هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است...

«‏سلاماً علی من حاربَوا الّیل و عِند الصّباح بالاکفانِ قد عادوا...»
‏سلام بر کسانی که شب را می‌جنگند و صبح هنگام، با کفن باز می‌گردند...

نامه‌های پنج‌شنبه [۱۲]

معشوق پاییزی من، سلام!

به تو گفته بودم که همیشه خیابان‌گردی‌ در تاریک روشن شب را دوست دارم؟ گفته بودم چقدر از قدم زدن‌ زیر نور چراغ‌های کوچه ذوق می‌کنم؟ نه، نگفته بودم!

رفته بودم خیابان‌گردی، رفته بودم تا شاید باد از میان موهایم بگذرد و خیالت را هم با خود ببرد، رفته بودم بلکه بارانِ خیابان‌های این شهر خاطرات شب‌‌‌های با تو بودن را بشوید ، رفته بودم بلکه روی یک نیمکت خاطرات تک نفره بسازم، رفته بودم...

یادم نیست چقدر پیاده‌رو‌ها را گز کرده و به تو فکر کردم، یادم نیست چقدر هی میانشان جای خالی‌ات را انکار کردم، ولی خوب یادم هست اولِ دیوار کلیسا که رسیدم باد عطرت را آورد، جلوتر رفتم و چراغ‌ها سایه‌ات را روی دیوار نشانم دادند.

 یادت هست کنار دیوار کلیسا چه گفته بودی؟ "میبینی دنیا رو؟ حالا اگه مسیحی بودم می‌رفتم داخل، زانو می‌زدم و به گناهم اعتراف می‌کردم، می‌گفتم آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، عاشق شدیم، عاشق همین دختره‌ی ور پریده‌ی چش سفید؛ چیه چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ ها؟ عاشق ندیدی یا مجرم؟".

بین خودمان بماند ولی راستش را بخواهی من هم گاهی دلم می‌خواست مسیحی بودم، می‌رفتم داخل اتاقک اعتراف، زانو می‌زدم و می‌گفتم" آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، اصلا قند خوردیم و یه روزی دل دادیم، دل دادیم به آدمی که مالِ ما نبود، به آدمی که موندن بلند نبود، آدمی که حرفش اصلا حرف نبود، قولاش هم مردونه نبود؛ آقای پدر ما یه غلطی کردیم و دل دادیم به مردی که ... نبود؛ حالا میگین چه کنیم؟ بگین با کدوم آب مقدس میشه گناهم رو بشورم؟ اومدم توبه کنم از گناه دل‌ شکستن، که بدجوری دل خودمو شکستم..."، اما حیف که در مذهبم اعتراف به گناه خود گناهی‌ست بزرگ!

هنوز سایه‌ات روی دیوار بود ولی ... وقتی برگشتم رفته بودی! محمد می‌گفت خیالاتی شده‌ام، سایه‌ی یک رهگذر بوده؛ اما مگر می‌شود سایه‌ی تو را نشناسم؟ اصلا مگر می‌شود آدمی خودش را نشناسد؟

یاد لوسیِ نارنیا افتادم که اصلان را دیده بود و گفتند توهم است، اما او اصلان را دیده بود، اصلانی که فقط چشم‌های لوسی او را می‌دید، اصلانی که گلایه کرد "پس چرا دنبالم نیومدی لوسی؟" کسی چه می‌داند شاید تو هم روزی گلایه کنی، شاید تو هم‌ روزی پشیمان شدی و عزم برگشت کردی، هان؟ نمی‌شود؟

 اما... اما لطفا، به سوسوی چراغ‌های آخرین خیابانمان روزی که پشیمان شدی برنگرد، نگذار تصویر پُر صلابتت بریزد؛ میدانی! من خدایت نیستم که ببخشم‌، لطفا تو هم بنده‌ی تواب من مباش، به جان آخرین بارانمان حالا که رفته‌ای دیگر برنگرد‌...

محمد می‌گفت توهم است، راست می‌گفت توهم بودی شبیه دوست داشتنت، شبیه ماه، شبیه شب، شبیه دیوارهای کلیسا، شبیه من، شبیه محمد، شبیه همه‌چیز، شبیه همه چیز ...

راستی دیدی چه شد؟ آمده بودم خاطراتت را باد از سرم ببرد اما نمی‌دانستم تو حتی باد را هم آغشته به خاطراتت کرده‌ای...


+ از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم ... خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم!

++ میلاد حضرت مسیح و سال نوی میلادی مبارک :)


سلام زمستونی :)

و اینک شروع زمستانِ عزیز و زیبا، مادر پیر فصل‌ها !


+ شب یلداتون مبارک، عمرتون به شیرینی شربت‌‌ها و شیرینی‌هایی که امشب خوردید!

++ خب من امسال دیوان حافظ در دسترس ندارم ولی طبق پارسال، امسالم حافظ گفته هر کدومتون هنوز مزدوج نشدید امسال مزدوج می‌شید دیگه، دست بردارید از سر اون دیوان بدبخت :)))


برای ندیدن!

وقتی که تحویلش گرفتم آقای فروشنده گفت "خب به جمع عینکی‌ها خوش اومدی"!
در آینه به چشم‌هایم نگاه کردم، قرمز شده بود؛ شیشه‌ی مستطیلی عینک دورش را حصار کشیده و گویی سعی می‌کرد خستگی‌اش را پنهان کند.
حالا بهتر می‌فهمیدم که چرا عاشق شب و تنهایی‌ام، عاشق تاریکی شب‌های بلند و نشستن در عصرهای تاریک و روشن اتاق!
نور! من از نوری که اطرافم را روشن می‌‌کرد بیزار بودم؛ من از نور به تاریکی اتاق پناه می‌بردم، شبیه انسانی که از تنهایی به آغوش هر اهل و نااهلی پناه می‌برد!
به شیشه‌ی عینک دقیق‌تر شدم، در ذهنم گذشت " کاش می‌شد به جای شفاف شدن تاری‌ها، زشتی‌های دنیا محو می‌شد!" اما حیف که عینک‌ها معجزه نمی‌کنند، پیامبری با معجزه‌ی عینک مبعوث نمی‌شود و هیچ کجای تاریخ نمی‌نویسند در فلان سال یک عینک جادویی توانست جنگ، فساد، ظلم ، خیانت یا ‌... را ناپدید کند!
از این‌ها گذشته کاش یک روز هم عینکی بسازند که بتوان با آن کسانی که نمی‌خواهی را نبینی، زشتی‌ها را نبینی، پلیدی‌ها و خستگی‌ها را نبینی، حتی تاریکی‌ها را هم نبینی‌...
 کاش روزی عینکی بسازند که با آن نبینی ...!
+ زین‌پس یک عدد فرشته‌ی عینکی هستم :)

ندیده دلم برایت تنگ است...

نشسته‌ام روی تخت و یلدای محمد معتمدی می‌شنوم، دلم تنگ خانه است و اضطراب درس‌ها هر آن به سرم هجوم می‌آورد، فیزیک را دیشب خوانده اما از پس تمریناتش بر نیامده بودم، ریاضی‌ام مانده، هر شب الگوریتم‌های مبانی را  تمرین می‌کنیم ، زبان هم ‌‌‌که ...
از آن طرف هر کس که تماس می‌گیرد منتظر معدل الف است و مدام تکرار می‌کند که می‌توانی!
خسته‌ام، از نفهمیدن درس‌ها خسته‌ام و حس نرمال نبودن عجیب بهم فشار آورده است.
دلم یک‌هم‌پا می‌خواهد، یکی که در این سرمای شبانه‌ی زمستان هم‌قدمم باشد، برایم شعر بخواند، برایش شعر بخوانم، سلیقه‌ی موسیقی‌ام را بشناسد و برایم آواز بخواند، ساز بزند، از همان‌هایی که در سرمای زمستان تنت را گرم می‌کند‌، با هم از دلتنگی و باران و شب و پاییز و زمستانِ زیبا بگوییم، بیخیال درس‌ و ترس افتادن و نگرانی‌های روتینم شده و در حجم بودنش حل شوم، این روزها در این تنهایی دلم فقط یک‌نفر می‌خواهد که هم‌قدمم شود، یک نفر که کنارش خودم باشم ، یک نفر که ترس تنهایی و نیمه‌شب را از یادم ببرد، یک نفر که فقط هم‌پای شب‌های پاییز و زمستانم باشد ‌... 

+ هوا سرد است، انقدر سرد که نفس‌هایم بخار می‌شود، گاه‌گاهی هم نم بارانی می‌زند، دلم قدم زدن می‌خواهد، یخ کردن و لذت بردن از هوایی که مویرگ‌هایم در آن جان دوباره می‌یابند، اما اینجا همه در خودشان مچاله شده‌اند، سردشان است و به زمستان زود هنگام لعنت می‌فرستند، حس غربت می‌کنم؛ جایی که زمستان غریب است حس غربت می‌کنم ...

++ از شما چه خبر؟ :)

نامه‌های پنج‌شنبه [١١]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این سرمای پاییزی شومینه‌ی روزگارت سخت گرم باشد.
حال که این نامه‌ را می‌خوانی مثل تمام شب‌های پاییز و زمستان در تاریکی اتاق روی تختم مچاله شده‌، به تو فکر کرده و برای دل ناآرامم زیر لب زمزمه می‌کنم " یه‌شویی، نیمه شویی، نیمه ز شو گل،  دل گریبونم گره سی دیدن یار..." و اشک امان چشمانم را بریده است؛ بدون تو هر سرزمینی غربت است و تمام مردم غریبه اما این روزها درد غربت بیش از پیش به سینه‌ام فشار می‌آورد، بیش از پیش خسته‌ام کرده و دلم در سینه به یادت بی‌قراری می‌کند!
محبوبم!
سوز سرمای آذر بر جانم نشسته؛ استخوان‌هایم از سرمای نبودت شکسته و اینک نسیمی مرا از پای در می‌آورد، کجایی؟ 
می‌خواهم بدانم در این سرمای پاییزی چه می‌کنی؟ به آغوش که پناه برده‌ای؟
 آخ که با تو از دیگری گفتن چه دردیست...

نمی‌دانم حالا که نامه‌ام را در دست گرفته‌ای چه احساسی در تنت جاریست، نمی‌دانم کدام خاطره‌ی مشترکمان را مرور می‌کنی، برف شاهو؟ کوچه باغ برفی؟ باغ انار پشت خانه؟ خیابان‌های باران زده، موسیقی جاده‌های شمال؟ بوی نارنگی؟ کدام؟ اما از من اگر می‌پرسی بگویم که سرتاسر نامه‌ام بوی پرتقال و باران می‌دهد، یادت که هست؟...
می‌خواهم اعتراف کنم که دلم بیش از همیشه برایت تنگ است؛ دلتنگی چون میوه‌ی نارسی که با قدرت به شاخه چسبیده بیخ گلویم را گرفته و می‌فشارد.
 دلم برایت تنگ است، دلم برایت تنگ است...

+ مثل باران بهاری که نمی‌گوید کی ... بی‌خبر در بزن و سرزده از راه برس!
++ آهنگ متن: بی‌وفا _ امین بانی

از این روزها(۲)

قناری تو قفس مرده ...

از این روزها

خواهرم تماس گرفته بود، از وضعیت شهر می‌پرسید و نگران بود، می‌گفت :
_ اوضاعتون چطوره؟ سر و صداست؟
_اینجا هیچ خبری نیست، خوابگاه ما کمی از شهر فاصله داره، نمیدونم توی شهر چه خبره اما اینجا خبری نیست، ولی میگن مشهد روی هواست.
_ بلند نشید برید توی شهر یا قاطی سر و صداها بشید‌ها!
_چرا؟ مگه ما جزء مردم نیستیم؟
_ چرا هستید ولی غریبید، ممکنه براتون مشکلی پیش بیارن، اگه توی دانشگاه چیزی بود میتونید باشید ولی نرید شهر به کسی اعتماد نکنید.
_حواسم هست ،نگران نباش!
از وضعیت بوشهر پرسیدم؛ شهر شلوغ بود، گناوه و برازجان و بوشهر و کنگان اعتراضات ادامه دارد، بعضی از خیابان‌ها را بسته‌اند و بیانیه‌های تحصن و اعتراض ۳ روزه دست به دست بین مردم می‌چرخد، سعی دارند مردم را با گاز اشک‌آور و آب متفرق کنند.
توی خوابگاه اما همه چیز امن و امان است، بعضی‌ها اصلا خبر ندارند، حرف که میزنی می‌گویند سیاسیست، آن‌یکی میگوید "به ما چه؟ کسی که می‌خواد دست توی جیب کنه اعتراض میکنه نه زن‌ و دخترها، تو می‌خوای بنزین بزنی مگه؟ این دخترها برای چیزهای دیگه میرن بین جمعیت!"، آن یکی میگوید همه چیز گران شده الا گل زعفران کاش این هم برود بالا!
 خلاصه که هر کس به فکر چیزیست. راستش را بخواهید از این حجم بیخیالی هم نسل‌هایی که در کنارم هستند احساس ترس می‌کنم، از اینکه فکر می‌کردم دانشگاه می‌‌تواند برایم فضای بزرگ شدن و گسترش دید سیاسی باشد پشیمانم، از اینکه باید در چنین شرایطی بنشینم و درس‌های هر روز را بخوابم و به روی خودم نیاورم که در مملکت چه می‌گذرد احساس نفرت میکنم؛ حس عجیبیست، من از اطرافیانم متعجم و آن‌ها از من! 
+ بین خودمان باشد اما حس میکنم آمدنم به اینجا ، در دانشگاهی کوچک و گویا خنثی اشتباه بوده، حداقل این ۱_۲ روز بیشتر از قبل چنین احساسی دارم، امیدوارم از فردا شاهد واکنش‌های دانشجویی به اوضاع اخیر جامعه باشم.
++ از دیار شما چه خبر؟ 

شبانه [۴]

تنت زخمی ، دلت آزرده باشد
نگاهت سرد و باران خورده باشد
شده گنجشک باشی و شبی باد
تمام لانه‌ات را برده باشد ؟!

"شهراد میدری"


این پست احتمالا بوی بندر می‌دهد!

روی تخت نشسته و تلاش می‌کردم جملاتی ساده و آسان برای توصیف شهرم بنویسم، بالاخره بعد از دو ساعت چیزی حدود هفت خط نوشته و سعی می کردم جملات نا‌آشنایم را به خاطر بسپارم!
وسط همین حفظ کردن‌ها با افسوس به جملاتم خیره شدم، کاش می‌شد با زبان و الفبای خودم معرف زادگاهم باشم، کاش می‌شد به جای استاد انگلیسی استاد ادبیات فارسی می‌گفت شهرتان را توصیف کنید!
آن وقت می‌توانستم حتی در وصف سنگفرش‌های خیابان دادگستری که هزاران بار در آن قدم زده بودم هم چندین صفحه بنویسم.
 صفحه‌هایم را پر می‌کردم از بازار ماهی فروش‌ها و بوی ماهی تازه، از محله‌ی سرِ خور و دکه‌هایی که بوی مدهوش کننده‌ی سمبوسه و بندری و فلافل‌شان در شب‌های تابستان هر عابری را دیوانه می‌کند، حتی از چِرِک چِرِکِ پنکه‌ی قدیمی و چربی‌های نشسته روی سرامیک‌های دیوار ساندویچی شهرزاد هم، یا از عکس‌های قدیمی و سیاه و سفید پرسپولیس گناوه که به دیوار مغازه عرفان آویزان بود.
دست قلمم را می‌گرفتم و با هم از خیابان ساحلی می‌نوشتیم، از این روزهای بارانی‌اش که رنگ بهشت دارد، از صدای قایق موتوری‌ها و لذت دیدن پاراگلایدر بر فراز دریا، صدای خنده‌ی بچه‌ها موقع شنا و موتور سواری روی ساحل، غروب دل‌انگیز و مسحور کننده‌ی خلیج، بوی نمک، ماهی و دریا، خنکای آب و ماسه بادی‌ لای انگشتان پا، صدای نی‌همبان و آهنگ‌های بندری که گه‌گاهی، خصوصا بعد از بازی‌های فوتبال، از کنار ساحل و پارک به گوش می‌رسد، یا عابری که عصر پنجشنبه هوس خواندن شَر‌وه‌‌ای پرسوز یا بیتی از فایز کرده است.
حتی می‌توانستم از شلوغی بازار و جریان زندگی در ازدحام مردم بنویسم، از ترافیک انسانی کنار پاساژها در ایام تعطیلات، از دکه‌های سلف سرویس فلافل و همبر میدان امام، تا یخ در بهشت و بستنی قیفی کنار پاساژ‌های روبروی مسجد جامع، از پاساژ‌های بهروزی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می‌توان در دستفروشی‌هایش پیدا کرد؛ از امامزاده و گنبد فیروزه‌ایش، و دست فروشی‌های کنار خیابانش که بوی ماهی و میگویشان در بوی تره‌بار و کامیون‌ میوه‌های کنار خیابان در هم آمیخته!
 از همه جا، از نخل‌ها و گرما و سرما و شهری که متر به مترش دلبری می کند!
کاش استاد ادبیات گفته بود وصف حال شهرتان را بنویسید ...
+ عکس را از اینستاگرام کش رفته‌ام :))
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan