هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


حاکم! خیال...

شب بود و جاده و سکوت؛ هر چه از شهر و شلوغی و آدم‌ها، از صدای ماشین‌ها و موتورها بیشتر فاصله می‌گیریم به منظره‌ی بی‌نظیر روبه‌رو نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم.

سکوت و باد خنک و سکوت... به دور دست‌ها چشم می‌دوزم، به چراغ‌های زردی که در سیاهی شب ستاره‌وارتر خودنمایی می‌کنند، به خانه‌هایی که نیست، به آدم‌هایی که نیست و به چراغ‌های روشن شهری که هست!

منظره‌ای زیباتر از شب می‌شناسی؟ زیباتر از شهری که زیر پاهایت شکوه چراغ‌هایش را به نمایش می‌گذارد؟

از اینجا همه چیز زیباست! آدم‌ها با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایشان، حرف‌ها و ادعاها و قضاوت‌هایشان، سادگی‌ها و لبخندها و مهربانی‌هایشان، همه در تاریکی شب گم می‌شوند و از آنها تنها چراغی روشن می‌ماند، دیگر نه فریادها و جنجال‌هایشان را می‌شنوی نه صدای نفس‌های آرام و نجوای عاشقانه‌یشان را!

می‌نشینم و به چراغ‌های شهر چشم می‌دوزم... این یکی خانه‌ی پیرزنیست که با دست‌های زمخت و پینه‌ بسته‌اش موهای دخترکش را شانه کشیده، سر او را به زانوهایش تکیه داده و همراه نوازش گیسوان لختش داستان‌های کودکی را روایت می‌کند؛ آن یکی خانه‌ی زنیست که املت قارچ را با عشق پخته، چاشنی دلتنگی و مهر را به آن افزوده و حالا به انتظار مرد خسته‌اش دقیقه‌ها را می‌شمارد؛ آن یکی هم خانه‌ی جوانکیست که تا نیمه‌های شب برای دلبرش تصویرهای عاشقانه کشیده و حال از پشت شیشه‌ی رو به خیابان،لبخند زنان، به آینده‌ی شیرینشان چشم دوخته؛ آن‌ها هم حتما چراغ‌های خیابانیست منتهی به عشق که عاشقانی دست در دست هم ساعت‌ها در آن قدم زده‌اند و شعر خوانده‌اند و خندیده‌اند.

می‌خواهم به حال‌شان لبخند بزنم که با یاد پیرمرد خسته‌ی آن چراغ رنگ و رو رفته دلم می‌گیرد، راستی از کی شب‌ها را تنها به یاد سر و سامانش صبح می‌کند؟آن یکی چه؟ مرد صیاد آن چراغ امروز با دستان پر به لبخند کودکانش پاسخ داد؟ زنِ خوابیده در چراغ کم سوی وسط شهر امشب شکمِ سیر سر را به زمین رساند؟

اینجا، در همین فاصله همه چیز زیباست، نه آن پیرمرد تنها و زن گرسنه را می‌بینی نه آن زنِ عاشق و پیرزن غرق شده در خاطرات را، نه هیاهوی شهر و بوق ممتد ماشین ها و نه حتی صدای جیغ ملال‌آور آمبولانس‌ها را؛ گویی دنیا ساکت و خاموش به انتظار خیال‌های نبافته‌ی ماست! می‌توان پیرزن و پیرمرد را کنار هم نهاد و عشق را در ثانیه‌هایشان جاری کرد و بعد آن‌ها را در صدها خانه تکثیر کرد،می‌توان زن و شوهر عاشق را پشت سفره‌ی ساده‌ی شام گذاشت و قهقهه‌های مستانه‌یشان را کوک کرد یا حتی شکم خالی زن را سیر کرد و عرق شرم نشسته بر پیشانی مردِ صیاد را با دستان خیال زدود!

اینجا قشنگ‌ترین جای دنیاست که در سکوت لذت بخش شهر حاکم تنها خیال است و خیال است و خیال...

+ وقتی شروع کردم به نوشتن قرار نبود اینها رو بنویسم، قرار بود فقط از حال خودم،از لذت بی‌نظیر اون شب‌ و چشم دوختن به چراغ‌ها،از زیبایی فوق‌العاده‌ی چراغ‌های روشن لنج وسط دریا و فانوس‌های دریایی بنویسم اما... این هم از عجایب قلم است که تو شروع می‌کنی به نوشتن اما پایانش با تو نیست!

++ باد و بارون و رعد برق، شاعر در اینجا می‌فرماید: بارون داره می‌زنه اینجا تو کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟.... آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمیشی ازجدایی، جدایی؟

تجربه کردم :)
بدجور آدم رو از زمین می‌کنه این فاصله از شهر...
بدجور بدجور... 
:)

چمدان دستِ تو و ترس به چشمانِ من است

این غم انگیزترین حالتِ غمگین شدن است

بی تو من با بدن لخت خیابان چه‌ کنم؟
با غم‌انگیز ترین حالت طهران چه کنم؟
سلام 
خیلیییی قشنگ بود:)))😊
موفق باشید:)
سلام
تشکر:)
همچنین:)

ترسم که تو هم یارِ وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه‌دار نباشی

من از غمِ تو هر روز دو صد بار بمیرم
تو از دلِ من هیچ خبردار نباشی

نهاده ام به جگر، داغِ عشق و می ترسم
جگر  نماند و این داغ بر جگر ماند!
عاشقان همه نام و نشانی دارند
آنکه در عشقِ تو بی نام و نشان است منم

بله :)
هر نُتی  
که از عشق سخن بگوید 
زیباست
حالاسمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی 
که در انتظار صدای توست

+ کارت‌های عروسی داداشم الان رسید*_*
بامِ شهر ها از آرامش بخش ترین و زیبا ترین جاهای دنیا هستند. همانطور که گفتید همه در  تاریکی شب گم میشوند و ازشان فقط یه چراغ میماند...

+ خیلی زیبا نوشتید ، غرقمان کردید در حس و حالِ بامِ شهر... نصفِ شب...
یه چراغ که هر جور دوست داشته باشی میتونی روشنش کنی:)
+ لطف دارید، خوشحالم که خوشتون اومده:)
پروانه را شکایتی از جورِ شمع نیست
عمریست در هوای تو می‌سوزم و خوشم
شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگی 
گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن 
من آه شدم ابر شدم باریدم
تو ولی باخبر از حالِ بدم خندیدی
ز انتظار تیغ، عمری شد که گردن می‌کشم 
آه اگر صیاد، غافل از شکارم بگذرد ...
بی‌قرارِ توام و در‌ دلِ تنگم گله‌هاست
آه بی‌تاب شدن عادتِ کم‌حوصله‌هاست
همچون نسیمِ صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست
بجز آرزوی تو!
باران که می‌بارد
دلم برایت تنگ‌تر می‌شود
راه می‌افتم
بدونِ چتر، من بغض می‌کنم، آسمان گریه
از حوالی باران آمده ام
از سمت همه ی کوچه های مهربانی ات
تا بگویم 
چگونه می توان در هیاهوی باران هم 
دوستت داشت
نه بیشتر !...
به کویرِ دلِ من وسعتِ باران بودی
و مسیحای دل‌انگیزِ بهاران بودی
چترت را کنار ایستگاهی 
در مه فراموش کن 
خیس و خسته به خانه بیا
نمی‌خواهم شاعر باشی
باران باش 
همین برای هفت پشت 
روییدن گل کافیست  
چه سرخ، چه سبز ،چه غنچه...

یـادداشت‌هایم را ورق می‌زنم،
یـک خنـده از ســالِ گـذشته جامانده!
چند شکوفه‌ی بهارنارنــج،

و نداشــــتـــنِ تــو...

دوست نداشتنِ تو
حادثه ای عظیم است
شبیه انفجار آتشفشان 
که زودتر از تو
مرا می سوزاند
هر چه بیشتر درخت باشی
سوختنت عظیم تَر می شود!

باز هم دعوت به طوفان کن مرا
اما بدان…

من دلم دریاست
دریا را به دریا می‌بری…!

امشب ولی هوای جنون موج می زند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
– داره بارون میاد
+ می‌خواى برسونمت؟!
– ماشین دارى؟!
+ نه
– چتر داری؟!
+ نه
– پس چی داری؟! :|
+ دوستت دارم...!


+ خیلی خوبه نه؟! :)))
آره *_*

دو حرفی است: من و تو... سوالِ هشتِ عمودی

نگو که "ما" ست جوابش... تو هیچ‌ وقت نبودی!

رفتی و آسمان به حرف آمد 
تو نبودی چقدر برف آمد
خیلی خیلی مبارکه *_*
منم می‌تونم ببینم؟! :))
ممنونم جانم،روزی خودت ان‌شاا...:)
چرا که نه:)
آرزوهای کوچک‌ِ بزرگی دارم
مثلاً
یک بار صدایت را بشنوم…
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو

انصاف نباشد که در این شهرِ دَرَندَشت

ضرب المثلِ "سوزنِ در کاه" تو باشی...

آه یک روز همین آه تو را می‌گیرد 
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد 
خالیِ خالی شدم :))))
نخسته قهرمان:))
فرشته
جانم:)
آهای آدم های بی حوصله ی بلاگستان!
کمتر از غم و اندوه زمانه بنویسید،
بیاید و زیبایی های این دنیا را تماشا کنید
اینجا فرشته ای از دور به تماشای شهر نشسته است!
تندیس بهترین کامنت پست هم میرسه به شما:)
عباس معروفی میگه: مرا از دورها تماشا کن، من از نزدیک غمگینم!
حکایت دنیا و روزگار آدمهاست.
سلام
+ قلمتون کار خوبی کرد که اینها رو نوشت :)
لذت بردم
++ شاید یه جایی تو این شهر پر نور و بی خانه در حال قدم رنه :)
سلام
+ممنونم، خوشحالم که خوشتون اومده:)
++ نه نیست، میدونم :)
آفرررین به قلمت:)
آفرین به خودت جانم:)
سلام...
خدا قوت بابت نوشتن و بیشتر به شما و حوا جان با این حجم عاشقانه رد و بدل کردن...😁
سلام
ممنون اما خب تقصیر ما نیست،تقصیر شاعرانه هاست که هواشون عاشقانه است:)
وگرنه پست عاشقانه نبود:)
پیامبر در وصف شما می فرمایند کسی که صبح کند و به فکر امور مسلمین نباشد پس مسلمان نیست

این نگاه به زندگی و توجه به اطراف و اطرافیان فقط از مسلمانی چون شما برمیاد


پس قید مسلمونی رو بزنم چون چه شبهایی که صبح کردم و تو فکر کسی نبودم.

خیلی لطف دارید اما این نگاه مثبت شما به منه وگرنه در واقعیت بین تصور شما و من سالها فاصله است، اینها همش فقط حاصل چند ساعت فکر کردنه، همین:)
خاصیت قلم همینه دیگه... 
قشنگ نوشتی فرشته جان:) 

+سرت شلوغه این روزا، تا باشه از این شلوغیا :) 
اره واقعا!
ممنونم عزیزم:*

+آره، ان‌شاا...:)
میخواستم بگم فاز تو و حوارو نمیفهمم
:|

کدوم فاز؟ حوا شعر می‌فرسته منم چون معتقدم جواب شعر شعره جوابش رو میدم:)
اون یه کامنت هم شوخی بود که ماشالا همه جدیش‌ گرفتن:))

کدوم کامنت؟
من عادت به خوندن کامنتا ندارم
فقط همش میبینم مشاعره میکنین خوشم میاد
:)
هیچی:)
برعکس من میخونم:)
اره حوا همیشه کلی شعر قشنگ می‌نویسه، البته مشاعره نمی‌کنیم فقط جواب شعرهاش رو با شعر میدم؛)
دکتر این بار برایم نم باران بنویس 
دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس... 
تمام این شب‌ها رو با یادت
قدم زدم این کوچه‌ها شاهد...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan