه ، ترجیحا قد بلند باشه:))
شنبه ۲۰ آبان ۹۶ , ۱۱:۰۹ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
حالا اگه مخاطب هم داشته باشه اشکال نداره! زیاد سخت نگیر^_^
دیگه متاسفانه حقیقت اینه که مخاطب نداره:)) 
عزیزم ^_^
باغیرتِ کی بودی آخه؟! :))
:)
نمیدونم فقط میدونم که کلا غیرتیم ^_-  :))
خیلی عالیه وقتی بی مخاطب اینجور مینویسید
حالا اگر با مخاطب باشه چی میشه:)
اون موقع هول میشم یا نمی نویسم یا بد مینویسم.:))
احتمالا هم همینا رو براش میفرستم، حوصله ی دوباره کاری نیست:)))

يكشنبه ۲۱ آبان ۹۶ , ۱۵:۱۱ سیّد محمّد جعاوله
احسنت
پست خوب و وزینی بود
متشکرم.
ممنونم
لطف دارید:)
تشکر از حضورتون
خیلی هم زیبا... چرا گاهی حس میکنیم باید تاکید کرد بر بی مخاطبی؟
اصلا مخاطب داشته باشه خیلی هم عالیه :-)
چون مخاطب نداره، اول هم‌ ننوشتم بعدا که دیدم بقیه فکر کردن حتما خبریه اون+ رو اضافه کردم:))
اره عالی بود ولی متاسفانه نداره:D
چهارشنبه ۲۴ آبان ۹۶ , ۱۱:۲۹ مهدی کاشانی زاده
سلام خوشحال میشم وبلاگمو بازدید کنید و دنبالش کنید.
معرفی رمان خارجی و دلنوشته های شخصی...
سلام
بله حتما میبینم:)
سلام. از این پست وبلاگم حتماً دیدن کنید:

http://wasted.blog.ir/post/96
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan