هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


عطر سیب


عطر سیبِ حرمت می‌وزد از سمت عراق
شب جمعه است و دلم باز هوایی شده است ...

نامه‌های پنج‌شنبه [۷]

پروانه صفت سوختم از آتش عشقت

بگذشت ز سر آب و ز پیمان نگذشتم!
 

دریافت

از هر دری و هر وری(۵)

۱) تابستون هر سال از خودم می‌پرسیدم اینایی که تو این گرما از شهرها و استان‌های دیگه میان شهرمون دقیقا چی پیش خودشون فکر می‌کنن؟
 ۲_۳ روز پیش که رفته بودیم لبِ ساحل، یه خانواده‌ی ۷_۸ نفری که از ... اومده بودن هم مشغول شنا و آب‌بازی بودن ، دوتا از آقایون خانواده سیگار روشن کردن و یکیشون یه سیگار دیگه رو هم با سیگار خودش روشن کرد و داد به یکی از دخترها؛ اون روز متوجه نشدم ولی امروز که تو هوای ۴۵_۴۶ درجه مسافرها رو توی بازار می‌دیدم فهمیدم که یحتمل اون سیگار نبوده! ... آره خلاصه ، نمیدونم چیه ولی هر چیه جنسش اصله!
#طنز

۲) اکثریت مردم‌ ما، غذاهای خورشتی مثل خورش گوشت، مرغ ، قلیه ماهی، میگو و ... رو توی یه کاسه‌ی بزرگ که وسط سفره می‌ذارن و هر کس باید برای خودش بکشه، نمی‌ریزن! بلکه برای هر کس یه کاسه‌ی جداگونه می‌ذارن و اگه کم بود دوباره شارژش می‌کنن (خورشت اضافی توی سفره هم هست که هر کس خواست برداره)! فلذا توی مهمونی‌هایی که به جنوب می‌رید اینو در نظر بگیرید! نشید عین اون بنده‌خدایی که سه‌نفری از یه کاسه می‌خوردن و بعد متوجه شدن که اشتباه کردن، تا نیم ساعت می‌گفتن "عه! چه جالب، فکر کردیم این کاسه برای هممونه" :|

۳) وقتی هواشناسی موبایلم دمای ۴۵ تا ۴۸ درجه رو نشون میده همش توی ذهنم می‌گذره که "خدایا! مگه با هم شوخی هم داریم اخه؟ اگه داریم وجدانی بگو که ما هم در جریان باشیم خب!" :(

۴) پسرهایی که یک ماه مونده به کنکور دختر میرن خواستگاری، و اتفاقا تاکید هم می‌کنن که می‌دونیم کنکور داره؛ جواب مثبت که هیچی، به نظرم باید با برنو بزنیشون! :|

۵_ قاضی : چرا کشتیش؟
متهم: به قَلیه ماهی می‌گفت قِلیه ماهی! شما بودی نمی‌کشتیش؟!

پ‌ن: وقتی شروع میکنی به نوشتن کلی مورد جدید میاد به ذهنت، حیف که طولانی میشه :)

امید

و ما زمستان دیگرى را سپرى خواهیم کرد ؛ با عصیان بزرگى که درون‌مان هست! 
و تنها چیزى که گرم‌مان مى‌دارد، آتش مقدس امیدوارى‌ست ...

"متن‌های کپی شده"


از بی‌آبیست

بیاید قبول کنیم که گاهی هم آب نبود، وگرنه ما شناگرای قهاری بودیم ... !


شبانه[۲]

و ما سزاوار رنج‌هایی که در شب به ما تحمیل می‌شود نبودیم ...



این قسمت: سحری بعد از اذان :|(موقت)

چشم که باز کردم ساعت ۴:۴۰ صبح بود ، با خودم گفتم "خو اذون که حدود ساعت ۵، یعنی اول ماه ۵ بی الان هم رفته جلوتر حتما:| " مثل جت از جا بلند شده و به سمت اشپزخانه دویدم ، ظرف عدسی که از دیشب برای سحر زیرِ چشم کرده بودم را از یخچال بیرون کشیدم،آه از نهادم بلند شد ، ظرف یخ بسته بود و گرم شدنش طول می‌کشید، چند دقیقه‌ای روی اجاق رهایش کردم بلکه گرم شود، همزمان به حیاط رفتم، هیچ صدایی به جز صدای کولرها به گوش نمی‌رسید، دوباره برگشتم، عدس را داخل یخچال برگرداندم و بررسی‌اش کردم، هیچ چیز زود‌پزی نبود، از جا میوه‌ای سیبی بیرون کشیدم، تصمیم گرفتم برنج‌ها را خالی خالی به دست معده بسپارم، لقمه‌ی ‌اول در دهان نگذاشته به خشکی‌اش پی بردم، به ذهنم رسید که سریع سسی ساده با رب درست کنم به اندازه‌ای که فقط معده‌ام پر شود، سریع سس را پخته و سحری خوردم، قبل از بلند شدن لیوانی آب خوردم و به سمت پنجره رفتم، همچنان شهر در سکوت کامل بود، با خودم گفتم "مثل ای که خیلی هم مونده بودها، انقدر عجله کردم!" ، دوباره لیوانی اب خورده و دوری در اتاق زدم و به سمت پنجره برگشتم، همچنان سکوت، تعجب کردم "یعنی قبل از اذون نباید یه دعایی، مناجاتی چیزی پخش کنن اخه؟ اذون ساعت چنده می؟ " شک کردم، هر سال روز اول ماه مبارک کانون مهدویت اوقات شرعی ماه را برایم می‌فرستد،در پوشه‌ی عکس‌های واتساپ دنبال عکس مذکور گشته و پیدایش کردم، آه از نهادم بلند شد، اذان صبح روز دوازدهم "۴:۴۵"! یعنی تقریبا همزمان با بیدار شدن من! 
رفتم و خواهرم را بیدار کردم ؛ به زور چشم‌های بسته‌اش را باز کرده و نگاهم کرد!
_سلام [مظلومانه لبخند زدم] !
سرش را کمی از بالش بالاتر اورده و نگاهی به دور و بر انداخت، با تعجب پرسید "سلام یعنی چه؟"
_ سحری بعد از اذون خَردُمه!
_چه؟
_خو نفهمیدم، فکر کردم پنج اذونه اما پنج و ربع‌ کم بیده!
_ اشکال نداره، چون نفهمیدیه اشکال نداره!
دوباره سرش را روی بالش گذاشت و خوابید، در دلم گفتم "اصلا خوم باید مرجع‌ تقلید بشدم و خومه خلاص بکردم :| " ؛ بلند شدم، مادر را برای نماز بیدار کرده و ماجرا را گفتم، دوباره شنیدم"چون عمدی نبوده اشکال نداره!" ؛ نماز خوانده و با فکر روزه‌ی امروز خوابیدم، ساعت ۸ بیدار شدم و سایت‌ها را برای حکم روزه‌ی امروز بالا و پایین کردم، حکم "صحت روزه، بنابر احتیاط واجب بعد از ماه رمضان یک روز قضایش را بگیرد!" می‌خواندم و حرص می‌خوردم "اگه درسته خو دیگه سیچه قضاش کنم؟ اگه باطله خو دیگه سیچه امروز بگیرم؟بلند ایاووم(می‌شوم) باهاشون صبح ایرم فاتحه لااقل! ای چه بساطتیه اخه؟ !" یاد روزهای قبل افتادم، از مجموع ۱۲ روز ۱ روز را کلا خواب مانده بودم، دو روز ۱۰ دقیقه مانده به اذان بیدار شده و تند تند چند لقمه خورده بودم و کل روز از تشنگی در حال انفجار بودم، ۱ روز هم دقیقا وقتی لقمه‌ی سوم را در دهانم گذاشته بودم صدای اذان بلند شده و لقمه را دور ریخته بودم، ۱ روز به صورت احمقانه‌‌ای فقط میوه خورده بودم و عصر از گرسنگی دل‌ و روده و پهلو و کلیه‌هایم از درد جمع شده بودند، تا حدود ۱۰ شب نمی‌توانستم درست از سرِ جایم بلند شوم!؛ امروز هم که دیگر گلِ سر سبد بود، سحری بعد از اذان! رو کردم به خدا "اخه قربونت برُم او از مهمون دعوت کردنت که کل روز یه چکه آب نیدیمون ،اینم از سحری بیدار کردنت، خو لااقل یه فرشته‌ای بذار دم صبح یه لگدی بزنه بیدارمون کنه تا یه چی تو ای خندق بلا بریزیم دیگه، ای چه کاریه اخه"!

پ‌ن:
+[میخنده] _ تو هم خو یا قبل اذون افطار ایکنی یا بعد از سحر ایخری! چته می؟!" 
_ ایزنم ناقصت ایکنم‌ها ... یه بار حالا همچین اتفاقی افتاد سی مسخره‌بازی تو، اصلا سی همه پیش میاد! :|

این قسمت: همسایه‌ها!

یکی از همسایه‌هایمان موجودیست به شدت جذاب و دوست داشتنی که میتوان با کمی اغراق لقب یکی از نوادر تاریخ را به او اعطا کرد! اصلا بگذارید کمی از همسایه‌ جانمان برایتان بگویم.
از ابتدای ۹۷ که به جمع همسایگان ما پیوسته‌اند و ما توفیق بودن در کنار ایشان را داریم‌ هر زمان که صدای جنبنده‌ای در کوچه باشد[خصوصا اگر خدایی ناکرده ماشین باشد] ایشان درِ حیاط را باز کرده و با همان شلوارک گل‌گلی مخصوص حیاط یا شلوار کُردی مخصوص کوچه نقش مفتش را به خوبی اجرا می‌کند و حتی به خوبی این اخلاق پسندیده را به فرزندانش نیز آموزش داده است ؛ تا امروز بیش از ۲۰ بار عبارت "میگم عباس کجا کار می‌کرد؟ چقدر حقوق می‌گیره؟" را همچون یکی از سئوالات اساسی و کارگشای زندگی از ما پرسیده، هر بار که برادر را در کوچه دیده سئوال "میگم این ماشین‌هایی که میارین چیزی هم روشون گیرتون میاد؟ چقدر تقریبا گیرتون میاد؟" و همچنین از خواهر "میگم این نقشه‌هایی که می‌کشین همه‌ی پولش گیر خودتون میاد؟ در ماه تقریبا چندتا نقشه دارید؟ هر نقشه تقریبا چقدر می‌گیرید؟" را پرسیده تا مبادا از بازار کسب و کار عقب بماند(کلا به درآمد افراد خانواده‌ی ما خیلی علاقه داره)؛ تازگی‌ها نیز با سئوال "میگم عباسینا نی‌نی مینی تو راه ندارن؟" همگان را در بهت عظیم فرو برده است!
یا مثلا هفته‌‌ی قبل در حالی که من کلنگ به دست از منزل همسایه به خانه‌ می‌آمدم در وسط کوچه پرسید "خیر باشه خانم ع، مَنتیل* برای چیتونه؟" و من که متاسفانه آمادگی پاسخگویی را نداشتم با جمله‌ی "والا بچه‌ها یه خرده تو حیاط لازمش داشتن" سر و ته ماجرا را هم آورده و به مغز معیوبم نرسید که از ایشان برای کلنگ زدن یاری بطلبم!
اما سئوالات این بزرگوار به همین‌ها محدود نیست و با توجه به ماه‌های مختلف متغیر است، مثلا از ابتدای ماه مبارک رنگ و بوی رمضان گرفته و " خانم ع روزه‌ای؟":| ، "شما همتون روزه می‌گیرید؟"، "شما سحری هم می‌خورید؟سحری چی می‌خورید؟" را در لیست سئوالاتش گنجانده است! 
همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم همسایه‌‌ای که سرش به لاک خودش باشد نعمت است، همین ما تا قبل از آمدن ایشان همیشه از سئوالات همسایه‌ی دیگرمان که از قضا با ایشان نسبت فامیلی هم دارند در رنج و عذاب بوده و فکر می‌کردیم "اینها دیگه تهشن" ولی از ابتدای ۹۷ ابعاد جدیدی به نگرشمان اضافه شده و ما را از قدر ناشناسیمان سخت متنبه کرده‌است! مخلص کلام اینکه: قدر همسایه‌هایتان را بدانید و در زندگی آیه‌ی "و لا تجسسوا" را سر لوحه‌ی کار خویش قرار دهید، باشد که کلهم رستگار شویم!

نمیدونم شما به منتیل چی میگید، برای همین گفتم کلنگ :|
+ خداوند به من، به شما و به همه‌ی کسانی که در رنج هستند صبری جمیل عطا کناد!
++ اگه فکر می‌کنید ذره‌ای در سئوالاتی که گفتم اغراق کردم سخت در اشتباهید، خیلی‌هاشم نگفتم که کمتر حرص بخوریم!

ثور نورستان

جعبه در دست روی صندلی پایه بلند گوشه‌ی پذیرایی می‌نشیند، نگاهش روایتی است از حسرت و لبخندش تلاشی عاجزانه برای انکار !
فضای سنگین بینمان را "خب! به سلامتی کی میری؟" سبک‌تر می کند.
مشغول خوردن پرتقال آبدار توی بشقاب از هفته‌ی پر مشغله و برنامه‌های سفرم می‌گویم؛ ناگهان نگاهم که به مردمک‌هایش می‌افتد مسافری را می‌بینم کوله بر دوش، سال‌ها دورتر از امروز؛ با آهی عمیق به گوشه‌ی میز خیره می‌شود :《 ما هم قرار بود یه روز بریم ، دو نفری! همیشه می‌گفت کشورم که آزاد شد یه روز دستت رو می‌گیرم و می‌برمت بند امیر، کنار جهیل پنیر برات از قصه‌های بچگیم می‌گم، اولِ بهار توی باغ بابر ، زیرِ درخت‌های ضلع شرقی بهت کابلی‌پلو و کیچری قروت معروف کابل میدم، عصر هم موقع خوردن بولانی به کبوترهای شاه دو شمشیره دونه می‌دیم ؛ می‌برمت قلعه‌ی اختیارالدین، قصر دارالامان، شب‌های مسجد کبود، غارها و تندیس‌های قشنگ بامیان و کوه‌های هندوکش، وسط دشت‌های ننگرهار و پنجشیر و گل‌های بهاره‌اش هم برات "بهار آمد، بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ ز دستت سینه پرخون است، چه گویم حالِ من چون است..." احمد ظاهر می‌خونم!》
آهی از حسرت می‌کشد و حلقه‌ی اشک نشسته بر مژه‌اش را پاک می‌کند!
《می‌خواستیم یه صبح اردیبهشت که بوی گل محمدی‌ها شهر رو دیوونه کرده بریم قمصر، یه جمعه بزنیم به دل کوچه پس کوچه‌های اصفهان و توی جلفا بریونی بخوریم، بریم همدان و من کنار باباطاهر از دوبیتی‌هاش بگم ، کنار حافظ فال بزنیم و تو کوچه باغ‌های طرقبه "بوی جوی مولیان آید همی..." بخونم! میدونی! ما نشسته بودیم روی نیمکت‌های پارک لاله ولی خیالمون تو جنگل‌های گیلان و بازار تبریز بود ؛ تو حرم امام‌رضا و کنار دستفروش‌های شاه چراغ ؛ خودمون تو پارک لاله بودیم ولی خیالمون یه دنیا رو چرخیده بود》.
رد لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست، گویی دستانش را گرفته و شهر به شهر قدم زده باشد، پرسیدم "خب چی شد؟ چرا نرفتین؟" از جعبه‌ی قرمز زیر دستش لباس بلندی با دامن دورچین صورتی ، پر از نقش و نگار و حاشیه‌دوزی‌های رنگی بیرون کشید، "می‌بینی چقدر قشنگه؟ آدم رو یاد گل‌های رنگی دشت و صحرا میندازه، به این میگن گند کوچی، می‌بینی رنگ‌های شوخش رو؟ قرار بود یه روز تو کوچه‌های هرات و جشن گل‌ِ سرخ‌های مزار شریف تنم کنم اما... بیا بگیرش، برای تو، شاید به تو بیشتر بیاد" دستانم می‌لرزید ، مات و مبهوت بودم که لباس را در دستم گذاشت و همان‌طور که آرام و سر به زیر از اتاق بیرون می‌رفت گفت :《یه روزِ گرم مرداد، وقتی که عرق از سر و صورتش چکه می‌کرد و خستگی توی چشماش داد می‌زد، اومد و گفت که داره برمی‌گرده کابل، می‌گفت اینجا و توی شلوغی این شهرها احساس غربت می‌کنه، از تحقیر مردمش خسته است، از ترس مامورها و بیرون کردن مهاجرها از ایران شب‌ها خوابش نمی‌بره، وقتی این لباس رو دستم می‌داد اصرار کردم که بمونه، خسته بود، گفت دلش برای شب‌های کابل، کبوترهای شاه دو شمشیره و چپن‌های رنگی افغان تنگ شده ؛ از اون روز دیگه ندیدمش، رفت که رفت ،نمیدونم! شاید حالا داره وسط دشت‌های نورستان "بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ کجایی تو؟" زمزمه می‌کنه》‌...
عنوان : ثور = اردیبهشت / نورستان = یکی از ولایت‌های افغانستان


خیالم رفت و تو زلفت گم آوی

خیالُم رفت و تو زُلفِت گم آوی
سر اندر پا و غم پر تا پر آوی
خدا کاشکی دَسُم بی جِی خیالُم
خیالُم رفت و دَس تِینا ول آوی

《احمد شمس العلما》

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan