هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


تو را ای آرزو، گر چه محالی، دوست دارم

رفاقت‌مان چندین ساله است، از سال‌های مدرسه و دوران راهنمایی تا امروز! 

خیلی وقت بود که تلاش می‌کردیم دوباره ۳ نفری دور هم جمع شویم و هربار نمی‌شد،انقدر درگیر زندگی و مشکلات خودمان شدیم که از جمع دور افتادیم، مریم ولی از من با معرفت‌تر بود،خبر ازدواج پری را زودتر فهمید، خبر بچه‌دار شدنش را هم، این ۲ ساله ۴،۵ باری هم به خانه‌اش رفته بود، من اما نمی‌شد، یا من نبودم یا موقع بودنم با مریم جور نبود.

این روزها هم پدرم سکته کرده و چند روزیست بیمارستان بستریست، مریم خبر دارد کسی خانه‌ نیست،همین دو روز پیش زنگ زده بود و حال می‌پرسید و می‌گفت"تعارف نکنی‌ها،چیزی لازم داشتین حتما بگین". 

حالا اما بالاخره بعد از مدت‌ها جمع می‌شویم، دوباره سه نفری همدیگر را در آغوش می‌گیریم ولی کجا؟ بهشت رضا، برای تشییع برادر تازه رفته‌ی مریم، مریم مهربانی که همیشه او پیش‌قدم بود، او پیام می‌داد، او احوال پرسی می‌کرد،او زنگ می‌زد ...

از ظهر نشسته‌ام و حسرت می‌خورم، گریه می‌کنم و دلم طاقت نمی‌‌آورد،اما پشیمانی و حسرت چه فایده؟ باید خیلی قبل‌تر می‌رفتم، انقدر در خوشی‌ها نرفتیم و فرصت‌ خنده‌ها را از دست دادیم که حالا باید رخت عزا بپوشیم و از چشمان تب کرده‌ی رفیقمان بسوزیم‌.

القصه که بروید،اگه با دوستی، عزیزی قرار ملاقات‌های کنسل شده‌ای دارید تا دیر نشده در خوشی‌ها همدیگر را ببینید،اگر دل‌تنگ کسی هستید بروید و با خنده آغوش به روی هم باز کنید، صدای قهقهه‌هایتان را کوک کنید تا مثل ما حالا گرد حسرت بر دلتان نَشیند‌،خیلی زود دیر می‌شود...

پ‌ن۱: از عصر افکارم امانم را بریده! مسیرم هموار نبود، سال‌ها با پستی‌ بلندی‌های زندگی درگیر بودم و گاه غبار خستگی چون کوهی بر شانه‌هایم سنگینی کرد، شب‌های زیادی ارزوی مرگ کردم، شب‌های زیادی با چشمان به خون نشسته سر بر بالش گذاشتم، شب‌های زیادی با فریاد و طلبکارانه به خدا گلایه کردم اما با این وجود باز که درست به مرگ فکر می‌کنم می‌بینم هنوز دلم به رفتن نیست، هنوز آرزوهای نرسیده، رویاهای نبافته، خوشی‌های تجربه نکرده، خاطره‌های نساخته، سفرهای نکرده، آدم‌های ندیده و ... زیاد دارم؛ اگر همین فردا صبح دیگر منی نباشد یقین ۲۰ سال به خودم بدهکارم، یقین ۲۰ سال پشیمانی پشت روزهایم کمین کرده،۲۰ سال کم نیست، لااقل برای من کم نیست، و آه چه سرانجام ملال‌اوریست یک عمر بی‌ثمر بودن، یک عمر نبودن در عین بودن ...

پ‌ن۲: الهی امضای خدا پای اجابت آرزوهاتون باشه!

اصلا همچین وقتایی ادم پاش پیش نمیره بره تسلیت کنه؛غم رفیقشو ببینه....
روحش شاد...

ان شاءالله پدر سلامتی کامل رو بدست بیارن..
آمین
خیلی سخت بود یسنا، خیلی سخت.
ان‌شاءالله

ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله

-ان شاءالله که پدرت همیشه سلامت باشه و زودی بیاد خونه پیشتون.

 :( 

-به نظرم این سالهایی که به نظر خودمون بی ثمر می گذره لازمه که طی بشه  تا اون ثمره ای که مد نظرمون هست رو ببینیم.امیدوارم در سال های پیش روت بهترین ها نصیبت بشه. 
ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله

نمیدونم شاید همینطور باشه ولی به نظر می‌تونست پربارتر بگذره.
ان‌شاءالله و همچنین برای خودت،تنت سلامت و دلت شاد باشه همیشه :)
بدترین اتفاقِ زندگیم بعد از تشییعِ داییم مراسمِ خاکسپاریِ مادرِ دوستم بود...
خدا رحمتشون کنه.

+ فرشته وقتایی که حالت درهمه بهتره با خدا حرف نزنی. یهویی گلایه می‌کنی و حرفایی می‌زنی که نباید بعد که یه مدت بگذره و همه چی رو به راه بشه نمی‌دونی چطوری سرت رو مقابلش بالا بگیری.
پارسال هم یه روزی مثل فردا تشییع جنازه‌ی مادر دوستم بود و البته‌ همسایه‌مون، اون روزها هم روزهای سختی بود، خیلی سخت، چیزی مثل همین روزها‌.
ان‌شاءالله

+من و خدا زیاد با هم‌ بحثمون میشه، زیاد دعوا و قهر می‌کنیم،من از اون گلایه میکنم و دلگیرم اون از من، ولی ته تهش اون میدونه منم میدونم که فقط خودش رو دارم‌‌. 
گاهی عجیب دلم‌ براش تنگ میشه...
سلام امیدوارم حال پدرتون بهتر بشه هر چه زودتر...
خدا به خانواده دوست تون صبر عنایت کنه...واقعا سخته...
سلام
ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله
ان‌شاءالله، خیلی سخته‌، خیلی‌...
حتی ممکنه از خاکِ نم کشیده ی رفیق ...
بعضی موقع ها دیگه خیلی دیر میشه ...
نه نه، دلِ من طاقت این چیزها رو نداره بخدا
میدونید گاهی هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدنه‌ به نظرم.
روح داداش مریم شاد..
ولی من برنامه هامو چیدم و شکرخدا به موقع رفتم خونه فاطی(از پیش دبستانی دوست بودیم تا هجده سالگی).خلاصه اش اینکه یک عصر بهاری خوشمزه ای کنار هم و باهم گذروندیم.
خدا به پدرجان عزیزت سلامتی بده.

ان‌شاءالله
خوش به حالت هلما،خوش به حالت... منم دارم سعی میکنم ببشتر سراغ بگیرم از بقیه، بیشتر حواسم باشه، منظم‌تر بشم‌.
ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله
سلام
الهی آمین!
من که بین مرگوزندگی گیرکردم!هههه...
ازطرفی،توی خیالاتم زندگی را با او میسازم وازطرفی،مدل مرگم را انتخاب میکنمو...
هی وصیتنامه مینویسمو...
سلام عزیزم
میدونی این چند روزه خیلی به فکرت بودم، ناامید نباش،‌ اگه خدا نخواد ادم با بدترین بیماری‌ها هم چیزیش نمیشه و اگه بخواد یه شب یه نفس بالا نمیاد و تمام.
علم پیشرفت کرده، امروزه سرطان درمان داره، امیدت به خدا باشه و برو دنبال درمانت ان‌شاءالله به حق اول محرم‌ شفا میگیری جانم:*
میسازی، من مطمئنم یه زندگی قشنگ میسازی، مطمئنم چند وقت بعد میای و میگی که درمان شدی و میخوای یه زندگی خوشکل برای خودت بسازی:)
خدا به پدر سلامتی و طول عمر روز افزون بده ایشالا
پدر منم سال ۸۶  یه سکته قلبی کردند در این حد که بدستور پزشکش خیلی فوری و اورژانسی  منتقل شدند  به تهران الانم قلبشون بالُن داره.
پدرم از اون سال به بعد مرتب حجامت میکنه که دوباره رگ های قلبش گرفته نشه و از اون سال تا الان دارو مصرف میکنه.
منظورم از این حرفا  اینکه فرشته جان نگران نباش  عزیزم 
توکلت بخدا .


+

روح داداش دوستت هم شاد .
ایشالا غم آخرش باشه⚘



++

دوستی های شما هم مستدام بمونه الهی 🙏



سلام 

ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله
خدا پدرت رو حفظ کنه عزیزم‌
پدرِ من تو ۵ سال گذشته این دومین سکتشه و دوتاش هم سکته‌ی مغزی بوده الان سمت چپ بدنش حس نداره درست ولی دکتر گفته با ۱/۵ تا ۲ ماه فیزیوتراپی بهتر میشه‌ ان‌شاءالله‌ و خودش میتونه راه‌ بره دیگه‌.

+ ان‌شاءالله
++ ان‌شاءالله، ممنونم واران جان:*

سلام عزیزم :)
حالا که دارم پستت رو میخونم یادم افتاد که دیشب توی خوابم مدام داشتم گریه میکردم، یه گریه ای که بند نمیومد. الان یادم افتاد که دیشب چه شب مزخرفی بود.
من و الهامم وقتی خواهر هدی فوت کرد، دقیقا همین حس رو داشتیم، چند روزی فقط توی خونه نشسته بودم و گریه می کردم، اونم وقتی با خبر شدیم که منتظر بودیم برای عروسیش دعوت مون کنه ولی زنگ زد و برای مراسم ختمش ....
خدا هیچ بنده ای رو با داغ جوون آزمایش نکنه.
خدا همه ی پدرها رو سالم و سلامت برامون حفظ کنه و ان شالله پدر شمام به زودی برگردن پیشتون
من یکبار توی خواب انقدر گریه کردم که وقتی از خواب پریدم دیدم صورتم خیس اشکه.
وای وای چقدر سخته نسرین، درکت میکنم خیلی سخته؛ خدا میدونه این ۲،۳ روزه از بس ناراحت بودم و گریه کردم احساس افسردگی شدید میکنم بخدا، احساس درد عمیق، همش تو فکرشم، تو فکر داداشش... اصلا روز گندی بود اون روز، ۴ تا خبر بد تو یه روز شنیدم...
الهی آمین‌
ان‌شاءالله، ممنونم عزیزم:*
خدا به پدرتون سلامتی بده عزیزم ان شاءالله 
آخ چقدر سخته آخ دلت پر میکشه تو آغوشش بکشی ولی پاهات میلرزه واسه اینکه چرا الآن چرا اینجا چرا اینطوری بعد این همه مدت این باید میشد دیدارمون
ممنونم عزیز دلم،ان‌شاءالله
رفتم، بغلش کردم، گریه هم کردم اونم گله کرد، گفت قبلا کجا بودی؟ انقدر نیومدی که حالا اومدی عزای داداشم:(( ولی بخدا همیشه دست ادم خودش نیست گاهی هر کاری میکنی نمیشه، حیف که بقیه خیلی وقت‌ها ادم و شرایطش رو درست درک نمیکنن:(
هعی... 
پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷ , ۲۰:۰۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
خدا صبرشون بده.
ان‌شاءالله‌
چقدر دردناک بود این پست
خصوصا پ ن
آخه چرا؟
ان شاالله حال پدرتون به زودی خوب بشه
هعی‌‌‌...
زندگیه دیگه، عین منحنی سینوس و کسینوسه گاهی بالاست و گاهی پایین، برای من تنها هم نیست برای همه هست منتهی پستی و بلندی‌هاش فرق داره،تحمل ادم‌ها فرق داره،شرایطشون فرق داره و ...
ممنونم، ان‌شاءالله
خدا رحمت کنه برادر دوستت رو... چه سخته :(
خدا شفا بده پدرت رو ان‌شاءالله...
فرصت با هم بودن ها و خندیدن ها واقعا خییییلی کمه... هر چقدر به خودمون یادآوری کنیم بازم بعد یه مدت درگیر گرفتاری های زندگی میشیم.
خود من حس میکنم تا زمانی که ارتباطم بخصوص به نوع حضوری با دوستانم بیشتر بود روحیه ی شادتر و سرزنده تری داشتم.
ان‌شاءالله، خیلی سخته :(
ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله
اره همینطوره، زود یادمون میره، کلا انگاری جنسمون فراموش‌کاره.
تو الان هم شاد و سرزنده‌ای و همیشه هم میمونی ان‌شاءالله ولی اگه اینطوری فکر میکنی تلاش کن بیشتر دوستات رو ببینی، اون گوشه کنارها یه وقت خالی پیدا کن و سعی کن با دوستات بگذرونی، میدونم خیلی سرت شلوغه ولی سعیت رو بکن:*
موفق باشید انشاءالله...
متشکرم، همچنین
کجاییی خوبی؟
همینجام
بد نیستم، از ۳ روز پیش که خبرش رو شنیدم‌ تا امروز ۳ بار مراسم رفتم هنوز صدای گریه و جیغ و دادشون توی گوشمه، فکر کنم‌ دو،سه روزی طول بکشه تا یادم بره این روزها چقدر بد بود.
عزیزم انشالله حال پدرجانت زود خوب شه :)
 + موافقم با پ ن ۱ چون منم همین شکلم
ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله 
+ امیدوارم هممون به خواسته‌هامون برسیم :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan