هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


و باز دباغ خانه‌ی جمعه...

من فکر می‌کنم در غیاب تو همه‌ی خانه‌های جهان خالی است ، همه‌ی پنجره‌ها بسته است ، اصلاً کسی حوصله‌ی آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد‌!

"سیدعلی صالحی"


پ‌ن۱: جمعه‌ات بخیر ای آرزوی نداشته‌ی تمام هفته‌ی من ...


"متن‌های کپی شده"


پ‌ن۲: عصر جمعه‌‌‌تون در چه حاله؟ :)


اندک اندک جمع مستان می‌رسند

کم‌کم صدای پای محرم در کوچه‌ پس کوچه‌های شهر می‌پیچد و جامه‌های سیاهِ عزا بوی حسین می‌گیرد!

کم‌کم پرچم‌های مشکی جای ریسه‌های رنگی غدیر را می‌گیرند و هلهله‌‌ی شادی در صدای سنج‌ و دمام شهر گم می‌شود!

کم‌کم نم‌‌های نشسته‌ زیر چشم‌ها دانه‌های اشک می‌شود، یک قطره، دو قطره و بعد ... سیل می‌رسد!

 ارباب صدای قدمت می‌آید ...

+ از همین اول محرمی تک‌خور نباشید، خیلی محتاج دعام، التماس دعا!



جمعه‌ها شرح دلم یک غزل کوتاه است

حق دارد دلگیر باشد 

جمعه‌ای که به جای دامان طبیعت 

کنج خانه‌ای چندمتری سپری شد !

جمعه دلگیر نیست ، ما گوشه گیریم ...


نرگس‌ صرافیان‌ طوفان

"متن‌های کپی شده"


عنوان: جمعه‌ها شرح دلم یک غزل کوتاه است ... که ردیفش همه دلتنگ توأم می‌آید (فاضل خانِ نظری)


تو را ای آرزو، گر چه محالی، دوست دارم

رفاقت‌مان چندین ساله است، از سال‌های مدرسه و دوران راهنمایی تا امروز! 

خیلی وقت بود که تلاش می‌کردیم دوباره ۳ نفری دور هم جمع شویم و هربار نمی‌شد،انقدر درگیر زندگی و مشکلات خودمان شدیم که از جمع دور افتادیم، مریم ولی از من با معرفت‌تر بود،خبر ازدواج پری را زودتر فهمید، خبر بچه‌دار شدنش را هم، این ۲ ساله ۴،۵ باری هم به خانه‌اش رفته بود، من اما نمی‌شد، یا من نبودم یا موقع بودنم با مریم جور نبود.

این روزها هم پدرم سکته کرده و چند روزیست بیمارستان بستریست، مریم خبر دارد کسی خانه‌ نیست،همین دو روز پیش زنگ زده بود و حال می‌پرسید و می‌گفت"تعارف نکنی‌ها،چیزی لازم داشتین حتما بگین". 

حالا اما بالاخره بعد از مدت‌ها جمع می‌شویم، دوباره سه نفری همدیگر را در آغوش می‌گیریم ولی کجا؟ بهشت رضا، برای تشییع برادر تازه رفته‌ی مریم، مریم مهربانی که همیشه او پیش‌قدم بود، او پیام می‌داد، او احوال پرسی می‌کرد،او زنگ می‌زد ...

از ظهر نشسته‌ام و حسرت می‌خورم، گریه می‌کنم و دلم طاقت نمی‌‌آورد،اما پشیمانی و حسرت چه فایده؟ باید خیلی قبل‌تر می‌رفتم، انقدر در خوشی‌ها نرفتیم و فرصت‌ خنده‌ها را از دست دادیم که حالا باید رخت عزا بپوشیم و از چشمان تب کرده‌ی رفیقمان بسوزیم‌.

القصه که بروید،اگه با دوستی، عزیزی قرار ملاقات‌های کنسل شده‌ای دارید تا دیر نشده در خوشی‌ها همدیگر را ببینید،اگر دل‌تنگ کسی هستید بروید و با خنده آغوش به روی هم باز کنید، صدای قهقهه‌هایتان را کوک کنید تا مثل ما حالا گرد حسرت بر دلتان نَشیند‌،خیلی زود دیر می‌شود...

پ‌ن۱: از عصر افکارم امانم را بریده! مسیرم هموار نبود، سال‌ها با پستی‌ بلندی‌های زندگی درگیر بودم و گاه غبار خستگی چون کوهی بر شانه‌هایم سنگینی کرد، شب‌های زیادی ارزوی مرگ کردم، شب‌های زیادی با چشمان به خون نشسته سر بر بالش گذاشتم، شب‌های زیادی با فریاد و طلبکارانه به خدا گلایه کردم اما با این وجود باز که درست به مرگ فکر می‌کنم می‌بینم هنوز دلم به رفتن نیست، هنوز آرزوهای نرسیده، رویاهای نبافته، خوشی‌های تجربه نکرده، خاطره‌های نساخته، سفرهای نکرده، آدم‌های ندیده و ... زیاد دارم؛ اگر همین فردا صبح دیگر منی نباشد یقین ۲۰ سال به خودم بدهکارم، یقین ۲۰ سال پشیمانی پشت روزهایم کمین کرده،۲۰ سال کم نیست، لااقل برای من کم نیست، و آه چه سرانجام ملال‌اوریست یک عمر بی‌ثمر بودن، یک عمر نبودن در عین بودن ...

پ‌ن۲: الهی امضای خدا پای اجابت آرزوهاتون باشه!


دلم یک باغ پُر نارنج، دلم آرامش تُرد و لطیف صبح شالیزار می‌خواهد (من به جای تو)

خوشحالم، برای چشمان ذوق کرده‌ی بچه‌ها هنگام تدریس خوشحالم‌!

 با همین حسی که طعم آلوچه‌های باغ مادربزرگ را می‌دهد از کلاس بیرون می‌زنم و سنگ‌فرش‌های کنار خیابان حافظ را برای هزارمین‌بار به ذهن می‌سپارم ، روبه‌روی کتابفروشی آقای فرازمند لحظاتی می‌ایستم و ناگهان در یک تصمیم آنی خودم را وسط قفسه‌های کتابفروشی می‌یابم ، یک کتاب روی قفسه‌ها عجیب دلبری می‌کند !
پیراهن آبی گلدارم را از کمد بیرون می‌کشم ، دستانم را دور چای هل‌دار گیلانه‌ام می‌پیچم و آرام به سمت باغچه‌ی‌ کوچک حیاط قدم برمی‌دارم ؛ روی چمن‌ها می‌نشینم ، لذت آمیخته با هوای دل‌انگیز و عصرهای پاییزسان رشت میان گل‌های رنگارنگ پشت پرچین می‌پیچد و در مویرگ‌های تنم رسوخ می‌کند ، به دستانم نگاهی می‌اندازم ، این هوای دلبر جان می‌دهد برای یک عاشقانه‌ی آرام !


پـ نـ جانم برای اناربیج گیلان در می‌رود ، این از من :)


ف‌ن۱: ممنونم از آسوکای عزیز برای دعوتش :)

ف‌ن۲: به جای یه نفر دیگه بودن خیلی سخته، تمام تلاشم رو کردم مثل آسوکا آروم بنویسم هر چند بازم نشد :)

ف‌‌ن۳: تشکر از رادیو بلاگی‌ها بخاطر ایده‌ی جالبشون، ولی تاریخ انقضای چالشتون زود بود :|

ف‌ن۴: هیچ کس رو دعوت نمی‌کنم چون وقتش تموم شده :/

ف‌ن۵: با دیدن عکس‌های اناربیج و طبیعت گیلان فهمیدم آرمان شهرم میتونه اطراف گیلان هم باشه : )


سیبل :)

صبح با سر و صدا و هیاهوی اهل خانه بیدار شدم، چند دقیقه‌‌ای طول کشید تا بتوانم به خاطر بیاورم این همه سر و صدا بخاطر چیست، قرار بود آن روز مادر و خواهر‌ها به دعوت‌ چند تن از اقوام راهی زیارت بی‌بی حکیمه شوند و این هیاهوی سرِ صبح هم برای جمع کردن بار و بندیل سفری یک روزه بود!

غرغرکنان از اتاق بیرون آمدم، ساعت دیواری حدود ۸ صبح را نشان می‌داد،‌ پایم که به حیاط رسید چشمم به برادرها که کنار هم وسط حیاط نشسته‌ بودند افتاد ؛ به شاخه‌ی بریده‌ی درخت سیبل بزرگی آویزان کرده‌ و نوبتی با خفیف ساده‌ای‌ که تازه خریده بودند به هدف شلیک می‌کردند.

با چشمانی خوا‌ب‌آلود به جمع‌شان اضافه شدم، مادر از آشپزخانه صدایم کرد "فرشته! ناشتایی خوردی؟سفره رو جمع کنم؟... مطمئنی نمیخوای بیای؟" بی‌حوصله جواب دادم "گشنه‌ام نیست، آره پیش بچه‌ها میمونم دیگه"!

تفنگ دست به دست چرخید و به من رسید، ابراهیم غرغرکنان گفت "بابا میزنی خودتو ناقص میکنی،تفنگ ضرب داره شونه‌ات درد می‌گیره، بیخیال شو!"، باز تشر زدم "انقدر سر صبحی مُنگِه(نق) نده بچه!" و تفنگ را به دست گرفتم، با کمال دقت تفنگ را روی هدف تنظیم کردم، لحظه‌ی آخر از ترسِ ضرب و تکان‌های قنداق سرم را عقب کشیده و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم! ماشه را فشار دادم و صدای تفنگ با ضربه‌ی نه‌چندان شدید قنداق (که آن موقع برای من شدید بود) در هم آمیخت.

 باز کردن چشمانم با صدای "وای وای" پسرها همزمان شد. گنگ به سمت سیبل نگاه کردم و یک متر آن‌طرف‌تر چشمم به ساقه‌ی شکسته‌ی گلی که از وسط بوته‌ی آلئوورا بیرون زده بود افتاد! آه از نهادم بلند شد. ابراهیم با خنده گفت "بخدا اگه خودشو نشونه گرفته بودی هم نمی‌تونستی انقدر دقیق بزنیش" بلافاصله عباس گفت "چطوری اینو زدی اخه؟ نشونه به این بزرگی رو ندیدی، یه سانت ساقه رو زدی ؟" با عصبانیت و احتیاط از جایمان بلند شدیم، به ساقه‌ای که از وسط تا شده بود نگاه کردم و مضطرب گفتم "وای انقدر اعصابم رو خرد نکنیا، حالا چکار کنیم؟ زینب هممون رو می‌کشه امروز"!

عباس سریع به سمت اتاق رفت و چسب نواری به دست برگشت، با تعجب نگاهش کردیم "حالا فعلا چسبش بزنیم شما هم به روی خودتون نیارید تا برن و برگردن بعدا یه کاریش می‌کنیم، یه ساقه بیشتره مگه؟" ساقه‌ی بیچاره را پانسمان کردیم و آرام به جای اولمان برگشتیم!

 تا اخر آن روز دیگر نه من جرئت تیراندازی داشتم و نه جرئت تفنگ‌ خواستن، بماند که خیلی زود از چهره‌ی ترسیده‌ام همه چیز را فهمیدند و بخاطر یک ساقه‌ی ناچیز کلی ملامتم کردند، تا مدت ها هم سوژه‌ی خنده‌ی حضرات بودم‌.

نتیجه : اگه می‌ترسید یا اصلا انجامش ندید یا دل و بزنید به دریا و دقیق انجامش بدید تا سرانجام گند نزنید!


پ‌ن۱: بعد از اون روز باز هم کلی تیراندازی کردم و الان نشونه‌گیریم خیلی بهتر شده به این صورت که اگه سر یه نفر رو نشونه بگیرم دیگه حداقل پاشنه‌ی آشیل نفر کناریش رو میتونم بزنم! 

پ‌ن۲: بخندیم تا شاید دنیا به رومون بخنده :)



خدا کریمه

این روزها روزهای سخت و خسته کننده‌ایه ، از صبح که بلند میشم ذهنم مدام در حال دو دوتا چهارتا کردن‌هاییه که هیچ نتیجه‌ای هم نداره.
در روز حداقل یکی ، دو وعده خواهرم به من میگه" خدا بزرگه، خدا کریمه"، عصر همین جمله رو من به اون میگم، دوباره شب دوتایی با هم به مامان می‌گیم و باز این روند ادامه داره و این دفعه مامان این جمله رو به ما میگه، یه دور کسل کننده و ملال‌آور !
یاد جمله‌ی اون بنده‌خدا افتادم که می‌گفت "خدا نکنه این خدا کریمه تو خونه‌ی کسی بیوفته" ...


شرجی

آن‌چنان از رفتنت چشمان من شرجی شده
هر که می‌بیند مرا داند که من بوشهری‌ام ...

"محمد صادق رزمی"


انسانم آرزوست

به خانمش گفته بود "اگه رفتی سونوگرافی و معلوم شد دختره یه راست برو خونه‌ی بابات!" اول گمان می‌کردم شوخی بی‌مزه‌ای بیش نیست ولی بعد معلوم شد کاملا هم جدی‌ست.
هربار پرسیدند" فلانی دوست داری بچه چی باشه؟" می‌گفت "پسر باشه،دو سر باشه" و می‌خندید.
آخر هم همین شد، بچه که به دنیا آمد ۴ کلیه داشت که هیچ‌کدام هم درست کار نمی‌کرد، از همان اول قلبش سوراخ بود، تا همین امروز که ۷،۸ ساله است دوبار عمل کرده و اینبار دفعه‌ی سوم است، چشمش هم درست نمی‌بیند بردند دکتر گفت شماره‌‌اش ۷،۸ است و عینک ته‌ استکانی شد همراهش ... 
پ‌ن۱: قبلا فکر می‌کردم این‌ها مربوط به نسل‌های پیش است، نسل همان که بعد از داشتن سه دختر دوباره ازدواج کرد بخاطر نداشتن منگوله‌ی پای تابوت، اما حالا می‌فهمم جاهلیت هیچ وقت نمی‌میرد ، فقط رنگ و لعابش تغییر می‌کند.
پ‌ن۲: خاله می‌گفت بخاطر اینکه تمام فرزندانم پسر هستند همیشه شاکر بودم اما خب گاهی ته دلم می‌گویم خوش به حال مادرت، دختر همدم و مونس پدر و مادر است.
پ‌ن۳: خواستم عکس بچگی‌های خودم رو بذارم ترسیدم چاقویی، چیزی دستتون باشه:D

خماری

میگن آدم‌ها رو از روی آهنگ‌هایی که مدام و توی خلوت خودشون می‌شنون هم میشه شناخت، با این حساب من این روزها باید یه دائم الخمر باشم! که همش داره آهنگ "سلام من به تو یار قدیمی ؛ منم همون هوادار قدیمی..." از هایده رو می‌شنوه و باز دوباره و دوباره و دوباره ...

میگن مستی گناهه به انگشت ملامت

باید مست‌ها رو حد زد به شلاق ندامت

سبوی ما شکسته درِ میکده بسته

امید همه‌ی ما به همت تو بسته ...


+ شما چی ‌می‌شنوید این‌ روزها ؟

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan