_ چرا قابها رو از روی دیوار اتاقت برداشتی؟
_اینجوری راحتترم، اذیتم میکردن
_ [با خنده] لگد میزدن یا گاز میگرفتن؟
_ لگد میزدن [با خنده] حواسم رو پرت میکردن،نمیذاشتن بفهمم هرمونها از کجا به کجا میرن!
_ خب الان فهمیدی؟
_نه! ولی فهمیدم کار قلب پمپاژ خونه!
_ هووم،خوبه! پس بهتره منم قابهام رو جمع کنم !
_ آره جمع کن؛ شاید تو هم بفهمی که قانون برای همه یکسانه!
تن بعضی از درختها عین دل ما آدمها پر از زخم و خراشه! اگه درخت نمیکاریم،اگه مرهم گذاشتن بلد نیستیم لااقل زخم نزنیم،شاخه نشکنیم، ریشه ها رو نخشکونیم،اگه درمان نیستیم
لااقل درد هم نباشیم!
راستی تن چند درخت داغدار هنرنماییهای ماست؟ زخم کدوم تن یادگاری وجود ماست؟ دنیا یقیناً انعکاس اعمال ما رو بهمون پس میده!
پن۱: نمایش طنز رادیویی به مناسبت روز درختکاری:)
پن۲: برای عنوان این پست دنبال یه مصرع خوب بودم، به زینب میگم یه شعر با درخت بگو، میگه : درختِ من ارّهای را با تبر قطع کرد[جمله سازی فوق العاده بینظیر احمد در دورهی طفولیت]:))
پن۳: من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایهاش را بفروشد به زمین
رایگان میبخشد نارون شاخهی خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من میشکفد...
"سهراب"
1) بعضی روزها هیچی برای گفتن ندارم و بعضی روزها انقدر حرف برای گفتن دارم که بازم هیچی نمیتونم بگم، چهار موضوع مختلف برای نوشتن دارم ولی هر کاری میکنم میبینم هیچ کدومش رو نمیتونم بنویسم نتیجهاش این شد که: حالا فرصت زیاده کمکم هرگاه حوصله کردم مینویسم ، اصلا شاید تونستم با تاخیر نوشتن رو مد کنم:))
2) جمعه رفتم بازار، گفته بودم عاشق شلوغی شهرم؟میشه وسط این شلوغیها خستگیها، دلتنگیها و ناراحتیهات رو جا بذاری،وسط مردم دغدغههات رو گم کنی و به جای همهشون یه لبخند بزنی؛ از بهمن شهر شلوغه و بوی عید از همه طرف داره میرسه به قول شاعر: مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد...
3) در همون راستای بازار رفتنمون میخواستم یه روسری سادهی یشمی بخرم ولی به دلیل جنس ایرانی بودنش گفتن اونی که میخوام دوماهه منقرض شده! به اصرار خواهر گرامی( و برخلاف سلیقهام) یه روسری طرح ترکمن سفید با گلهای بزرگ قرمز گرفتم که مثلا به لباسم بیاد، اومدم خونه پوشیدمش، به نظر خودم که بهم میاومد و ازش خوشم اومد اما اول سارا گفت عمه روسریت زشته بعد عروس خانم گفتن روسریت یه جوریه و بهت نمیاد( خودجوش نظرش رو گفت) عصر هم مامان( بازم خودجوش) گفت روسریه که گرفتی قشنگ نبود:| عکسش رو گذاشتم که شما هم میخواید از اینجا رد بشید یه سر بگید زشته و بعد برید:))
4) درخت شاهتوت تو حیاط امسال تنهاست (شاهتوت کنارش خشک شد و درش اوردیم) اما بازم جوونه زدهو به زندگیش ادامه میده، باید یاد بگیریم شاید خیلی هایی که دوست داریم پیشمون نباشن، شاید فاصلهها بیشتر از توان ما واسه رسیدن باشن اما دنیا منتظر رسیدن ما نمیمونه،زندگی ادامه داره (اول خودم باید یاد بگیرم). بهار داره میرسه کاش دلهامون هم دوباره از نو جوونه بزنه و رنگ بهار بگیره:)
پن: به نظرتون کنار شاهتوت چه درختی بکاریم؟:)
5) چندتا از بلاگرها یه کار جالب کردن که امیدوارم به خوبی پیش بره ، اتفاقات خوبی بیافته و همهی دوستان مشارکت کنن، اطلاعات بیشتر رو اینجا بخونید:)
زمانش را دقیق یادم هست،پنجمین روزِ خنک آبان ماه درست راس ساعت ۴:۱۴ عصر، مکانش را اما درست در خاطرم نیست،سنگفرش چهارم بود یا پنجم؟ نمیدانم شاید هم ششم، وقتی با گامهای محکم و پرصلابتت شانزدهمین برگِ زرد افتاده از درخت چنار را زیر پا گذاشتی در چرخش ناگهانیِ چشمهایت بزرگترین حادثهی تاریخ به وقوع پیوست!
چشمانت مثل جنگلهای سرسبز مازندران جذاب و زیبا، مثل دریای نیلگون خلیج با صلابت و پرغرور و مثل آسمان کویر روشن و شفاف بود. وقتی خستگی چشمهایت در هراسِ نگاهم گره خورد تپشهای منظم قلبم روی دورِ تند افتاد،نفسهای سادهام منطقیترین عضو وجودم شد که برای بالا آمدنش دلیل طلب کرد و آنگاه که در برابر استدلال چشمانت کم آورد به ناچار در کنج سینه محبوس شد؛تو اما غافل از دنیایی که در کسری از ثانیه ارگ بم وار بر سرم آوار شد با آن نگاه نافذت که کارون پرتلاطم را هم به خروش وا میداشت از کنارم گذشتی!
چشمانت معجزهای از جنس بهار بود. از آن روز، از همان ثانیه دلِ تاریخ شکافت، تمام تقویمهای دنیا شهادت میدهند که برای اولین بار در طول تاریخِ انسان آبان تحویل یک سال بود! درست از همان لحظه " تو " مبدا تمام سالهای من شدی و هر بار دیدن دوبارهی چشمانت سالم را از نو تحویل کرد!
پن۲: دیشب یه شب خیلی خوب بود،ایام فاطمیه، هوای بارونی، شهید گمنامیکه مهمون شهرمون بود،اولین قرار وبلاگی؛ خواستم تا داغه بگم ولی در موردش یه پست مینویسم تا بماند یادگاری!
پن۳: عزا در عزاست این روزها،حادثهی هواپیمای مسافربری یاسوج رو به همه خصوصا خانوادههای عزیزشون تسلیت میگم!
دوست دارم به جای کتاب ، آهنگ ، فیلم و ... زمان و مکان خواندن را توصیه کنم.
عصر، در میان گرمای ظهر و سایهی عصر، همان زمانی که آفتاب هم برای رفتن یا ماندن دو دل است، کنار یک پنجره یا روبروی درِ اتاقی که نور نارنجی آفتاب چشم اتاق را میزند و نسیم خنک هوا(یا کولر) لبخند را به لبانت جاری میکند، بهترین زمان برای خلوت میان تو و کتاب است.
نور نارنجی خورشید بر چشمانت بتابد و کلمات کتاب را نوازش کند، او را تنگ در آغوش بگیری و با لذت چشمانت را به لبخندها و حرفهای عاشقانهاش بدوزی، بخوانی و هی در عمقش غرق شوی، بخوانی و هی لبخند بزنی، بخوانی و در کلام زیبایش محو شوی...
عصرها در اتاقی که چراغش خورشید پر از تردید باشد و سکوتش آرامش بخش، بهترین مکان و زمان برای خلوت عاشقانهایست میان تو و کتاب...
من جزء اون دسته از آدمهام که تقریبا همیشه صدای آهنگ گوشیم میاد، چه موقع خواب چه صبح که تازه بیدار شدم چه موقع آشپزی یا پیادهروی و ... به نوعی میشه گفت به موسیقی اعتیاد دارد.( اصلا هم چیز خوبی نیست:|)
قبلا (یعنی حدود ۴،۵ سال پیش) از آهنگهای سنتی بدم میاومد چون همیشه تصنیف های کسل کننده و شعرهای قدیمی با ریتم و سبک هایی که دوست نداشتم رو تو ذهنم می اورد، اما بعد از شنیدن اتفاقی اهنگ ماه و ماهی از حجت اشرف زده( آهنگ یه وبلاگ توی بلاگفا بود) به اهنگهای سنتی علاقهمند شدم تا جایی که حتی الان آهنگهای سنتی رو به پاپ ترجیح میدم.
از این بین صدای فوقالعادهی شجریانِ پسر( همایونشون) و آهنگهای عالیش همیشه من رو مسخ میکنه از چرا رفتی؟ و چونی بی من؟ و کولی گرفته تا آهنگ "آهای خبردار" که این روزها دائم میشنوم و لذت میبرم،حال این آهنگ رو اونقدر دوست دارم که دلم خواست همتون رو با این پست به شنیدنش دعوت کنم:)
+ میدونم که میدونید آهنگ یه چیز سلیقهایه و ممکنه شما خوشتون نیاد:)
++ اگر میشناسید معرفی کنید:)
+++ مامانم چند روزی رفته دیدن بیبی،این روزها مشغله و سئوال اصلی من از زندگی اینه که : ناهار چی بپزم؟ شام چکار کنم؟:)))
یه روز صبح وقتی چشمهات رو باز کنی تو نگاهت خورشیدی که داره از پشت برفهای نشسته روی قله طلوع میکنه از همیشه زیباتره، از لا به لای پلکهای خواب آلودت آسمون شفافتر و آبیتره حتی صدای جیکجیک گنجشکها هم به نظرت واضحتر و قشنگتره.
اون روز اگه پنجرهی اتاقت باز باشه و باد برگههای روی میزکارت رو روی زمین پخش کنه لبخند میزنی، اگه نسیم موهای شونه شدهات رو قبل از یه جلسهی مهم بههم بریزه عصبانی نمیشی، سر صبحونه از کنار قهوهی ریخته شده روی لباست تنها با یه لبخند رد میشی حتی صدای گریههای بلند و مداوم یه نوزاد هم مثل شنیدن اتفاقی موسیقی مورد علاقت لذت بخشه!
نمیدونم اون روز کی میرسه حتی نمیدونم کی روشنی توی چشمهات درخشانتر و شفافتر از همیشه میشه اما هرگاه، هرجا فهمیدی حالت عین یه رویا،عین به نسیم،عین آرامش یه خوابِ دم صبح خوبِ خوبه منو فارغ از تمام این فاصلهها، از پشت پیچ تمام این جادهها به یاد بیار ...
باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه ، کنار هر برگ شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیهی جشن اقاقیها را گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست! هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت؟ برگها پژمردند؟ تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست توی تاریکی شبهای بلند سیلی سرما با خاک چه کرد؟ با سر و سینهی گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟ هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن! و سخاوت را در چشم چمنزار ببین! و محبت را در روح نسیم که در این کوچهی تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقیها جشن میگیرد!
خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی؟ تو چرا این همه دلتنگ شدی؟ باز کن پنجرهها را و بهاران را باور کن...