هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


اندراحوالات من ۱۱

عروسی یکی از آشناها بود و خونه شده بود بازار شام؛ بالاخره بعد از کلی هیاهو و عجله همه رفتن و فقط من موندم و خواهر و شوهرخواهر، شام خوردیم و زدیم به دلِ اتاق جنگ زده! کنار کمد نشستم و شروع کردم به تا کردن لباس‌ها فاطمه هم چوب لباسی پشت سرم رو جمع و جور می‌کرد.

_این کاپشن سیاه کو سیچه اینجو نهاده؟ مال کیه؟

_ خوبه یادم اوردی،مال عباسه گفته بی سیش بشورمش و برش دارم.

همزمان با جمله‌ی آخر انگار یه کوه غم خونه کرد کنج دلم.

_ قربون کوکام برم، چند وقت دیگه همه‌ی لباس‌هاشه ایبره خونه‌ی خوش.

_ ها دیگه انشالا وسایل‌هاش میره خونه‌ی خودش.

پشتم به فاطمه بود و اشکام لجوجانه روی گونه‌هام پایین می‌اومد،از همین الان دلتنگش شده بودم حتی دلتنگ لباس‌هاش سر جای همیشگی.

_ اِ حاصی گریه ایکنی؟ باید خوشحال باشی کوکامون زن می‌گیره،میره سر خونه زندگی خودش، سر و سامون می‌گیره.

_ معلومه که خوشحالم،اصلا ته دلم ذوق کرده بخدا اما تو نمیفهمی، تو خوت ۱۱،۱۲ سال پیش رفتی سر خونه‌ات نیفهمی چقدر سی مو سخته رفتنشون از خونه، خونه سوت و کور میشه،هر جا که سیل کنی جاشون...

نتونستم جمله‌ام رو تموم کنم، سرم رو انداختم پایین و زدم زیر گریه،فاطمه هم ساکت شده بود و اروم اروم پشت سرم گریه می‌کرد و فقط بعد از چند ثانیه که چشماش پر اشک بود با خنده گفت" خدا بگم چکارت کنه اخه ای چه کاری بی که تو کردی!"

می‌دونید بچه‌ی آخر و خصوصا خواهر کوچیکه بودن خیلی سخته، رفتن همه رو یکی یکی می‌بینی،خوشحالی و از ته دلت برای همشون شاد میشی، اصلا مگه میشه سر و سامون گرفتن عزیزهات رو ببینی و شاد نشی؟ اما یه گوشه‌ی دلت غم می‌شینه،حس دلتنگی بعضی روزها کلافه‌ات میکنه ، همه میرن و تو میمونی با کلی خاطره که گوشه به گوشه‌ی خونه زنده است.

عباس دو،سه سالی میشه که دَیّر کار می‌کنه و فقط ماهی شش،هفت روز میاد مرخصی اما صبح سه‌شنبه وقتی کامیون وسایل‌هاش رو بار می‌زد احساس کردم یکی به دلم چنگ می‌زنه،وقتی آخرین تکه‌های وسایل هم رفت تو ماشین آروم رفتم و تو اتاقم نشستم، کسی نبود پس می‌شد دلتنگی‌هام رو برای خودم جار بزنم؛ هم خوشحال بودم برای خوشبختی روزهای اینده‌اش و خلاص شدنش از تنهایی و هم دلم غم گرفته بود برای دور شدنی که حالا بیشتر به چشم می‌اومد،یه نوع گیجی عجیب بود یه نوع سردرگمی عمیق که مجبورت میکنه وسط خنده‌هات اشک و وسط گریه‌هات لبخند بزنی.

+ عصر سه شنبه ما هم پشت کامیون جهیزیه راه افتادیم، پلیس‌راه ماشینمون رو نگه داشت، سربازه میگه:" چه کار کردی؟ ماشین رو کُپ کردی و عقب ماشین خوابیده!" ابراهیم بهش گفت بابا مسافر دارم و سربازه همچنان گیر داده بود یه دفعه بهش گفت:"بابا داریم جهیزیه‌ی عروس می‌بریم،کِلی بزن یه چی بکن"سربازه انقدر خندید که فقط با دست اشاره کرد برید برید:))

ایشالا شادی و خوشحالی باشه
تبریک میگم ☺
ان‌شاا...
خیلی ممنونم:)
مبارکه ^_^
تا باد چنین بادا :))
ممنونم عزیزم:)
:))
انشالا روزی خودت حوا جان*_*
انشالله خوشبخت بشن و زود زود بهتون سر بزنن که دیگه دلتنگی نمونه :)
ان‌شاا... ، هر چند همین حتی دو کوچه پایین تر هم باشن و هر روز هم بهت سر بزنن بازم دلت براشون تنگ میشه:)
ای جان 
ان شاءالله خوش بخت بشن 
ان شاءالله عروسی خودت ^_^ 
ممنونم عزیزم:**
قربانت، به زودی قسمت خودت بشه ان‌شاا...:)
ممنونم ولی واسه من فی‌الواقع دعا کن زودتر ساکنِ مشهد بشم :))
مشهد؟‌با حضرت یار دیگه؟:)
مبارک باشه
دلتنگی داره  ولی همینه دیگه زندگی

دنبال شدی میشه دنبال کنی
ممنونم
اره.
انشالا:)
مبارک باشه
دلتنگی داره  ولی همینه دیگه زندگی

دنبال شدی میشه دنبال کنی
:)
بله مشهد *_*
نه در جوارِ حضرتِ عشقِ عشقِ عشق :) آقای مهربونی ^_^
مگه انتقالی گرفتی مشهد؟
گفتم دعا کنی که بشه :)
اها،ان‌شاا...‌میشه عزیزم:**
ان‌شاءالله ^_^
*_*
الهی دخترمون چه بااحساسه :)
خوشبخت شن ایشالا.!
حالا ببین تو که بچه آخری باشی وقتی میری سر خونه زندگی خودت بابا مامانت بیشتر از همیشه دلشون تنگ میشه.!
 خودت اینجوری نبودی موقع عروسی داداشات؟:)
ممنونم‌جانم،ان‌شا... روزی خودت:**
آخی،آره من برم دانشگاه هم گناه دارن، تنها میشن:(
مبارکه. :))
ممنونم، روزی خودت ان‌شاا...:)
چیقدر لوس و نونور‌ ایح ایح :))))

تبریک میگم. 
داغان! تو خودتم با تمام داغانیت بخوای زن بگیری حال خواهرت همینه؛ اما متاسفانه هم خیلی داغانی و هم خودت خواهر نیستی:))

ممنونم،روزی خودت ان‌شاا...:)
منم دختر آخری ام و عمیقا میفهمم چی میگی
ولی من آرزوم اینه که همشون برن سر خونه زندگی شون
بشینم برای سوت و کوری خونه گریه کنم
گاهی ارزوهای آدم محال میشه عجیب....
چرا اخه؟ البته خب خیلی خوشحال میشی براشون اما بازم نبودنشون ادمو ناراحت میکنه.
گاهی خیلی دور و دست نیافتنیه واقعا...
راستش نه زیاد. :)
چه عجیب،البته منم برای قبلی ها کمتر بود ولی برای خواهرم و این داداشم خیلی گریه کردم:|
حتی وقتی داشتم پست مینوشتم هم کلی گریه کردم:(
دستمال‌کاغذی بدم داغان؟ :))))
نه خودمون داریم:))
خب اینجوری که بوش میاد قصد کردن تجردشون رو مادام العمر ادامه بدن!
نه نگران نباش یه روز که اصلا تو فکرش نیستی خودشون میان بهتون میگن^_^

یعنی منم برم خواهرم پشتم اشک میریزه؟ میتونم بگم عمرا :))) :|
همین شما که اینجوری میگی خواهرت بیشتر از بقیه پشتت گریه میکنه،داداش منم همینو میگفت:))
به به.. همیشه به شادی... خوشبخت بشن الهی... ^_^
و همچنین قسمت شما... :)

+ تنهایی ها هم پر میشه ی جوری.. غصه نخورید.. :)
ممنونم،ان‌شاا... روزی خودتون:)
تشکر:)

+تنهایی، معمولا پر نمیشه فقط‌ بیشتر میشه:)
جمعه ۷ ارديبهشت ۹۷ , ۱۹:۰۲ سیّد محمّد جعاوله
تبریک هزار تبریک
به شادی
خیلی ممنونم، قسمت خودتون:)
سلامت باشید:)
از لهجه جنوبی خوشم اومد :)
بوشهر ؟
عروسی هم مبارک :)
بله بوشهر_گناوه:)
ممنونم،سلامت باشید:)
به سلامتی و میمنت

راستی اون خانمه کی بود هی بهتون می زد می گفت بعدی نوبت خودته😁😁
ممنونم سلامت باشید:)

زیاد میگن ولی خب خبری نیست شکرخدا:))
تک تک حرفاتو خیلی خوب درک کردم...


خواهر شوهر کوچولو مبارک باشه:)
:)

ممنونم عزیزم،روزی خودت ان‌شاا...:**
اخی
به سلامتی 
غصه نخور
آره شنیده بودم یکی دیگه میگفت بچه اخر بودن ازین لحاظ خیلی بده
سلامت باشی عزیزم:)
از دید بقیه بچه‌ی اخر بودن بهشته اما اونم‌ مشکلات خودش رو داره، به نظر من بچه‌ی اخر بودن سخت تر از همه است:)
اخی
به سلامتی 
غصه نخور
آره شنیده بودم یکی دیگه میگفت بچه اخر بودن ازین لحاظ خیلی بده
:)
اخی
به سلامتی 
غصه نخور
آره شنیده بودم یکی دیگه میگفت بچه اخر بودن ازین لحاظ خیلی بده
:)
منم اولاش ناراحت بودم بعد خودم شدم سلطان خونه
خوشبخت بشن
:) به کی سلطنت میکردی اون وقت؟:))
ممنونم، انشالا خودتم خوشبخت باشی همیشه:)
چقدر با نمک و قشنگ نوشتی  ته تغاری :) 
انشالله که خوشبخت بشن ^-^
ممنون:)
ممنونم عزیزم، انشالا قسمت خودت:)
گریه کنی بچه هاشون رو میارن خونه تون بزرگشون کنی ها!
تازه هفته‌ی دیگه انشالا عروسیشونه برای بعدش و بچه و ... هم خدا کریمه:) هر چند همه میدونن من حوصله‌ی بچه مچه ندارم:)
چقد جذاب
ایشاالله خوشبخت شه
ولی من فکرمییکنم برای ازدواج و رفتن داداشام فقط خوشحال شم
:|
ینی ممکنه گریه کنم!
بعید میدونم
ممنونم، روزی خودت ان‌شاا...:)
بذار داداشت زن بگیره میام حالتو می‌پرسم، ببینم اون موقع هم‌ همینو میگی یا نه:))
به بازماندگان و برگشت کنندگان:/
دیگه دکور خونه طبق سلیقه محض خودته
همه چی تو سلطه خودت میشه
خونه میشه قلمرو تو نمیدونی چه لذتی داره اصن
:| 
من همین الان هم نظر میدم و عموما سلیقه‌ام اعمال میشه اما خب راستش اصلا طمع قدرت و اعمالش رو ندارم:))
زیر دندونت میاد
بعدش هم اگر ازدواج هم کنی بری باز رئیس تویی تو اون خونه
:))
رئیس مادره همیشه:))
دقیقا درکتون میکنم
منم وقتی داداش بزرگم رفت خیلی خوشحال و شاد بودم و ذوق داشتم ولی وقتی داداش کوچیکم رفت خیلییییییی گریه کردم با اینکه با برادر بزرگم صمیمی تر بودم 
یاد بازی هایی که میکردیم سه نفری یاد جنگ و دعوامون یاد بچگیامون یاد بیرون رفتنامون با مامان و بابا یاد خراب کاریامون که سه نفری گند میکاشتیم بعد باهم خرابکاریامونو میپوشوندیم 
الان من تنهام و هر جای خونه یه خاطرس :(
آخ آخ گفتی منم داداش کوچیکه بره کارم خلاصه،هر چند منم با برادر بزرگه صمیمی‌ترم.
از همین الان برای وقتی که همشون برن سر خونه‌ زندگی خودشون دلم گرفته، عجیب دلم تنگ میشه.
شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷ , ۲۱:۳۸ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
آخی خوشبخت بشن الهی:-)
ان شاالله قسمت خودت^_^
ممنونم عزیزم:)
تشکر،ان‌شاا... روزی خودت:**
وبلاگتون عالیه
ممنون
خیلی مبارک باشه :) 
به نظرت مستر هم پشت سر من اشک می ریزه؟ 
از پسرا بعیده البته :دی
ممنونم جانم:)
 ان‌شاا... روزی خودت:**
اره فکر کنم، پسرها گریه میکنن اما بیشتر وقتی تنهان،نه جلوی بقیه:)
تازه مستر شما که همه فکر میکنن دختره راحت میتونه جلوی همه بزنه زیر گریه:)))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan