هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


و این خاطره است که می‌ماند(۱) :))

لقمه‌ی غذا را در دهانش می‌گذارد و بعد پقی می‌زند زیر خنده، می‌پرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت می‌دهد و باز می‌خندد، ادامه می‌دهد.

_ گفتی قدیم و بچه‌های کوچه یاد محمود و ایوب  افتادم، محمود رو که می‌شناسی؟

_ همون که زنش حوزویه؟

_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی می‌بینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه‌ که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).

یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازه‌ی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش می‌کنه و با محمود تو کوچه قدم میزنن که مثلا دوست دختر و دوست پسرن، اون موقع‌ هم که مثل الان این چیزها مُد نبود، اگه کسی از این کارها می‌کرد و خانواده‌ها می‌فهمیدن حکمش مثل اعدام بود، خلاصه این‌ها تو کوچه بودن که از قضا بادِر(بهادر) هم میاد می‌رسه و کمین می‌کنه که ببینه اینا کین، اینا هم که بادر رو دیدن دست هم رو می‌گیرن و محمود ایوب رو می‌بوسه. همی‌طور تو کوچه قدم می‌زدن و بادِر پشت سرشون، میرن تا کوچه‌ی هزاری، بعد می‌بینن انگار بادر خسته بشو نیست، شروع می‌کنن به دویدن، بادر هم دنبالشون ، میرن تا چندتا کوچه بالاتر بادر خسته میشه و ولشون می‌کنه.

فردا اولِ ظهر بادر میره در خونه‌ی محمود، مرتضی(برادرش) در رو باز می‌کنه و بادر بهش ماجرا رو میگه، مرتضی می‌خنده میگه بادر دیشب بچه‌ها تو خونه جمع بودن و حرفت شد ،کلی مسخره‌ات کردن، اونی که چادر سرش بود ایوب بود، بچه‌ها سرکارت گذاشته بودن.

بادر هم میگه "ها، میگُم خدا دخترو همش جلوترِ محمود می‌دوه! جون خوت مرتضی ای سی(برای) کسی نگین‌ها، سوا(فردا) بچه‌ها مسخره میکنن زشته"

_ اونا هم خو گُت (گُت: بزرگ_ اینجا به معنای خیلی) سی کسی نگفتن :))


+ عمق "و لا تجسسوا" اینجا مشخص میشه :))

:))) باحال بود حالا کسی رو اعدام نکردن ؟
نه،اصلش رو از قبل تعریف کرده بودن :)
یادمه بچه ک بودیم رو دوش هم سوار می شدیم و بعد چادر سر می کردیم . می شدیم یه خانومِ قد بلندِ با شخصیت و البته ترسناک :)
بچگی‌هاتون فضول بودید بزرگ میشید اروم میشید:))
زوج مرد سپاهی و زن حوزوی زوج خوبیه به نظرم :)

اینقدر ماجراهای اینجوری از مذهبیا و حتی شهدا بلدم که خدا میدونه، بعضیا فکر میکنن این قشر از جامعه همیشه خدا اخمو و عبوس و عصبانی هستن اما سخت در اشتباه هستن :))
یعنی بگم تاییدشون کردید؟:))

تو کتاب شهدا از این خاطرات خنده‌دار زیاد هست:)
مذهبی خوب اونه که اخلاقش خوب باشه، اخمو بودن از صفات مومن نیست اصلا :)
اول از هرچی از گویش بوشهری خوشم اومد. :)
عجب حکایتی بود :)
خدا خیرشون بده :)
من تو سربازی با یه بوشهری خاطره جالبی داشتم
از این قرار :
به سید (بچه بوشهر) رسیدم گفتم: سیدجان، فلانی رو ندید کجاست؟
گفت: نمی فهمم.
منهم نمی دونستم منظورش چیه، دوباره سوالم رو تکرار کردم، اون بنده خدا هم گفت: نمی فهمم بخدا.
هاج و واج موندم، گفتم من که واضح حرف زدم، اونم گفت: خو منم واضح دارم می گم نمی فهمم!.
هیچی دیگه ولش کردم بعداً فهمیدم منظورش: نمی دونم.
درود بر جنوبی های عزیز :)
:)
خدایا :)))
انقدر از این خاطرات دارم که نگو، گویش و لهجه‌ی ما از این نوع شیرین‌کاری ها زیاد داره؛))
متاسفانه تو محیط های کوچیک که همه همدیگه رو میشناسن ولاتجسسو کاربردی نداره
بله متاسفانه:( البته امیدوارم خودم مثلشون نباشم :/

+ کجایی ثریا؟ نمیگی دلمون برات تنگ میشه دختر؟:)
به همین امید زنده ایم از دست این آقا پسرمون :| :)
:)))
خدا حفظش کنه :)
خیلی بی‌ارتباط با بحث یاد کتاب ملاصدرا افتادم. یه جایی از کتاب محمد عاشق میشه. با دختری که عاشقش هست سر کوچه صحبت می‌کنه و اینا. بعد همین کتاب رو داده بودم دست یکی که بخونه. یکی دو روز بعد گفت آره اینا چرنده. مگه میشه ملاصدار؟! عاشق بشه؟ این شکلی؟ واحیرتا. و فلان و بهمان. 
یا یک مثال دیگه‌اش وقتاییه که دربارۀ شهیدا داستان سازی و افسانه سرایی می‌کنن! طوری که انگار طرف از سه سالگیش عارف وارسته بوده و دست به هیچ کار خطایی نزده و هیچ جایی از زندگیش راه اشتباه نرفته و یک قدیس به تمام معنا بوده و کراماتی داشته برای خودش.
بابا والا هم ملاصدرا آدم بوده و هم آقای ایکسی که شهید شده. ایناهم دوتا چشم و دو تا گوش دارن. عاشق میشن. روابط زناشویی دارن. احساسات دارن. غذا می‌خورن. دستشویی میرن. دو تا دست و دو تا پا دارن. حرف می‌زنن حتی. 

خیلی هم بی‌ربط نبود میتونه در ادامه‌ی کامنت‌ آقای سین باشه :)
در مورد بخش اول حرفتون شاعر می‌فرماید: "عاشقی جرم نیست آی مردم... اتفاق است پیش می‌آید" ‌.
هر جایی که دچار بزرگ‌نمایی شدیم و خواستیم مقدس‌نمایی بیش از حد کنیم همونجا گند زدیم، وقتی شخصیت یه شهید رو میکنن عین ملائک آدمی ازش دور میشه چون فکر میکنه کلا بهش نمیرسه، یا طرف کلا زندگیش رو تعطیل کرده نشسته قرآن و زیارت عاشورا میخونده همش:/ خلاصه که یا از این‌ور بوم می‌افتیم یا اون‌ور!
:))
یاد خاطره ای شبیه این افتادم. ایام دانشجویی و سبک سری! در یک فقره خیابان گردی ده بیست نفری، یکی رفقا چادر گل گلی پوشید و بقیه به نوبت بغلش میکردن و می بوسیدنش. رفیقمون هم حسابی رو گرفته بود. مردم هم چشاشون چارتا شده بود. منتظر بودیم کسی بیاد جلو نصیحتمون کنه، ولی کسی تذکری نداد متاسفانه :-)))
خدای من :)))
من‌ نمیدونم واقعا پسرها کاری هم مونده نکرده باشن اخه؟:))

اره بابا. ما انصافا خیلی پسرای خوبی بودیم😁

#ازخود_متشکریم
از خاطره مشخص بود کاملا :دی
سیچه ایخندی؟" لقمه

اِی گِرُفتُمِش؛ چیطوری کپی‌بردار؟:)) www.god-like.blog.ir
نخندم؟ :)
خودت چطوری لقمه:؟ :))
می‌دونستید لقمه اسم یه ماهیه؟ :))
منم گفتم سیچه ایخندی لقمه؟ 
با ماهیه بودم 😏
اره اره متوجه شدم :دی
مرسی که هماهنگی :)
خواهش میکنم :))
فقط اونجاش که دختره جلوتر از محمود میدوید. :))
انقدر من و زینب با این قسمتش خندیدیم که نگو :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan