هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


من معجزه می‌خواهم

حدود بیست سال پیش،یه سحر عین سحرِ صبح فردا، البته تو دل زمستون و شرشر بارون، تبعید شدم از آسمون به دل زمین، از بغل خدا به وسط آدمها!

حالا نشستم و رو همین حساب کولی بازی در میارم، لج کردم که آی خدایا من کادو میخوام! چی؟ دلم معجزه می‌خواد، یه معجزه که دوباره دلم رو احیا کنه، که نفس بده به زندگیم! روزگارم شده مثل خط‌ خطی‌هایی که یه بچه‌ی سه ساله کشیده،همون‌قدر گره خورده و نامنظم و پیچ در پیچ، همون قدر اعصاب خرد کن!

دلم یه دعای از ته دل می‌خواد، از اونا که مطمئنی اجابت میشه،از کی؟ از خودِ خودِ خدا! زیاده؟ نه والا!

وسط شب شهادت و شب قدر اومدم، دعا کنید اخرش هم از علی برسم به خدای علی!

++ تک خور نیستم! دعا کردم، به یاد همتون بودم، تک‌به‌تک اسمتون رو بردم، خلاصه تا اخر ۹۷ هر کدومتون حاجت گرفتید بدونید نتیجه‌ی فرازهای جوشنیه که من براتون خوندم:| حالا بیاید صادقانه اعتراف کنید که کیا به یاد من بودن؟:)

+++ اگه احیانا دیشب به یادم بودید دلیل نمیشه شب ۲۳ منو فراموش کنیدها،روی دعاهای شب بیست و سومتون حساب ویژه باز کردم:)

++++ من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود ؛آدم آورد در این دیر خراب آبادم

 ***

+++++ داشتیم ماه عسل می‌دیدیم، هر کاری می‌کنم تو ذهنم نمی‌گنجه چطوری دوتا پسر ۱۵ ساله اینقدر راحت کلاه سرشون رفته؟! ۱۵سال دیگه خیلی هم سن کمی نیست واقعا! (اخ که چقدر امشب حرص خوردم)

 از امروز اگه ببینم کسی میگه سن ازدواج پسرها باید بیاد به ۱۸،۱۹ سال برسه من میدونم و اون! 


یا اله العاصین

_ شنیدی میگن ماه رمضان خدا شیطان رو به بند میکشه؟

_آره

_ اما بازم با این وجود ما گناه می‌کنیم!

_خب؟

_ پس این نشون میده که چی؟ کرم از خود درخته!


+ تک خور نباشید،این شب‌ها برای ما هم دعا کنید لطفا!


حضرت واژه‌ی برخاستن از پا افتاد

حسن از هیبت نامش جملی را انداخت 
باورم نیست که یک ضربه علی را انداخت
باورم نیست که خیبرشکن از پا افتاد 
حضرت واژه برخاستن از پا افتاد

"صابر خراسانی"

لطفا این شب‌ها سیم‌ دلتون که وصل شد یادی از ما هم بکنید!


مدینه‌ی فاضله‌ام

اگر نگویم اکثر روزها لااقل بعضی روزها آنقدر از دنیا و آدم‌هایش کلافه و خسته می‌شوم که دلم می‌خواهد تمام دارایی دنیایم را در یک کوله‌پشتی جمع کنم و از دنیای آدم‌ها فاصله بگیرم، فاصله بگیرم و پناه ببرم به دامان طبیعت،به کوه‌های بلند، دشت های وسیع، آبشارهای زیبا،جنگل های سرسبز، دل بکنم از تمام تعلقاتی که اسم وابستگی را یدک می‌کشد!
 مدینه‌ی فاضله‌ام می‌شود اینکه:
 تک و تنها در طبیعت قدم بزنی، آواز بخوانی، از این شاخه به آن شاخه بپری و نگران اتفاقات احتمالی یا حتمیِ امروز و فردا نباشی،خسته از پیمودن یک مسیر طولانی به آبشاری بکر و دست نخورده برسی که به جز موسیقی لذت بخش آب و آوای دل انگیز پرندگان هیچ نوای دیگری نیست که خلوت محضت را ویران کند، پاهایت را در خنکای چشمه‌ی زیر آبشار بگذاری و چشمانت را ببندی، به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنی، ذهنت تهی از هر موجودی و تنها احساست لذت بی انتهای لحظه‌ها باشد، وقتی خوب سرشار از آرامش شدی مسیر درخت تنهای وسط دشت را پی بگیری، زیر سایه‌اش بنشینی و دهانت را به طعم گس پرتقال‌های رسیده‌اش بسپاری،کتاب بخوانی،چُرتکی بزنی و بعد با نور کم‌رنگ خورشید که از لای شاخ و برگ‌ها صورتت را نوازش می‌کند چشم باز کنی،از دیدن منظره‌ی بی نظیر عصر سراسر شور شوی و لبخندی به زیبایی شکوفه‌های بهارنارنج صورتت را آذین کند ؛ شب را تا نیمه با فانوس‌های نقره‌فام آسمان و موسیقی دل انگیز " اتل و متل نازنینِ دل، زندگی خوب و مهربونه/ عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه..." سپری کنی! نیمه‌های شب که نسیم خنک بهاری گیسوانت را به میهمانی رقص دعوت می‌کند چشمانت را به روی دنیا ببندی و در آرامش خواب حل شوی!
و بعد دوباره صبح، دوباره زندگی ، دوباره آرامش و آرامش و آرامش ...



اکبر و دُم دُم سحری

خسته و کوفته با تنی که از فرط خستگی و عرق نایی نداشت راهی خانه شدم،به درِ حیاط که رسیدم صدای اذان گفتن مش قاسم از گلدسته‌ی مسجد محل بلند شد. به یکی از پشتی‌های رنگ و رو رفته‌ی اتاق تکیه داده و آخیشِ بلندی سر دادم،تیلیتِ ماست و مَنگَک و نونِ تیری را تا آخرین لقمه خوردم و وقتی خیالم از بابت قار و قور‌های شکم راحت شد روی تکه حصیر پهن شده‌ی گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم و طبق معمول با صدای بلند گفتم:"ننه تا وقتی صبح او رحیمِ خیرِکار نَکِرده درِ سرایِ از جاش در نَوُردِه بُنگِ مُو نَدی‌ها"و طبق معمول هم ننه همان جواب‌های همیشگی را داد که"پَ نمازِ صبح چه؟ خیر ندیده پِ ای چه روزه‌ایه که دو رکعت نماز هم به او کمرت نیزَنی؟"  و غرغر کنان رفت و صدایش قطع شد، به ده دقیقه نکشیده هفتمین پادشاه از چهارمین سلسله‌ی خوابانیان را هم دیده بودم؛ ساعت حدود چهار صبح بود که باز صدای"خداوندا تو ستاری،همه خوابن تو بیداری..."مَمَد دُم دُمی و دمام بیدارم کرد،بساط هر شبش بود، صدبار گفته بودم نزدیک خانه‌ی ما که شدی بِبُر آن صدای نخراشیده‌ات را اما حرف به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت،با خشم نشستم و چهارتا فحش بارِ خودش و آن رسول دمامیِ بی‌ریخت کردم،باز دراز کشیدم و هی از این پهلو به آن پهلو شدم اما دریغ، وسطِ همین گیر و دار خوابیدن بودم که فکری به سرم زد،بلند شدم، چادر سیاه ننه را از گنجه‌ی گوشه‌ی اتاق برداشتم و زدم بیرون، ردِ صدا را گرفتم تا رسیدم به اولِ محله‌ی دهدشتی، پشت دیوارِ کوتاه خانه‌ی سید مجتبی پنهان شدم،صدای پایشان را که شنیدم چادر سیاه ننه را انداختم روی سرم،همزمان پریدم بیرون و با صدایی که تلاش می‌کردم کلفت‌تر و بم‌ترش کنم فریاد زدم"بِ جِی ثواب می‌خوام امشو کبابت کُنُم،پِ سیچه نینی تیله جنلُم(جن‌هایم) بخوسِن مَمَد دُم دُمی؟"و همزمان هم قدمی جلو رفتم که ناگهان متوجه شدم خبری از ممد دُم دُمی نیست! نرِ غولی با نیم متر سبیل و لباس و صورتی سیاه رو‌به‌رویم ایستاده و چشمان سفیدش از حدقه بیرون زده بود، داد کشیدم،پاچه‌های شلوار کردی‌‌ام را بالا گرفتم و دویدم، انگار جنِ محترم هم تازه به خودش آمده بود، او هم فریادی کشید و راهِ آن طرفی را پی گرفت. تا رسیدم به خانه رنگ به رخساره نداشتم،ننه تویِ طارمه‌ ایستاده بود و مدام می‌پرسید:"پِ چِت شده اکبر؟سیچه چیشات عین ازرق شامی شده؟"جوابش را ندادم، چپیدم توی خانه و تا صبح چشم روی هم نگذاشتم!

صبح رحیم آمد،مثل همیشه وحشیانه در را می‌کوبید، رفتم رو‌به‌رویش ایستادم و گفتم:"هو! چِته رحیم؟ ارثِ بواته که ایطوری می‌زَنیش؟ چهارتا خشت خونه داریم او هم تو بُرُمبَنش‌ها (رُمبیدَن:خراب شدن)" دیدم نه، رحیم نه می‌خندد و نه اخم می‌کند،گفت:"بیو بریم اکبر که دِ گندم‌ها خشک شدنه" با هم راهی شدیم، تمام طول مسیر حرف تا سرِ زبان رحیم بالا می‌آمد اما بیرون نه، آخر طاقتم طاق شد"خو دِ بنال بینُم چه می‌خوای بگی که هی تا نوک زبونت میا و باز می‌دیش دُمَن(دومن:پایین)"، اِته پته‌ای کرد و گفت "اکبر مو دوش جن دیدُم"! به خودم لرزیدم،نکند رحیم هم در کوچه بوده و من را موقع آن فرار ننگین دیده باشد!

_جن؟!کجا دیدی؟

_دوش، نزدیک اذون صبح، اول محله‌ی دهدشتی!

دیگر مطمئن شدم که آبرویم پاک رفته و ابهتم پیش رحیم خرد شده،حالا هم حتما می‌خواهد با ایما و اشاره نیش و کنایه بزند و مسخره کند، اما باز هم خویشتن داری کردم.

_خا! تو او وقت شو تو محله‌‌ی دهدشتی چه می‌کِردی؟

_[دوباره اِته پته‌ای کرد]هیچی سحری زیاد خورده بیدُم می‌خواستُم قدم بزنُم، اول دهدشتی که رسیدُم یه دفعه از پشت دیوار سِی مجتبی یه چی سیاهی در اومد و گو"ممد دُم دُمی سیچه نینی تیله جنلُم بخوسِن؟"

یک لحظه جا خوردم ولی بعد شستم خبردار شد که آن سیاهِ بد ترکیب جن نبوده، رحیم بوده که عینِ من دلِ خوشی از مراسم "دُم دُم سحری" ندارد و از بخت بد دقیقا همان شب تصمیم می گیرد سر به سر ممد دُم دُمی و رسول دمامی بگذارد،همان طور که حرص می‌خوردم با خودم گفتم "بیا اینم عاقبتِ درسِ عبرت دادنِ ما" اما بعد نفس راحتی کشیدم،بادی به غبغب انداختم و گفتم: "خاکِ سرت! سی تونَم میگِن مرد؟ آخه مِی(مگه) جن هم ترس داره؟! "

+ این متن را برای چالش سخن‌سرا نوشتم:)

++ دُم دُم سحری یکی از آیین‌های قدیمی مردم استان بوشهر در ماه رمضان است :)


مسخره نباشیم!

یکی از مواردی که در تمام طول زندگانی‌ام تلاش کردم به بعضی از اطرافیانم بیاموزم اما متاسفانه در اکثریت موارد با شکست مواجه شدم این بود که "مسائلی در زندگی هر فرد وجود دارد که به‌جز خودش به هیچ احدالناس دیگری مربوط نیست"!
این جمله شاید در نگاه اول بسیار سطحی و پیش پا افتاده جلوه کند اما در نگاهی دقیق‌تر یکی از پیچیده‌ترین و مهم‌ترین آموزه‌های بشری است که متاسفانه عدم یادگیری آن افراد بسیاری را در دنیا زجرکُش کرده است.
افراد مبتلا به بیماریِ خطرناک پررویی و وقاحت عموما اقدام به دخالت،فضولی و پرسیدن سئوالات بی‌جا در مورد مسائل شخصی‌ دیگران،که طبق هرگونه محاسباتی هیچ تاثیر و ربط مستقیم و غیر مستقیمی به آن‌ها و زندگی‌شان پیدا نمی‌کند،می‌نمایند!
این وقاحت زمانی به بیشعوری و مسخرگی تبدیل می‌شود که شما در کمال ادب و احترام در صدد جواب ندادن یا پیچاندن فرد مقابل بر‌می‌آیید اما او همچنان با اصرار در پی جواب است و فکر می‌کند شما برای تصمیماتتان باید به او جواب پس بدهید و حتی گاهی اقدام به متلک پرانی‌ نیز می‌کند!
اما... اما این مسخرگی زمانی به اوج خود می‌رسد که شما دقیقا رفتاری مشابه خود فرد انجام داده و یا به‌ قولاً مقابله به مثل می‌کنید و او در کمال تعجب از رفتارتان ناراحت می‌شود!
توصیه‌ای که من در ابتدای دوره‌ی طفولیتم برای مقابله با این افراد می‌کردم بی‌خیال بودن و گذشتن بود؛ اما توصیه‌‌ای که حال در اواسط دوره‌ی طفولیتم می‌کنم این است که یکی از دستان خود را به حالت نود درجه بالا آورده،کمی از بدن خود فاصله دهید، نشانه گرفته و سپس با پشت دست به هر ناحیه از صورت فرد که ممکن بود بزنید، حتی اگر شرایط مناسب بود ناحیه یا ناحیه‌هایی از بدن او که دیه‌ی کمتری را شامل می‌شود شناسایی کرده و اقدام به ناقص کردن فرد کنید! 
نمیدانم چه کسی نظریه‌ی همیشه صلح و آرامش بهتر است را برای اولین بار ارائه داد اما من با حدود خمس قرن تجربه کلمه‌ی همیشه را از این نظریه حذف کرده و این جمله را بدین صورت اصلاح می‌کنم:" صلح و آرامش خوب است اما گاهی خشونت از آن نیز بهتر و مفید‌تر است"!
+ قرار نبود اینجوری تموم بشه ولی متاسفانه کنترلش از دستم خارج شد!
++ یکی از ترس‌ها و دغدغه‌هایی که همیشه موقع خواندن یا نوشتن متون انتقادی دارم این است که: "نکنه خودمم همین‌طوری باشم؟"
+++ تو پست قبلی متوجه شدم که ماشالا همتون اهل دلید :-))

العاشقُ کلُّ سرّه فاش

مدتی‌ست دست و پا چُلُفتی شده‌ام

حواسم پرت است!

با خودکارِ بدون جوهر شعر می‌نویسم 

و در قفسه کتاب‌هایم یک جفت کبوتر آب و واژه می‌خورند ... 

همین دیروز باران که می‌بارید با کفش‌های لنگه به لنگه در خیابان پرواز می‌کردم! 

و جای کرایه به راننده تاکسی آدرس محله‌ای در اردیبهشت را دادم ...!

خلاصه مدتی‌ست هر کاری می‌کنم

می‌گویند: عاشقی؟

《علی سلطانی》

"متن‌های کپی شده"

پ‌ن: عاشقی؟ :)


به جان خواجه که این شیوه‌ی شبانی نیست

دیشب اومدم برای خودم شیر قهوه درست کنم که دیدم پدر داره برنامه‌ی مصاحبه با اقای فتاح رو می‌بینه (اسم برنامه رو نمیدونم)، اینکه چقدر حرف‌هاش راجع‌به فقر مطلق تو جامعه و نابودیش و ‌... برام جالب بود رو بخاطر اینکه روزه‌اید نمیگم (سئوال:آیا حرص خوردن روزه را باطل نمی‌کند؟)

اما اونجا که گفت:" ما یارانه می‌دیم، تو کشورهای دیگه مثل امریکا و اروپا هم مثلا هزینه‌‌های درمان رایگانه، اینم خودش نوعی یارانه است فقط اونا بهش نمیگن یارانه!" خیلی دوست داشتم می‌تونست صدام‌ رو بشنوه تا بهش بگم: بزرگوار، برادر، مسئول! چند ساله دکتر نرفتی؟ اینکه خیلی بالا و پایین بودن هزینه‌ی دارو و درمان برای مسئولین و اهل بیت‌شون فرقی نمی‌کنه یه چیزی ولی دیگه وجداناً یه سر بزنید حداقل از قیمت‌ها خبر داشته باشید!

وقتی نوشیدنی مورد علاقه‌ام رو کوفت کردم و خواستم برم نمی‌دونم مجری ازشون چی پرسید که ایشون گفت: این به نظام ضربه می‌زنه حتی می‌تونه به بیکاری هم دامن بزنه...؛ خندیدم و گفتم: تازه میگه به بیکاری دامن می‌زنه نمی‌دونه بیکاری دامن قر پاش کرده و داره قرش میده!

+ من فقط بخش کوچکی از برنامه رو دیدم(و نمیدونم قبل و بعدش چی گفتن) ولی تصوری که تو همون چند دقیقه برام شکل گرفت بدین شرح بود: گوشت کیلویی ۱۵۰۰ تومن، مرغ کیلویی ۵۰۰ تومن، نون دونه‌ای ۵۰ ریال، سیب زمینی و پیاز کیلویی ۱۰۰ تومن و ...(به همین تناسب)، کرایه خونه هم ماهی ۵۰هزار تومن، مریض هم نمی‌شیم، خب با ۴۵ هزار تومن یارانه و مقرری که کمیته برای تحت پوششینش می‌ریزه و جمعاً برای یک خانواده‌ی ۵ نفری تقریبا ۶۵۰ هزار تومن میشه(دقیقش رو یادم نیست) حتی میشه برای زمان کوری و پیری پس‌انداز هم کرد!

++ برنامه پخش زنده بود؟‌ نمیدونم! ولی من تماشای برنامه‌ی ماه‌عسل خصوصا قسمت ششمش رو برای اقای فتاح [و باقی مسئولین] روزی دوبار تجویز می‌کنم! نه برای اینکه تحت تاثیر قرار بگیرن،صرفا برای اینکه صحبت‌هاشون رو با برنامه‌های همون روز صدا و سیما یه کم تطبیق بدن.

+++ با وجود اینکه قدیمیه ولی کاش می‌شد رونوشت اینم براشون ارسال کنم:

انگشتان کوچک رضا برای شمردن دردهایش کم است!

++++ دیروز عصر به این نتیجه رسیدم که فاصله‌ی بوشهر_تهران چیزی حدود ۱۸ ساعته،اما فاصله‌ی بوشهر_تهران[بالاشهر] چیزی بیش از ۱۸۰ هزار ساعته!

ش‌ن: غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد... خواندم افسانه‌ی شیرین و به خوابش کردم!


...

از درد ترک خورده و از زخم کبودیم

کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم


سپیده:)

حدودا ۱۰،۱۲ سال پیش بود، آن موقع‌‌ هنوز موبایل به فراوانی حالا نبود و هر کس با کسی کار داشت باید با تلفن خانه تماس می‌گرفت، ساعت حدود ده صبح بود که تلفن زنگ خورد و طبق معمول منِ کودک با صدای کودک‌تر تلفن را برداشتم:
_ الو
_ سلام
_سلام خوبی؟
فرد پشت تلفن مثل خیلی‌های دیگر انقدر گرم شروع به احوال‌پرسی کرد که من برای بار هزارم به اشتباه فکر کردم یکی از برادرانم است و مثل خودش خیلی گرم جواب دادم!
_ [خیلی با ذوق و شوق] ممنون، تو خوبی؟خسته نباشی!
_خیلی ممنون،تونَم خسته نباشی،ابراهیم‌ خونه است؟
من که مثل لاستیک بادم خالی شده بود تازه فهمیدم که فرد پشت تلفن دوست برادرم است نه خودش!
_ نه رفته بیرون.
_ خب وقتی اومد بهش میگی دوستش پیراسته زنگ زد؟
_ باشه
_ خداحافظ 
 اول ظهر ابراهیم آمد ، پریدم جلویش و با حالت سوپرایز تولدت مبارک گفتم"سپیده زنگ زد"
_ کی؟[ با حالت داد مانند]
_سپیده!
_ بینُم قضا تو خرِمون نیکُنی که بیان بگن سپیده دِ کیه؟
_مو چیفهمم کیه، خوش گو بگو سپیده!
_ سپیده! خب نگفت کیه؟ چکار داره؟
_ نه فقط گفت سیش بگو دوستت سپیده زنگ زده.
_مو رفیق سپیده نداشتم خو!
یک ساعت بعد دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار خودش جواب داد، چند دقیقه صحبت کرد و وقتی قطع کرد مثل بمب ترکید، بچه‌ها پرسیدند "چیه؟" و او هم همانطور که می‌خندید ماجرای سپیده را تعریف کرد و بلند به من گفت: ایگوم خدا سپیده کیه دیگه؟ نگو ر.پیراسته بیده! اخه سپیده کجا و پیراسته کجا؟
از آن روز پیراسته در خانه‌ی ما به اسم سپیده معروف شد و تا مدت زیادی هم به من می‌گفتند سپیده؛ تقریبا یکی، دوسال بعد سپیده ازدواج کرد و با خانمش به خانه‌ی ما آمدند، انقدر اهل خانه ضایع بازی در اوردند و به بنده‌ی خدا خندیدند که مجبور شدم برای خانمش ماجرا را تعریف کنم(تا سوء برداشت نکنه) وقتی شنید کلی خندید و گفت" ها واقعا هم ریش(بهش) ایا سپیده بو" [بنده‌ی خدا یه خرده بیشتر از حالت معمول سبزه بود] بعد هم رفت برای خود سپیده تعریف کرد و یک سری هم منِ طفل جلوی سپیده خجالت کشیدم و بعد هم یحتمل ماجرا به جیبوتی، گینه‌ی نو، گینه‌ی بیسائو(یا به قول ما گینه‌ی بی‌صاحبو)، ایالات متحده‌ی امریکا، شرق نیوزلند و ... رسید و اخرین نفرات هم احتمالا شما بودید که با خواندن پست مطلع شدید:))
پ‌ن: از حقوق کودکان دفاع کنید و کمتر اونها رو ضایع کنید:)
+ این اتفاقات در طی عمر با برکت من بیش از صدبار تکرار شده و همچنان هم تکرار میشه!
++ اینکه کارمند سازمان نظام پزشکی سه بار تاکید کرد تَنگَکِ سوم و من باز موقع انتقال ادرس گفتم کانکس سوم هم هیچی از ارزش‌های من‌ کم‌ نمیکنه:))
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan