هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


ماجرای یک نیم روز

گوشه‌ی اتاق انتظار نشسته‌ و منتظرم تا خانمِ مسئول اسمم را صدا بزند.

دوباره همان‌ پسرک ۴،۵ ساله‌، که موقع ورود به گوشه‌ی راهرو‌ فرار کرده و گریه می‌کرد، در حالی که پدرش دستش را به زور می‌کشد از درِ بخش اتفاقات با گریه داخل می‌آید، همزمان مادر و خواهر ۳،۴ ساله‌اش هم از درِ دیگر وارد می‌شوند.

پسرک در حالی که بخش را روی سرش گذاشته و فریاد می‌کشد "نمی‌خوام، نمی‌خوام،من اصلا آزمایش ندارم" و عده‌ای را به خنده انداخته به سمت آزمایشگاه می‌رود، چند ثانیه بعد صدای چند نفر را از اطراف می‌شنویم:

_ دو ساعته ۴ نفر دنبالشن تا یه آزمایش خون ازش بگیرن و نمی‌تونن.

و بعد صدای پرستار بخش که داد می‌کشد "آقا ببرش بیرون، بخش رو گذاشته روی سرش"!

پسرک دوباره از در با گریه خارج می‌شود و به سمت بخش دیگری می‌دود، پدر و یک پرستارِ آقا هم به دنبالش می‌روند، مادر در حالی که دست دخترکش را گرفته رو به او می‌گوید" برو جای آمپولت رو بهش نشون بده بلکه آروم بگیره".

دوباره پدر دستِ او در دست وارد آزمایشگاه می‌شود، صدای داد‌های پدر و گریه‌ و التماس پسر در هم آمیخته که ناگهان صدای سیلی بلندی در اتاق می‌پیچد و گریه‌های پسرک را برای چند ثانیه خفه می‌کند، تمام حاضرین ناراحت به هم نگاه می‌کنند؛ دوباره شروع می‌کند و صدای بابا گفتن‌هایش قلبم را به درد می‌آورد.

پرستار از در بیرون می‌آید و سری از روی تاسف تکان می‌دهد" آدم دیوانه،بچه گریه می‌کنه گرفته بچه رو میزنه، اعصاب آدم رو خراب می‌کنن"؛ چند دقیقه می‌گذرد و گریه‌های پسرک تمامی ندارد.

پدر و مادر از اتاق بیرون می‌آیند، دفترچه و پول را پس می‌گیرند و پسرک از شر سوزن و آزمایش خلاص شده با اخم‌های گره کرده‌ی پدر به خانه می‌رود ...


+ خواهرم یه روز قبل از من ۵۰۰cc خون داده هیچیش نشده الحمدلله اون وقت من یه سرنگ خون ازم گرفتن دورش تمام کبود شده ، بدن انقدر بی‌خود آخه؟ :|


++ تفریح سالم این چند روزه‌ی خانواده‌ی ما ؛ رِنج سنی بازیکنان ۲۰ تا ۴۰ ساله :))

+++ منچرز نصب نکنین! برید یه منچ بخرید و دور هم بازی کنید ، کیفش رو ببرید :)


جمعه ۲۷ مهر ۹۷ , ۱۰:۵۲ دیانا قاسمی شیران
لایک
:)
مردای گنده از خون دادن میترسن چه برسه به این بچه:|
+ سرگرمی خیلی خوبیه،لایک
اره گناه داشت بچه، دلم کباب شد براش
+ :)
خواهرمن یه طوری هست که وقتی ازش خون گرفتن وهمه چی تموم شده
میبینی یهوبالامیاره
وای چقدر بد،خیلی اذیت میشه اینجوری؛  نرفتید ببینید علتش چیه؟
خودممم یه بارازبس استرس داشتم که خون بدم
وقتی سوزن رو زدن،اصلا خونی ازبدنم خارج نمیشد!!!!
:))) انقدر استرس نداره که، یه سرنگ خون بیشتر که نیست ، ولی اگه اولین بارت بوده حق میدم بهت :))
نه خواهرم توی دندون پزشکی هم اینطور میشه
نمیدونیم چرا؟

اون دفه هم دفه ی اولم بودش
حالا باز دندون پزشکی یه خرده کثیفه ولی خون گرفتن عجیبه.

اره حدس زدم :)
دلم برای بچه سوخت، پدر رو قضاوت نمیکنم چون جای ایشون نیستم.
منچ، خاطره ها دارم ازش :)، بخصوص مارپله و اون مار بزرگ لعنتی که چند ردیف از منچ‌ رو گرفته بود :| یعنی تا خود خونه ی شماره ۲ مارو میکشوند عقب.
منم قضاوتش نکردم ولی خب بچه گناه داره.
ما بیشتر منچ بازی میکنیم، دیشب هم ۶نفر بودیم و نوبتی بازی میکردیم :))
اره یادمه اون مار بزرگه،این مارهاش کوچیکتره :)
بچه‌ها خیلی جالبن موقع خون دادن و به نظر من اغلب ترسشون تقصیر مامان‌باباهاست.
گاهی وقتا، یه کوچولو که براشون وقت بذاری و صادقانه شرایط رو توضیح بدی، کاملا همراهی می‌کنن.
مثلا به جای گفتن «اصلا درد نداره» که دروغ محضه، برگردی بگی «یه کوچولو درد داره عزیزم، ولی می‌دونم که تو پسر/دختر شجاعی هستی» اصلا گاهی معجزه می‌کنه این جمله.
اره :)
اینکه بچه از سوزن بترسه طبیعیه ، باید سعی کنن کمکش کنن که نترسه، ولی این بچه هج حقیقتا خیلی سر و صدا میکرد از اون کوچیک‌تر چیزی نمی‌گفتن حتی خواهر کوچیک‌ترش خون داد و اینجوری نکرد.
زبون بچه‌ها رو وقتی فهمید میشه راحت‌تر باهاشون کنار اومد :)
منم با مهتاب جان بسیارموافقم
منم تقریبا همینطور :)
من میگم این باباها ور باید گرفت یه جا ریخت تو دریا!
یعنی چی که با استرس بچه اینجوری برخورد میکنن!
اه حالم بد شد
من عاشق منچم تا چند سال پیش چهار تا خواهر برادر مینشستیم پاش:)
خیلی کیف میده اصلا
البته اونم بنده‌ی خدا کفری شده بود دیگه، بچه کل بیمارستان رو گذاشته بود روی سرش و همه داشتن نگاه میکردن‌، ولی خب آره گناه داشت.
منم خیلی علاقه دارم، ۶تایی نوبتی بازی میکردیم دیشب، تخته نرد هم یه بار بازی کردم چند روز پیش اونم خیلی خوب بود :)
جمعه ۲۷ مهر ۹۷ , ۱۱:۳۹ اینتِرنال‌ْ آدِر
ناراحت شدن داشته سیلی خوردنش؟!
 یه بچه‌ی ۴،۵ ساله که داره گریه میکنه کتک خوردنش ناراحتی نداره؟!
بچه هم بچه اای قدیم :|
میگم تو عکس طرف راست پایین یجور نیفتاده ؟؟ انگار  فرش اومده رو دست اون آقاهه
منچ هم یه بهوونس برا دور هم جم شدن
لعنت به این گوشیا ... 
من مثل شیر میرم سوزن میزنم تازه خودم به دکتر پیشنهاد میدم سوزن بزنه[ جای سوزن را ماساژ می‌دهد] :دی
:))) یه بالش گذاشته روی پاش :))
اره واقعا، ما این روز کلی خندیدیم :)

خب کلا برخورد با بچه ها تو این موقعیت مهارت میخواد و خودکنترلی عمییق....


اره، کنترل اعصاب گاهی واقعا سخته.
جمعه ۲۷ مهر ۹۷ , ۱۲:۳۸ اینتِرنال‌ْ آدِر
یه پسر بچه ی ۵ ساله ای که دو ساعته دنبالشن و انقدر پر رو هست، کتک خوردنش و آدم شدنش بیشتر لذت داره تا ناراحتی. عجیبه که پدرش اون همه تحملش کرده و در انتها به یک سیلی بسنده کرده.
:/ شما چه مدت توی داعش فعالیت می‌کردید؟ :))
یه بچه‌ی کوچولو که یه ترس طبیعی از سوزن و درد داره کتک خوردنش لذت داره و تعریفش میشه پررو؟! بعد کتک زدنش میشه ادب کردن؟! :|
بله یه داد و سیلی  ناقابل که صداش تو کل بخش پیچید!
 خوبه که شما جای پدرش نبودید وگرنه عاقبت بچه با کرام‌الکاتبین بود انگار :))
یکی از دلایلی که من منچ موبایلیو ترجیح می‌دم اینه که خودش خونه‌ها رو می‌شمره میره جلو :)))
تنبلم خودتی
:|
تو تنبل نیستی فوق تنبلی، مرزهای تنبلی رو جدا کردی کلا :دی
ولی لذت منچ بازی کردن خیلی بیشتره‌ها :)
سلام
خوبید؟
باریک الله!این ینی خانواده
آخخخ من هنوز از آمپول مثل موش ازگربه،میترسم!
کربلامیرید؟
سربزنید
التماس دعای زیاااااااااددد
سلام
ممنون عزیزم‌:*
البته همیشه هم اینطوری نیست گاهی وقت‌هاست.
چرا ؟ دردش اونقدرها هم نیست که :))
من نه ولی چندتا از اقوام دارن میرن:)
محتاجیم به دعا عزیزم :*
من با کی بازی کنم؟! :)
مگه خواهر و برادر نداری؟ خونه با اونها بازی کن و خوابگاه با هم‌اتاقی‌هات :))
جمعه ۲۷ مهر ۹۷ , ۱۶:۲۹ آشنای بی نشان
ما هم با همون موبایل میزنیم:)
بد نیست ولی اصلش بهتره :)
چندوقت پیش توی تزریقات درمانگاه بودم، پسربچه یازده سالش میشد، میخواستن بهش آمپول بزنن، گریه میکرد خیلی گریه میکرد میگفت نمیخوام، باباش یه سیلی زد انگار که گریه اش به سیلی بند بود، پسر خفه شد، بابا رفت بیرون یکی هم من زدم سرش و گفتم: کوفت، حقته. :| 
رفتم اتاق پزشک، گوشم به بچه بود، به باباش گفت: اون خانم منو زد، باباش مجدد یکی زد فرق سرش و گفت: خوب کرد.

:))) بنده‌ی خدا بچه‌ای که گیر شماها افتاده بود، هر کدومتون دستتون رسیده یکی زدید تو سرش:))
دورهمی‌های خانوادگی خیلی خوبه
جمعتون گرم و پر از شادی باشه ایشالا 🙂
آره شکرخدا خوب بود :)
خیلی متشکرم، ان‌شاءالله و همچنین :)
منم وقتی یه بچه خیلی گریه میکنه دوس دارم بزنمش 
والا:دی


خب منم همینطوریم :دی 
ولی نه وقتی که ترسیده اونم از یه چیز طبیعی مثل سوزن! :)
راستش خیلی زیاد بدم میاد بچه رو تو جمع و ملاءعام کتک بزنن
حرف از منچ که میاد یاد تقلبای داداشام و حرص خوردنای من میفتم یجور تقلب میکنن که عمرا بفهمی بعدش بازی تموم میشه میگن ما اصلا یه بار بیشتر شیش نیاوردیم الکی زدیمت ووووو 
غرورش خرد میشه.
:))) داداش آخری من انقدر ماها رو زده که هیچ کس بهش رحم نمیکنه، همیشه با زرد میاد داخل تا اومد همه میگن فقط زرد رو بزنید :))
من دردم اومد...
طفل معصوم...
تقصیر بزرگتراس که تا بچه خطایی ازش سر میزنه ، تهدیدش میکنن به آمپول زدن.
من هیچوقت، حتی تو بچگی از آمپول نمیترسیدم.
واقعا دردناک بود...
بچه گناه داره واقعا!
من‌ بچگی‌هام میترسیدم ولی الان دیگه خرس گنده شدم وقت ترسیدنم نیست:))


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan