هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


شادی بعد از بازی

امروز داشتم پست آقاگل رو میخوندم که یادم افتاد میخواستم این‌ کلیپ قشنگ رو اینجا بذارم، صدای شادی مردم بعد از دربی ها که تو کل کوچه های شهر شنیده میشه همیشه برام خوشحال کننده است:)

خیابان ساحلی گناوه_ بعد از دربی ۹۶


خاطره ها

ده، پانزده یا بیست طبقه برای خودکشی شوخی مضحکیست، برای مُردن فقط کافیست از بام یک روز خاطره سقوط کنی، نعشت را تمام آدمهای خاطره ات هم نمی توانند جمع کنند...

پ ن: عید بیعت با امام زمان (عج) مبارک


نرود نقش تو از لوح دلم...

به صفحه ی مانیتور چشم دوخته ام، عکس خرابه های حلب و موصل را تماشا میکنم و خبر آزادی سوریه و عراق از دست وحشی صفتان داعشی در گوشم تکرار میشود ، به شادی زنان و کودکانی نگاه میکنم که بعد از سالها، بعد از تحمل دردها، حالا به خرابه ای که نام وطن را یدک می کشد نگاه میکنند و از عمق جان تلخند میزنند ، از پشت این قفس شیشه ای هم میشود تردید بین خندیدن و گریه کردنشان را حس کرد. به مادر شهیدی خیره می شوم که حالا روی خشت های فرو ریخته ی خانه اش ایستاده ، گمان میکنم در پس هر کدام از این خشت ها لبخندهای خشکیده ی فرزندش را می بیند یا شاید هم در میان شادی جمعیت به جای خالی فرزندش در میان جوانان باقی مانده فکر میکند یا شاید... حالِ مادران شهیدِ امروز را مادرانی میدانند که 37،36 سال پیش در رمل های داغ فکه، باران موشک طلاییه ، شب های شلمچه و آبهای خروشان اروند داغ پسر دیدند.

من اما در میان شلوغی افکارم، وسط خنده ها و خرابه ها و گریه ها تصویر مصطفی ها، محمودرضا ها ، محمدرضا ها، حججی ها و ... در خاطرم نقش میبندد، حسرتهایم مثل غده ای چرکین سر باز میکند و قلبم را می فشارد ، برای بار هزارم  حسرت میخورم که چرا بعضی ها را نمی توان قبل از رفتنشان شناخت؟ در صدر لیست امروزی ها جهاد قد علم کرده است ، با وجود اینکه میدانم اگر مانده بود با این حجم فاصله و از پشت مرزهای لبنان هرگز حتی "ج" جهاد مغنیه هم به گوشهایم نمی خورد اما باز هم حسرت میخورم که چرا نمی توان اسطوره ها را در زمان حیاتشان شناخت.

پ ن 1: از ظهر به دلنوشته ی شهید صدرزاده فکر میکنم، نوشته بود :چه میشود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهیان نور مثل شلمچه و فکه به سمت دمشق راه بیافتد، فکرش را بکن راه میروی و راوی میگوید اینجا قتلگاه شهید رسول خلیلی است...

پ ن 2: به قول سید شهیدان اهل قلم : پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که شهدا مانده اند و زمان ما را با خود برده است!

پ ن 3: به یاد زنان کرد کوبانی که نشان دادند غیرت به جنسیت نیست ، شیرزن بودن اگر از شیرمرد بودن بالاتر نباشد به یقین پایین تر نیست!


مقصود تویی کعبه بهانه است

میگفت بعد از این همه سال آمده بود طلب حلالیت، گفت راهی حج است و حالا آمده حسابش را صاف کند، آن هم چه حسابی!

بیست، سی سال پیش با پدر مرحومم کار میکرد، پدرم که به رحمت خدا رفت مدعی شد که صاحب تمام این مال و منال است و پدرم سهمی در آن ندارد، هر چه خودمان و بقیه اصرار کردیم که مال یتیم خوردن ندارد و حق ما را بده زیر بار نرفت که نرفت.

از عرش به فرش آمدیم ، سالها با بدبختی و سختی روزگار گذراندیم، شبهایی بود که نان نداشتیم و گرسنه خوابیدیم ولی حتی سراغی از ما نگرفت و حالا بعد از این همه سال سر و کله‌اش پیدا شده؛ برگشته و میگوید اشتباه کردم، میخواهم بروم حج تمتع حلالم کنید، حاضرم اصل پولتان را برگردانم و جبران کنم!

گفتم مردک تو به هر جا رسیدی از سرمایه‌ی ما بود، خانه و ملک و املاک و شهرت و این همه سال زندگی راحتت پایه و اساسش از ماست حالا بعد از این همه سال میگویی اشتباه کردم پولتان را میدهم حلالم کنید؟ پس این همه سال بدبختی ما چه؟ روزهای به باد رفته‌ی عمرمان چه؟ تازه با وقاحت تمام بعد از این همه سال میگویی فقط اصل پول را میدهم؟ 

برو حجت قبول ولی به همان خدا که ما حلالت نمیکنیم! 

با ناراحتی رفت ولی حاضر نشد دارایی‌اش را بدهد و حلالیت بخرد!

پ ن۱: این ماجرا واقعیست.

پ ن۲: ایام شهادت پیامبر خاتم (صلوات الله علیه) و کریم اهل بیت امام حسن مجتبی( علیه السلام) و ثامن الحجج امام رضا (علیه السلام) تسلیت.


چشم به راه...

از انتظار، دیده‌ی یعقوب شد سفید

هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد


تو کز محنت دیگران بی غمی؛ نشاید که نامت نهند آدمی

حال من هیچ خوب نیست.حال هیچ یک از مردمان این گوشه از ایران.
اینجا جایی است که خورشید دیرتر غروب می‌کند و مهربان‌تر است و منتظر مهربانی همه ایرانیان است.منتظر دست‌های یاری رسان شما 
حال هیچ یک از مردمان این گوشه از ایران خوب نیست. 
حال ما خوب نیست از ... 
ویرانی‌هایی که مانند روزهای جنگ گذر کردیم و مردم این گوشه از ایران آنقدر استوار هستند که دیوارهای همواره ترک خورده خانه‌هاشان بر شانه آنها تکیه می‌کند...
 از همه این‌ها که بگذریم، از شما دوستان با توجه به اینکه مخاطب‌های بسیاری در فضای مجازی دارید و از همه دوستان وبلاگی و فضاهای مجازی‌تان خواهشمندم که آگاهی رسانی بفرمایید و کمک‌های جنسی خود را که می‌تواند شامل چادرهای مسافرتی - پتو - پوشاک گرم و تمیز - خوراکی‌های بسته بندی و کنسروی - خرما - کشمش - آب معدنی - محلول‌های ضد عفونی کننده دست ( برای شستشوی دست بدون آب ) باند و چسب زخم - شیشه شیر و شیر خشک و غذای کودک - بسته‌های نان - داروهای اضافه در خانه حتی داروهای ویتامینه  - چراغ قوه - کبریت و ملحفه تمیز و در صورت امکان ملحفه‌های یک بار مصرف و کالاهایی از این دست را به مراکز نیکوکاری شهرتان ( تاکید می‌کنم مراکز نیکوکاری و مردم نهاد) اهدا بفرمایید. و لطفاً در به اشتراک گذاشتن متن این پست در کوتاه‌ترین زمان ممکن اقدام فرمایید. دست‌های گرم و یاری‌رسان شما و همه عزیزان هم‌وطن یاری‌رسان را با فروتنی تمام می‌بوسم و امیدوارم که تا همیشه‌ها سقف خانه‌تان استوار و جان‌تان از همه آسیب‌های روزگار در امان لطف خداوند باشد. ( آمین) 

بازنشر از وبلاگ آقاگل

+ همراه با کرمانشاه قلب همه‌ی ما ۷.۳ نه، ۷۳۰ ریشتر لرزید.کرمانشاه نه، تمام ایران به سوگ نشست.


چشمات بی اثر نبود...

هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست، این را درست زمانی فهمیدم که برای گرفتن دستانت مجبور به شکستن پاشنه ی کفش‌هایم شدم!

برای لمس آغوشت پاهایم روی پله هایی که صدبار آنها را با عجله طی کرده بودم لیز خورد!

برای دیدن چشمهایت فال مخصوص رنگ چشم‌ها را ساختم و در عمق قهوه ای ترین چشم‌های دنیا بلندترین طالع تاریخ را جا دادم!

برای گفتن حرفهایم لیست پخش‌ها بهم خورد تا با صدای دیگری در گوشهایت فریاد بکشم: دنیا اگه تنهات گذاشت تو منو انتخاب کن...!

من با تو خالق لحظه هایی بودم که همیشه نام اتفاق را یدک می کشیدند...!

پ ن: کاملا بی مخاطب، که اگه مخاطب داشت مینوشتم اما هرگز از ترس اینکه مبادا خیال داشتنش به ذهن کسی خطور کنه انتشارش نمیدادم، دقیقا همین قدر غیرتی یا شایدم‌ حسود:)


بنویسید که باز جامانده...

حسین جان! اربعینت رسید ولی باز دستانم به ضریح تو نرسید، پاهایم باز لایق حرکت در مسیر تو نشد!

بضاعت من همین سلام نصف و نیمه از راه دور است، میپذیری؟

السلام علیک ایها الارباب!

+ اصلا درست نوکر تو بی گناه نیست

اما حسین حال دلم رو به راه نیست...


صبح دل انگیز پاییزی:|

مردم وقتی صبح از خواب بیدار میشن از پنجره منظره ی زیبای پاییزی، برگ های زرد روی زمین ریخته شده، نسیم خنک پاییزی که موهاشون رو نوازش کنه، گنجشک و رودخونه که با صداشون به آدم حس زندگی میدن و ... رو میبینن و روزشون رو با این احساسات زیبا میسازن!

اون وقت من از خواب بیدار شدم اولین صحنه ای که دیدم این بود: اَخخ

اصلا از صبح حالم دگرگونه:(

+ جاتون خالی یکی از همسایه ها داره خونه میسازه چند روزه از صبح کارگرهاشون آهنگ میذارن، امروز صبح حامد همایون بود الان یه روضه ی ترکی گذاشتن نمیدونم چی میگه ولی خیلی خوبه:)


این خاک بوی تو میدهد...

آخرین رکعت نمازش را هم نشسته خواند، چادر گلدار قرمزِ رنگ و رو رفته اش را دور کمر پیچید و با تمام خستگی باز از جا برخاست؛ برای صدمین بار کنار پنجره ایستاد، هوا رو به تاریکی می رفت و روشنایی خورشید جای خود را به نور بی رمق تیر چراغ برق می داد، جاده ی خاکی رو به رو اما هنوز خالی بود، با قدم هایی لرزان راه آشپزخانه را در پیش گرفت ناگهان دلشوره، اضطراب و ترس به دلش چنگ انداخت ، زیر لب امن یجیبی خواند بلکه قلب بی قرارش آرام گیرد اما اضطراب تمامی نداشت، دلش نوید حادثه ای بد میداد؛ به سختی آب دهانش را قورت داد و قدمهای رفته را بازگشت، قبل از نشستن باز نگاهی به جاده انداخت ، کنار سجاده نشست و برای آرامش قلب بی تابش یک دور تسبیح خاکی یادگار همسرش را صلوات فرستاد، هنوز دانه های آخر تسبیح را نینداخته بود که صدای "تق تق" درِ چوبی خانه بلند شد.

دستانش را به زانوها گذاشت و باز به زحمت از جا بلند شد، الهی شکری زیر لب گفت و به سمت در رفت، نرسیده به در به عکس روی دیوار لبخند زد، در را باز کرد، پسری قد بلند با موهای تراشیده و لباس خاکی پشت در ایستاده بود ، سرش را تا انتها به پایین انداخته بود گویی از چشمان مادر شرم میکرد!

-سلام ننه، چیزی شده؟ تو از دوستای مهدی هستی؟

پسرک سر بلند کرد، چشمان شرمنده و خونبارش گویای خبر بود، قوت از زانوهای مادر رخت بست، چادر سفیدش به زمین افتاد، چرخید، قطره ی اشک از چشمانش به روی گونه غلتید و نگاهش به قاب عکس پسر خیره ماند!

دیگر هرگز از آن جاده ی خاکی قدمهای استوار و مردانه ی پسر به خانه نرسید...

پ ن: فراموش نمی کنیم پشت خار سیم های مرز کشورمان چه جوانانی پرپر شدند، چه مادران و پدرانی بی پسر شدند تا خاک وطن چون سرو سربلند باقی بماند!

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan