هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


دنیای این روزهای من هم‌قدِ تن پوشم شده

پست‌هایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین می‌شوم،با اطرافیانم حرف‌ می‌زنم و می‌خندم اما تلخی‌ این روزها مقابل چشمانم دور نمی‌شود، عجیب روزهای گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم می‌بندد و تنِ خسته‌ام را بی‌جان‌تر می‌کند،زخمی‌ام،زخمیِ زخم‌های روزگار! چه برای پاییز می‌دیدم و چه شد...

۱۸ روز پیش(که البته ما ۵ روز پیش فهمیدیم) برادرم جدا شد، انقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی فرصت ریختن اشک‌هایمان را هم پیدا نکردیم، چه برسد به باز وساطتت و پادرمیانی و ...

حالا چند روزیست که سارا با ما زندگی می‌کند و سبحان فعلا با مادرش!

گلِ شادم هر روز پژمرده‌تر و افسرده‌تر می‌شود،به چشم می‌بینم که گلم هر روز پژمرده‌تر از دیروز می‌شود، تمام سعی‌اش را می‌کند که گریه نکند،بخندد و به روی خودش نیاورد تا مادرم بیشتر ازرده نشود و پدرم بویی از ماجرا نبرد اما من می‌بینم که گوشه‌گیرتر و ساکت‌تر شده، شیطنت‌هایش که قبلا به تنهایی کره‌ای را به آتش می‌کشید حالا به وسعت یک خانه هم نیست‌.

روزی هزار بار از خودم می‌پرسم چه گِلی به سر بریزم و اخر به جز گریه به هیچ نتیجه‌ای نمیرسم،تلاش هیچ کداممان نتیجه‌ی خاصی ندارد ، دلش برای مادر و برادر ۳ماهه‌اش تنگ می‌شود، عمق چشمان و قلب کوچکش غم خانه کرده و انگار فعلا قصد رفتن ندارد ؛ از طرف‌ دیگر اشک‌های هر روزه‌ی مادرم هم هست، هر چه می‌گویم اثری ندارد،البته حق هم دارد زندگی پسرش از هم پاشیده و نوه‌‌اش میان چند زندگی سرگردان است،چهارشنبه تا جمعه کنار مادر و شنبه تا چهارشنبه خانه‌ی پدربزرگ!

 برادرم هم پیرتر شده، هر روز برای ناهار و گاهی برای شام می‌آید، می‌خندد و خاطره‌ تعریف می‌کند و رفتارش مثل سابق است اما چشمانش و موهای سفید نشسته بر شقیقه‌اش مثل گذشته نیست، ۳۲ ساله است ولی دردهایش خیلی بیشتر از  ۳۰ سال خودنمایی می‌کند.


+ با بچه‌ها سروکار دارید؟ برای روحیه‌ی سارا راهی به ذهنتون می‌رسه؟

درد خیلی بدیه، چیزی ندارم بگم، فقط سکوت.
بنظرم بچه ها از کاردستی خوششون میاد (تو نت هست). کتاب داستان، فیلم های خانوادگی (طنز کودکانه، انیمیشن). پارک و محیط شلوغ که بچه های زیادی توش باشن (دور و اطرافش رو خالی نکنید تو خونه تا می تونید شاد باشید، چون روحیه ی بچه حساسه)، خاله بازی، عروسک بازی. داستان های سه بعدی و ... :)
امیدوارم هر روزتان بهتر از دیروز باشد.
یه شیفت که مدرسه است، بقیه‌ی روز هم به درس و پلیستیشن و خواب میگذرونه، گاهی هم‌ پارک میره و براش کارتون میذارم، باید یه سری فعالیت برای تو خونه‌اش پیدا کنم مثل همین نقاشی و عروسک و اینا.
ممنونم
چقدر این واژه تلخه، چقدر من گریه ام میگیره برای از هم پاشیدن زندگی ها :(
همین چند روز پیش ناگهانی خبر جدایی دو تا از بهترین ها رو شنیدم، کسایی که فکر میکردم جزو زوج های ایده آل هستن:(
خدا صبر بده بهتون....
با بچه های طلاق خیلی سر و کار داشتم، فقط باید سرگرمش کنی، باهاش نقاشی بکش، براش قصه بگو، سعی کن کارهای کودکانه باهاش انجام بدی جوری که حسابی وقتش رو پر کنی و وقت غصه خوردن بهش ندی، نذار کسی از مامانش بد بگه پیشش. براش فضا رو تلطیف کن که حس نکنه با بقیه متفاوته. باهاش پارک و شهربازی برین. دورش رو شلوغ کنین...
برای مامانش وقتی پیشش نیست نامه بنویسه که وقتی رفت اونجا بهش بده، همین کار رو وقتی خونه ی مامانشه برای باباش انجام بده.
همین چند وقت پیش داشتی برای سبحان دنبال اسم می گشتی...
چقدر زندگی ها زود تغییر میکنن :(
آخ دلم....
هعی....چی بگم
چقدر تلخ!
سعی میکنم این کارها رو بکنم ولی خودمم وقتم کمه باید بقیه‌ی کارها هم برسم،نمیدونم چطوری همه‌اش رو مدیریت کنم،کسی از مامانش بد نمیگه اینجا.
این نامه میترسم اثر بدی روش بذاره، اینجوری بیشتر رنجیده میشه به نظرم‌
اره می‌بینی نسرین؟ این دل خوشی هم به ما نیومده بود انگار :((
هعی...
+ممنون از پیشنهاداتت عزیزم :*
عزیزم...
درکت میکنم،امیدوارم هرچه زودتر تو و خانوادت کنار بیاین با این ماجرا..زندگیه دیگه،بعضی وقتا بد جور میزنه تو دهن آدم،تا مدت ها هم جاش میسوزه 
خدا صبر بده بهتون،امیدوارم زودتر شادی و نشاط برگرده به خونتون 
ممنون عزیزم،نمیدونم چرا اتفاقات بد تمومی نداره و رگباری داره بهم حمله میکنه، یکی پشت سر یکی دیگه...
ممنونم، ان‌شاءالله
شنبه ۷ مهر ۹۷ , ۱۷:۵۴ ستاره اردانی زاده
سارا رو توی یه کلاسی که دوست داره حالا نقاشی  نویسندگی  بازیگری  مجسمه سازس  موسیقی هرچی هرچی که دوست داره ثبت نام کنید تا تخلیه بشه با کار هنری و  ورزشی و اینجور چیزا .....
اگه مدرسه میره یه روزایی رو بهش اجازه بدید که نره  و راحت باشه 
 با کلاسسایی که دوست داره سرگرمش کنید
یه شیفت میره مدرسه، کلاس‌ها هم از خونه‌ی ما دوره کسی نیست که بخواد هر روز ببره و بیارتش، اینا برای تابستونش خوبه که سرگرم بشه الان همینجوری هم هر روز میگه نرم مدرسه کلاس بره که دیگه به نظرم کلا ترک‌تحصیل کنه:/

باید بیشتر برای تو خونه‌اش سرگرمی پیدا کنم
سلام
ای وااایییی!
خب چندسالشه؟
یه راه حل که خودم خیییلللییی ازش جواب گرفتم:وادارش کنید قرآن حفظ کنه یا حداقل روزی ترجمه یه آیه روبخونه!یا اصلا شما خوودتون قرآنو براش بلند بذارید یا وقتی دارید ظرف میشورید توی خونه،قرآن بذارید!
مطمئن باشید بعدچندبار،بغضش میشکنه و بعدش کم کم وابسته اش میشه و درباره اش کنجکاو!اون وقت یه سرگرمی جالب داره.
براش شعربخونید
وادارش کنید باهاتون بیاد برای شنا یا هر ورزش دیگه ای
به مادربزرگشون هم بگید:خیلی نصیحتش نکنند
سلام
۸ سالشه، کلاس دوم
وادارش که نمی‌تونم بکنم از قران هم زده میشه، ولی گاهی باهاش قران و شعر هم تمرین میکنم.
گاه گاهی گریه میکنه ولی اگه عادت کنه دیگه تمومی نداره، باید سعی کنه مقاوم باشه،بهانه گیر هم نباید بشه اخه:/
مادربزرگش روی سرش میذارتش، نصیحت که نمیکنه هیچ گاهی هم لوسش میکنه فردا دیگه بهانه‌گیر میشه، اینجوری خیلی بده
واقعاخیلی ناراحت شدم که خوندم داداشتون جداشده
برای ساراجان هم راه حل مورد نظرم اینه که بذارید احساساتش رُ بروز بده ودرخودش نریزه
قربونت عزیزم، سعیم رو میکنم‌ که تو خودش نریزه فقط بهش گفتم جلوی مامانم‌ گریه نکنه چون‌ مامانم مریضه فشارش میره بالا، تازه اگه عادت به گریه‌ی همیشگی کنه میترسم به عنوان ابزار ازش استفاده کنه، همین الان هم‌گاهی از همین روش استفاده میکنه که خیلی بده
والا من که فقط پست رو خوندم ماتم برده. چه برسه به شما.
دوستان گفتن سرش رو گرم کنید، ولی واقعا به شخصیتش بستگی داره. شاید گاهی تنها بودن و فکر کردن بیشتر بهش کمک کنه. من فکر می‌کنم یه جلسه پیش یه مشاور معتمد اگه ببریدش و با شخصیتش بیشتر آشنا بشید، خیلی تو تصمیم‌گیری کمک می‌کنه.
هعی.‌‌.. چی بگم والا
پیش مشاور رفته، اصلا جدایی پدر و مادرش رو با کمک مشاور بهش گفتن تا تونسته بپذیره و حالش حداقل خوب باشه،وگرنه به شدت حساسه و اینجوری برخورد نمی‌کرد.

شنبه ۷ مهر ۹۷ , ۱۹:۱۰ مهدی صالح پور
سارا به مرور عادت می‌کنه... فقط زمان می‌خواد و زمان و زمان.

همه به شرایط عادت میکنن ولی این زمانه گاهی خیلی دیر میگذره‌
سلام
فرشته ی عزیز پستت رو خوندم اونقدر غم پشت نوشته هات حس شدنی بود که نتونستم برات چیزی ننویسم. گرچه این غم و غصه و فکر و خیال رو در اصل پدر و مادر سارا باید میخوردن و بخورن و این فکرارو اونا باید میکردن و بکنن ولی چاره چیه که غم عزیزان ادم، ادم رو از پا درمیاره ...نمیدونم واقعا چی باید گفت جز اینکه خدا صبر بده بهت و مادرت و حتی سارا و همه ی خانواده...سارا چندسالشه؟ اگر بچه مدرسه ایه به نظرم یه روز وقت بذار برو پیش مشاور مدرسش از اون کمک بگیر قطعا کمک میکنه ولی توی خونه سعی کنید سرگرمش کنید و شاد باشه. 
عمیقا سخته و فقط از خدا میخوام آرامش به خونتون برگرده...
سلام
ممنونم عزیزم، قاعدتا مامان و باباش هم مشکلاتشون انقدر زیاد بوده که نتونستن تحمل کنن ولی خب بعضی سهل‌انگاری‌هاشون رو نمی‌تونم بپذیریم، واقعا نمیدونم چی بگم...
۸ سالشه و کلاس دوم.
مشاورهای مدارس ما یا معلم‌هامون بودن که مشاور هم بودن یا معلم‌هایی که مشاور و معاون شده بودن و تو این سمت کار میکردن و گاهی اگه یه چیزی بهشون میگفتی دفتر مدرسه پر می‌شد، واسه همین خیلی به مشاورهای مدرسه اعتمادی ندارم راستش، نمیخوام تو مدرسه‌اش فعلا کسی بفهمه.
ممنونم، ان‌شاءالله

چقدر این آهنگ داریوش رو این روز ها احساس میکنم
منم همینطور
من هم با خوندن احوالاتت غمگین شدم فرشته جان خیلی زیاد درک میکنم حال و هوای این روزهاتون رو,,, از خدا میخوام که حل شه این روزها زیاد ادامه پیدا نکنه و تموم شه خیلی زود,,, براش انیمیشن و کارتون بزار خیلی سرگرم کنندس و کتاب رنگ آمیزی,,, ان شاالله حضرت مهدی کمک تون کنه
قربانت عزیزم؛ ممنونم:*
اره خوبه،باید چندتا کارتون براش دانلود کنم، کتاب قصه و رنگ‌امیزی هم تو برنامه‌ام هست براش بخرم.
ممنونم عزیزم،ان‌شاءالله
دست و دلم سست و شد آب دهانم را قورت دادم، یکم بگذره خودمو پیدا کنم ببینم چی به سر سارا اومده. :|
هعی...شده بچه‌ی طلاق:(
خدایا خودت ی کاری بکن :(((
یا خدا !
يكشنبه ۸ مهر ۹۷ , ۰۸:۰۱ مصطفی فتاحی اردکانی
هی.....
یه کار بکنید و فقط هم اینکار رو انجام بدید... با احترام به همه دوستانی که راه های متفاوتی پیشنهاد دادند ولی این راه ها مطمئن نیست. حتما اول برید پیش مشاور (حتی الامکان اونایی که مطب دارند) لازم هم نیست سارا خانم رو هم همون اول کار ببرید،

قبلا بردنش پیش مشاور چند جلسه، الان اینکه یه خرده وضعیتش بهتره و شرایطتش رو تا حدودی پذیرفته برای همینه.
یه جوری افسردگی دارم میگیرم که فکر کنم خودم باید برم پیش مشاور:(
سلام 
با حرفات شاید باور نکنی بغض کردم :'(
و اشکم دراومد .
با تمام وجود درکت کردم و میکنم و از خدا برای خودت و خانواده ات و بخصوص داداشت و بچه هاش و حتی مامانِ بچه هاش صبر میخوام.
خیلی سخته انصافا این روزها تلخ تر از تلخ  اما میدونم خدا پشت و پناه همتون خواهد بود ایشالا

پس توکلت به خدا باشه!
 فرشته جان وقتی خدا رو داشته باشی کوهی از غم و مشکلات رو هم میتونی جابجا کنی !

فقط تو این بین دلم برای اون نوزاد کوچولو بیشتر از همه چیز سوخت:(
نمیدونم چی بگم ولی میدونم خدا حواسش به همه چی هست و تنهاشون نمیذاره...


نه تو می‌ مانی نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتا‌هی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره‌ای خواهد ماند

خدا پشت و پناه تو و خانواده تون و این طفل معصوم های کوچولو.



سلام
عزیزم
ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله
چی بگم، نمیدونم چرا این روزها اینطوریه، رگبار بسته‌مون انگار :(
اونم الان که نمیفهمه اگه پدر و مادرش درست نشن ۲ ساله دیگه خیلی گناه داره.

چقدر این شعر سهراب رو دوست دارم،ممنونم واران:*

ممنونم، ان‌شاءالله و همچنین:*
متاسفم :(
بعضی وقتا آدم می‌بینه غصه‌ها و مشکلات اطرافیانش رو دوست داره یه کاری کنه اما نمی‌تونه. و این بیشتر زجرش میده اونقدری که تو این موقعیت‌ها اذیت می‌شه برای مشکلات خودش نمی‌شه.

امیدوارم زندگی برادرت، بچه‌هاش و حتی همسرش به خوبی پیش بره از همدیگه و جای این شکست و تلخی رو اتفاقات خوب بگیره.

سارا رو حتما سرگرم کن، از افرادی که به فکرشون اعتماد داری مشورت بگیر و توی نت زیاد سرچ کن. ان‌شاءالله با گذر زمان به زندگی جدید عادت می‌کنه.
دقیقا، همینکه کاری از دستت برنمیاد خیلی بده، همینکه کوهی از مشکلات روی سرت اوار میشه و نمی‌تونی حلشون کنی هم.

منم امیدوارم، ان‌شاءالله

تلاشم رو میکنم ولی مشغولیت‌های خودمم هست، تو مدیریت زمان موندم.
ان‌شاءالله :*
چقدر غم انگیزه این واقعیت...
نذارید سارا احساس تنهایی کنه...
:(
خیلی...
تلاشم رو میکنم نتیجه با خدا
......
ایشالا بهترین اتفاقای ممکن واسه سبحان و سارا بیفته...

فقط بهش نزدیک بشین.. با بازی کردن
بهترین راه ممکن وقت گذاشتن و بازی کردن با بچه ست.. البته نه فقط شهربازی بردنش و رها کردنش!
ممنونم، ان‌شاءالله

سعی میکنم ولی همونطور که گفتم درگیری‌هام زیاده واقعا نمی‌دونم چطوری به همشون برسم، ولی تلاشم رو میکنم.
يكشنبه ۸ مهر ۹۷ , ۲۳:۰۵ ستاره اردانی زاده
به هر حال به نظر من  راه حلش  میتونه  هنر و خلاقت باشه تا بچه از این طریق مورد تشویق واقع بشه و اعتمائ به نفس فرو ریختش یکم تسکین پیدا کنه
سارا جان چند سالشه ؟
اره هنر راه خوبیه ولی باید سعی کنم کارهای تو خونه یاد بگیرم که تو خونه انجام بده، دو شیفت بره کلاس خسته هم میشه اخه.
۸ سال
سلام عزیز دلم. چندبار متنت رو خوندم تا مطمئن شم که درست فهمیدم. خیلی سخته شرایطت اما تو به عنوان دختر خونه خیلی باید مراقب باشی تا شرایط رو کنترل کنی. به نظرم با سارا رفتارت رو تغییر نده، ترحم رو بچه ها میفهن ، من اینو سر کلاسا فهمیدم. خودت هم با مشاور صحبت کن و ازش راهکار بگیر. هرچند دعا میکنم که به هم برگردن...
سلام عزیزم
تلاش میکنم هر چند خودمم می‌بینم که گاهی از سر دلسوزی یه خرده رفتارم تغییر کرده یا حتی تلاش میکنم مهربون‌تر باشم باهاش ولی خودمم دوست ندارم اینطوری باشه، هم تو روحیه‌اش اثر میذاره و هم روی رفتارش.
فکر کنم باید همین‌کار رو بکنم، منم امیدوارم که کاملا خوب بشن و برگردن لااقل بخاطر بچه‌هاشون.
ممنونم عزیزم:*
شاید بهترین کار این باشه که همون فرشته‌ی قبلی باشی. آشوکا راست می‌گه.
فرشته‌ی قبلی کم طاقته ، زود عصبانی میشه ولی الان دارم تمرین صبوری میکنم.‌
آسوکا :|
آشوکآ هم قشنگه‌ها :))
دوشنبه ۹ مهر ۹۷ , ۰۹:۲۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
چرا آخه؟!  :-(
چرا طلاق؟ مشکل دارن دیگه :(
سلام
چه تلخ...
ان شاالله اوضاعتون سامان پیدا کنه و خدا کمکتون کنه
پیشنهادهایی واسه بچه ها هست اما بهترینش اینه که از یه روانشناسی مشورت بخواید که شرایط رو دقیق بهش توضیح داد بالاخره بچه الان شرایط ویژه ای داره
سلام
ممنونم، ان‌شاءالله
اره فکر کنم باید همین‌کار رو انجام بده، هر چند داره یه خرده بهتر میشه ولی اخر هفته که میره پیش مامانش و باز برمیگرده خیلی روش اثر میذاره‌
سلام عزیزم .. خیلی ناراحت شدم کاش با یه بزرگتر صحبت می کردن و یهویی اینطوری تصمیم نمی گرفتن به جدایی .. من بیشتر از سارا نگران اون بچه چند ماهه ام وقتی زن وشوهری شور و عشقشون به حدیه که تصمیم می گیرن بچه ی دیگه ای داشته باشند نباید با طلاق مواجهه بشن .. تنها راهی که به نظرم می رسه اینه که حتما با یه مشاور صحبت کنید و سعی کنید جای خالی مادر رو با مهربونی و عشق به سارا پر کنید .. دوری از مادر سخته سارا رو درک کنید ... :(
سلام عزیزم، کاش...
اره تصمیم دارم برم پیش مشاور،سارا هم کم‌کم مجبوره با این موضوع کنار بیاد مگه اینکه خدا کمک‌ کنه و پدر و مادرش برگردن.
ما هر کاری هم بکنیم جای مادر رو نمی‌گیره ولی تلاشمون رو می‌کنیم.
چند روز پیش خوندم پست رو اما نمیدونستم چی بگم....

از ته دل دعا میکنم روزای شیرین جایگزین این روزهای خانوادت بشه..

عزیزم :*
ممنونم، ان‌شاءالله
يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷ , ۰۸:۵۹ محمدبوژمهرانی
عالی بود
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan