هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


عنوان ندارد

دیشب نشستم روبروی صفحه‌ی سفید اینجا و از روزی که گذرانده بودم نوشتم، مثل رفیق قدیمی که آدم سفره‌ی دلش را برایش پهن می‌کند، اواسط نوشتن خوابم برد، صبح هر چه که نوشته بودم پاک شد، حالا که بیشتر فکر می‌کنم چیز خوبی برای نوشتن هم نبود، اصلا چرا می‌خواستم بنویسم؟ نمیدانم، الان هم هر چه فکر می‌کنم باز چیزی به ذهنم نمی‌رسد! 

گمانم امشب شبِ اول محرم است، راستش را بخواهید دلم برای محرم تنگ شده بود، برای نوای حسین، اصلا دلم برای خود حسین هم تنگ شده بود. در این روزهای پر غصه و سخت دنبال پناه بودم، خدا حسین را رساند. دلم می‌خواهد بنشینم زیر علم یا وسط هیئت و روضه و زار زار برای خودم گریه کنم. میگویم وسط هیئت و روضه چون میتوانی هر چقدر که دلت می‌خواهد گریه کنی و کسی هم نپرسد چرا، کسی هم خلوتت را بهم نریزد، نهایتش نگاه ازار دهنده‌ و منزجر کننده‌ی چندنفریست که به چشم یک انسان پاک و مخلص و عاشق اباعبدالله نگاهت می‌کنند؛ راحت یک دل سیر گریه کردن نمی‌ارزد به تحمل چند دقیقه نگاه زیر چشمی؟ نمیدانم، البته سالهاست که برای من نمی‌ارزد، سالها بود که به جز عاشورا و تاسوعا هیچ مراسمی را شرکت نمی‌کردم، اما خب، حالا دلم برای همان دو روز هم تنگ شده است.

می‌بینید؟ حتی برای گریه‌های وسط روضه‌ی محرم هم باید آه بکشیم، سهممان شده در خانه نشستن و چپاندن هندزفری در گوش‌هایمان، تشکیل یک هیئت تک نفره، چون جان مردم اولویت دارد، چون خدا نکند یک نفر را آلوده کنیم و سهمی در عذابش داشته باشیم.

حالا اینها را به خیلی‌ها بگوییم میگویند بی‌ایمان شده‌اید، میگویند بساط هیئت اباعبدالله نباید جمع شود، می‌گویند مهمانی و پارتی و عروسی و مسافرت و ... می‌روید کرونا نبود، با هئیت کرونا آمد؟ نمی‌فهمند دیگر، حرف توی کله‌یشان نمی‌رود، همان‌طور که ما نمی‌فهمیم از کدام مکتبی دین را آموختند که اینطور ... بگذریم‌.

فقط همین را بگویم، برادرم بیمار است، کرونا دارد، نفسش سخت بالا می‌آمد، با هربار سرفه و تنگی نفسش قلبم چند ثانیه از کار می‌افتاد، تمام تنم می‌لرزید، الان هم بیمارستان است، اوایل می‌گفت از کرونا نمی‌ترسم، رعایت میکرد اما میگفت ترس ندارد، حالا پریشب استوری غمگین گذاشت، از همان‌هایی که قلب خواهرها را به آتش می‌کشد. القصه بخاطر خودتان، بخاطر عزیزانتان، بخاطر پدر و مادرتان، بخاطر مردم، بخاطر حسین، بخاطر هر چیزی که هنوز برایتان مهم است در خانه‌هایتان بمانید، در عزاداری‌ها شرکت نکنید، امسال هم مثل محرم سال پیش با موبایل و لپ‌تاپ و ... عزاداری کنید.

والله قسم که اگر کسی در همین اجتماعات حسینی مبتلا شود، صاحب همین اجتماع روز محشر شاکی شماست.


! شاید پست سر و ته داری نشده باشد، راستش را بخواهید دلم به ویرایشش هم نمی‌رود، هر چیزی که در ذهنم بود را نوشتم، حالا کمی خالی‌تر شده‌ام فقط یک نکته مانده است :

!! برای بیماران خصوصا بیماران کرونایی دعا کنید، دعا اثر دارد.


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۳]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این غروب دلگیر پنج‌شنبه روزگارت خوب باشد.
حال که دارم این کلمات را برایت می‌نویسم روبروی پنجره‌ نشسته‌ام و به غروب دلگیر آفتاب نگاه می‌کنم، غم و دلتنگی عجیبی از لای درزهای پنجره به داخل می‌خزد و سینه‌ام را چنگ می‌اندازد.
میدانی دلتنگی مثل پیچک است، یکهو دور قلبت می‌پیچد و بالا می‌رود، به خودت که بیایی در حصار ساقه‌هایش اسیری، یا باید با چاقویی تیز و برنده‌ قلبت را بشکافی‌ یا آهسته آهسته ساقه‌ها را جدا کنی و به تاراج رفتن جانت را به نظاره بنشینی؛ من سالهاست که تماشاگرم، تماشاچی مرگ تدریجی که تمامی ندارد.
دلتنگم عزیزم، دلتنگی را می‌شناسی؟ شده که سایه‌اش را در پس هر گامت ببینی؟ شده که تنها ملاقاتی هر روزت سایه‌ی سردش باشد؟ فنجان به فنجان، لب به لب، همراهش داغی قهوه را سر کشیده‌ای؟ من دیده‌ام، من چشیده‌ام، هر روز، در پس هر پلک، همراه هر نفس. اسمش تقاص بود؟ پس داده‌ام، تمام تمام!
نمی‌خواستم حالا که بعد از مدت‌ها برایت قلم زده‌ام از غصه‌ها بگویم، اصلا بیا رهایش کنیم، تو بگو عزیز جانم! تو از روزهایت بگو، تابستان چگونه سر می‌شود؟ مرداد را چطور به نیمه رسانده‌ای؟ قلب کوهی را فتح کرده‌ای؟ سینه‌ی رودخانه‌ای را شکافته‌ای؟ هم‌نوای پرنده‌ها شده‌ای؟ از روزهایت برایم بگو! دلم برای روزمرگی‌هایت، برای چند قدم همراه شدن با تو، برای گم شدن در بین درخت‌های باغ، دلم برای تو، برای خودِ خودت، پر میکشد جان دل!
کاش برسی، کاش همراه نسیم‌های گاه‌گاه مرداد از راه برسی، سخت در آغوشم بگیری، نوازشم کنی؛ کاش برسی و ببینی چقدر این روزها به گرمای دستانت محتاجم ...

+ قرارِ ای دلُم، بی‌قرارُم کوچنی؟ ... لحظه لحظه‌ی روزگارَ ایشمارُم، کوچنی؟!

از بی‌حوصلگی‌ها

تا حالا ده بار اینجا رو باز کردم، دلم خواسته بنویسم اما نمیدونم از چی، ذهنم خالیه، دل و دماغم به هیچ کاری نمیره، شاید این چند روز قرنطینه بهترین فرصت برای انجام کارهایی بود که دوستشون داشتم و همیشه زمانی براشون نبود اما حالا می‌بینم که تمام این چند روز به بطالت گذشته، حتی نمیدونم دوست داشتم چکار کنم فقط انگار دلم یه کار جدید میخواد، یه چیزی که سر ذوقم بیاره، یه چیزی که از این همه رخوت و کسلی، یک جا نشینی و خواب خلاصم کنه.

این روزها تا به خودم میام خوابم، انگار پناه بردم به دنیایی که واقعی نیست، خیاله، توهمه اما من دوستش دارم. راستی دوستش دارم؟ نمیدونم ولی هر چی که هست از دنیای واقعی قابل تحمل‌تره؛ ولی بازم میدونم که این راهش نیست، الان بهترین زمان برای کتاب خوندن، فیلم دیدن، یاد گرفتن و ... است اما دلم؟ راستش به هیچ کدوم نمیکشه، حس عجیبیه! 

پریشب با خودم فکر میکردم که مگه این همون زندگی ایده‌آلم نیست؟ تو کمتر از ۵ ثانیه فهمیدم که نیست، من دلم یه زندگی مستقل و تنها میخواد، یه زندگی که توش آزادانه زندگی کنم و صفر تا صد امورش دستم باشه نه اینکه تو یه اتاق تنها زندانی باشم و وقت بگذرونم، هر شب هم برای داروهای مصرف نکرده غر بشنوم، آره اینم تنهاییه ولی ایده‌ال من نیست، بیشتر شبیه تاوان کارهای نکرده است، شبیه اینه که یه بخش کوچیک از خواسته‌هات رو بهت بدن ولی نه برای اینکه لذت ببری بلکه برای اینکه بشه اینه‌ی دق! 

 


شما چه خبر؟ زندگی روبه‌راهه؟ تابستون چجوری سر میشه؟ خوش میگذره؟ :)


در پی آزادی

روحم مثل نقطه‌ی صفر مرزی بین دو کشور در حال جنگ است، مدام در زیر سُم اسب‌های لشکریان غم، شادی، استرس، یأس، ترس، نفرت و علاقه لگد مال می‌شود.

صبح در تصرف لشکر شادیست و عصر جزء خاک غم حساب می‌شود، نرسیده به غروب یأس اشغالش می‌کند و نیمه شب استرس پاتک می‌زند.

در این میان جسم خسته‌ام کشور بی‌طرفی‌ست گیر کرده در بین مرزها، تمام داراییش را برده‌اند، اموالش را غارت کرده‌اند و چیزی از جانش باقی نمانده‌.


مدار عبث

آخر شب بود، لپ‌تاپ رو خاموش کرده بودم که بخوابم و صبح از نو شروع کنم، صدام کرد و گفت «بنیامین مرد»، همین قدر ساده، در حد ۲_۳ تا جمله‌ای که مفهومش همین بود اما قد هزارتا جمله بغض و غم داشت.
 فقط ۱۶_۱۷ سالش بود، هنوز میرفت مدرسه و یحتمل امید داشت که دکتر، مهندس یا شایدم مثل اغلب پسرها خلبان بشه. هنوز داشت رشد می‌کرد، خیلی مونده بود که قدش اندازه‌ی درخت لیموی حیاط عمه بشه، ریش و سبیل‌های پر پشت در بیاره، سفر بره، عاشق بشه و بخواد عاشقی کنه‌.
 آره خلاصه، حتما اون هم مثل من فکر می‌کرد خیلی کار نصف و نیمه توی این دنیا داره، دل نگران امتحانات بود و برای روزهای نیومده خیالبافی می‌کرد اما ... تموم شد. تو یه لحظه، تو یه پلک زدن تموم شد و تمام کارها موند.
دیروز کوچه‌ لره گوش می‌کردم و درس می‌خوندم، امروز کوچه لره گوش می‌کنم و درس می‌خونم و اشک می‌ریزم. به قدر یه مژه برهم زدنی، همه چیز عوض شد ...

چی داشتم می‌گفتم؟!
یادم رفت! نمی‌دونم چی می‌خواستم بگم و اصلا برای چی اینها رو نوشتم اما ... گمونم این مسیری که میریم، مسیری که اگه یهو همه چیز تموم بشه تهش یه عالم خوشی نکرده، کار تموم نشده ... زندگی نکرده، زندگی نکرده، زندگی نکرده ... به خودمون بدهکاریم، مسیر اشتباهیه، چرخه‌ی باطلیه، اما نمیدونم‌، بلد نیستم چطوری میشه از این مدار عبث پاهام رو بیرون بکشم.

نامه‌های پنج‌شنبه [۲۲]

معشوق پاییزی من، سلام!

احتمالا حالا که نامه‌ام به دستت می‌رسد عید باشد، وسطِ هالِ خانه‌ی آقاجان ایستاده و نامه را در انتهای جیب شلوارت چپانده باشی تا در فرصتی مناسب برای خواندنش به بالکن پناه ببری.

امیدوارم احوالاتت در این روز مطبوع بهاری، که بوی عید به مشامت می‌رسد، خوب باشد. 

عزیزِ جانم!

دیشب در ایران شور و شوق دیدن یا نادیدن ماه برپا بود؟ برای شنیدن خبر « عید فطر بر مسلمانان جهان مبارک» لحظه‌شماری می‌کردید؟ بی‌تابانه در آسمان به دنبال هلال کوچک ماه می‌گشتید؟! گفتم ماه! آه که این ماه چه شباهت غریبی با تو دارد.

ماهِ من!

در روزهای ابتدایی که به آنگلبرگ آمده بودم و هنوز به ملال دوریت خو نگرفته بودم، غم لحظه به لحظه بی‌تاب‌ترم می‌کرد، مثل امشب، مثل تلاش منجمی آشوب و سرگردان برای رؤیت هلال ماه، به دنبالت می‌گشتم.

لحظه‌هایی از همه چیز، از تمام هستی بیزار می‌شدم. خوب یادم هست، در میان تاریک شبی افسرده، که ماه کامل در آغوش آسمان خودنمایی می‌کرد دلتنگی امانم را برید، نفسم به شماره افتاد و هق‌هق گریه‌ام در آسمان آنگلبرگ اوج گرفت. رو به ماه ایستاده بودم، رشک می‌بردم به حالشان، آسمان ماه را تنگ به آغوش کشیده بود و بر سینه‌ی ابرها می‌فشرد، مدام زمزمه می‌کردم «ماه من رفت، ماهت بمیرد آسمان».

تو رفته بودی و من از ماه، از تمام پرنده‌ها، از درخشش ستاره‌ها، از هر چیزی که می‌توانست سایه‌ای از عشق را بر هستی منعکس کند بیزار بودم.

عید شده بود، در گوشه به گوشه‌ی جهان کسانی از حلول ماه نو پایکوبی می‌کردند، من اما زانوهایم را تنگ در آغوش کشیده بودم و از رنج ندیدن ماه‌م، از روزه‌های پیاپی ندیدنت که هیچ‌گاه به افطار و عید نرسید، از آسمانی که جز سیاهی هیچ چیز را نشانم نمی‌داد، بیزار بودم.

عزیزم!

این روزه‌های پیاپی، این میهمانی مجلل ندیدنت، این سفره‌های خالی از حضورت، سخت جانم را فرسوده و طاقتم را طاق کرده است؛ روح تشنه‌‌ام برای یک جامِ بودنت تمام شب‌ها را انتظار کشیده، تمام طلوع‌ها را به نظاره نشسته و تمام روزها را به در خیره مانده است.

ماهِ من! 

پس کی می‌رسی؟ کی از پشت ابرهای جدایی سر بر می‌آوری و مرا تنگ در آغوشت می‌فشاری؟!


+ کی شود با رطب وصل تو افطار کنم؟


آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است؟

اومدم امشب دو کلام جلوی بقیه باهات حرف بزنم، خواستم امشب که شب قدر جلوی بنده‌هات بهت بگم که «ببین! من خواستم، قدم پیش گذاشتم، ولی اونی که هربار نخواست خودت بودی! پس خواهشا هر بار انگ بنده‌ی بد بودن رو به من نزن، به من نگو که تو یک قدم بیا من صد قدم میام، بهم نگو اگه چیزی رو از ته دلتون بخواید بهتون میدم، من واقعا ته دلم همونجایی بود که ازش خواستم، ولی متاسفانه گویا شما بده نبودی.
باشه قبول من اون بنده‌ی خوب و حرف گوش کنه نبودم، اما در کمال شرمندگی و روی سیاهم بگم که شما هم متاسفانه اون خدای خیلی خوبه نبودی.
اینکه هربار یه دعاهایی مثل کنسل شدن کلاس و امتحان و این سری چیزها رو اجابت میکنی دمت گرم، واقعا مرسی بابتشون، ولی شرمنده من اینجوری اون بزرگ‌تر‌هایی که بخاطرشون گریه کردم، التماست کردم و به روت نیاوردی، ندادی، هی امید پشت امید رو ناامید کردی رو یادم نمیره. واسه همینه دیگه دلم مثل قبل صاف نیست باهات ، واسه همینه شاکیم ازت، زدی زیر حرفات وقتی باور کرده بودم که نمیزنی‌، حس کردم ولم کردی وقتی فکر میکردم رهام نمیکنی. حس کردم پشتم رو خالی کردی وقتی میدونستی که چقدر بهت نیاز دارم.
حالا چی؟ قراره یه چیز بزرگتر بهم بدی؟ کی؟ وقتی رس بدنم کشیده شد و عصای پیری جای قوای جوونیم رو گرفت؟ وقتی قدم‌های مرگ رو یک قدمیم حس کردم؟ وقتی جوونی مرد و غنچه‌ی آرزوهام تو دلم خشکید؟
دیر آخدا! من روزهای ۲۳ سالگیم تموم که شد روزهای خوب ۵۰ سالگی به دردم نمیخوره! من یادم نمیره، من اون موقع بهت نمیگم ببخشید که یه روزگاری سخت گذشت، هی صدات کردم و نیومدی اما خب من باید صبوری میکردم، ببخشید چون امروز حالم خوبه!!
من روزهای ۵۰ سالگیم زخم‌های این سالها رو تنم چرک‌ میکنه، بهترین چیزها رو هم که بهم بدی تهش میگم مرسی، دمت گرم، ولی برق خوشی رو تو نگاهم نمی‌بینی، دست گرم رفاقت و تشکر رو به سمتت دراز نمیکنم. به جاش بهت میگم می‌بینی؟ میتونستی بدی و ندادی.
هر روز ازت میپرسم برای چی؟ هر روز باهات دعوا میکنم که مگه تو‌ مسئول زندگی ما نبودی؟ اگه بودی پس چرا رنجمون دادی؟ اگه نبودی پس چرا خلق کردی؟ این همه رنج تقاص اومدن ناخواسته‌مون به دنیا بود؟! عدالتت این بود؟ نه، این رسم عدالت نبود.
میدونی آخدا! من برای دیدنت، برای پرسیدن سوال‌هام لحظه شماری میکنم، نمیدونم اما شاید اونی که هنوز آماده نیست هم من نباشم.
میخوام اون روز بهت بگم این رابطه اگه به مو رسید من تلاش کردم پاره نشه، تو نخواستی، من سعی کردم نگهش دارم تو نخواستی. همش ننداز گردن ما، خیلی چیزها دست ما نبود، اونی که دستش می‌رسید تو بودی، آره تویی که نخواستی »
اره همینا رو میخواستم این‌بار جلوی بنده‌هات بگم.
شب قدره! آخدا! بیا تا دیر نشده آشتی کنیم، این رابطه به مو رسیده، پاره بشه ....
 نذار پاره بشه، نذار پاره بشه.

..

شکلِ حالِ ژوکوند "بی‌لبخند" ...


1400

زل زده بودم به صفحه‌ی لپ‌تاپ و مثلا آمار می‌خواندم اما ذهنم در حوالی روزهای گذشته پرسه می‌زد، هر چند دقیقه یکبار چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم تا ذهنم را روی مانیتور متمرکز کنم اما ... دریغ!
صدای چت تلگرامم بلند شد، استاد امتحان فردا را به هفته‌ی بعد موکول کرده بود. سعی کردم کمی ادامه دهم تا از بار هفته‌ی بعد کم شود اما نشد.
نشستم به فکر کردن، تلاش کردم ذهنم را از پستی و بلندی‌ها و افکاری که حتی در خواب هم دست از سرم بر نمی‌دارند دور کنم.
به 1400 فکر کردم، به تحویل سال و به آغاز بهاری که نمیدانم اسمش را می‌توان خوب گذاشت یا بد ولی هر چه هست انگار مقداری با سال‌های قبل‌ترش تفاوت دارد.
تصمیم دارم امسال دنبال یادگیری یک حرفه‌ باشم، هنوز نمیدانم دقیقا کدام حرفه (یعنی یک چیزهایی میدانم و یک تصمیم‌هایی در سرم می‌لولد اما تا وقتی به مرحله‌ی عمل نرسیده است و نمیدانم که می‌توانم شاخش را بشکنم یا نه همان نمی‌دانم واژه‌ی بهتری است) اما هر چه که باشد دلم می‌خواهد حرکت جدیدی را، نهال امیدی را، در دلم بکارم.
فروردین 1400 مثل خیلی از روزها و ماه‌ها و ساعت‌های دیگر با بغض و غصه گره خورد، شادی هم داشت البته اما خب ... بگذریم.
داشتم از تصمیماتم می‌گفتم، دلم می‌خواهد کمی از این افسردگی وحشت‌ناکی که بیخ زندگیم را گرفته فاصله بگیرم، کمی راحت‌تر و بهتر نفس بکشم، خلاصه بگویم : کمی زندگی کنم.
الان که دارم تایپ می‌کنم کسی کنارم نیست، درِ هال باز مانده و نسیم خنک بهاری در اتاق‌های خانه می‌پیچد، شاید برای همین است که دلم تصمیمات تازه و امیدهای نو می‌خواهد؛ کمی بعد اگر خلوت اتاق بهم بخورد، هوا گرم شود و مجدد آوار زندگی روی سرم بریزد کاخ آرزوها و تصمیماتم هم فرو می‌ریزد.
چیزی که مرا از خودم دور و خسته می‌کند همین تصمیمات لحظه‌ای و عمل نکردن‌هاست، همین رها کردن‌ها و نیمه ماندن‌ها!
 دلم تصمیمات مصمم  و عمل کردن می‌خواهد، رسیدن و موفقیت و طعم خوش پیشرفت، پیروزی، رهایی، استقلال و ...
البته تصور نکنید آدمی ضعیف الاراده و ناتوان پشت این خطوط نشسته است، نه! در نرسیدن‌ها و رها کردن‌های آدم‌ها غیر از تنبلی هزار علل دیگر هم دخیل است که راستش را بخواهید میلی به نوشتن از آنها ندارم.
القصه که دلم می‌خواهد 1400 طعم تلاش و رسیدن و تجربه‌های دلنشین بدهد، پر باشد از آخیش‌های از ته دل و نفس‌های راحت!
 دلم می‌خواهد 1400 از حجم این غصه‌هایی که همیشه بغض می‌شود و می‌نشیند روی سیبک گلویم کم کند، در عوض به پشته‌ی شادی و امیدم حجم زیادی را بیافزاید.

برای هزار و چهارصدتان دعا می‌کنم، برای هزار و چهارصدم دعا کنید.

+ دلم برای اینجا و نوشتن، و کلا نوشتن تنگ شده است، می‌خواهم 1400 سال نوشتن‌های بیشتر هم باشد، برای همین صفحه را باز کردن، بدون فکر کردن به موضوعی خاص نوشتم، از همین حالا، همین‌هایی که در سرم رژه می‌روند، زین پس می‌خواهم از این خالی کردن‌های ذهن هم بیشتر داشته باشم، همین :)



نامه‌های پنج‌شنبه [۲۱]

معشوق پاییزی من، سلام!
در ابتدای نامه‌ام، آغاز بهار، فصل شکفتن و سبز شدن را به شکوفه‌ی چشمانت شادباش می‌گویم.
حالت چطور است؟ بهار به باغ مادربزرگت رسیده؟ شاه‌توت‌ها سرخ شده‌‌اند؟ حال باغچه‌ی پشت خانه چطور است؟ هنوز هم میان درختان پرسه می‌زنی تا هوای بهار را در ریه‌هایت حس کنی؟!

عزیزم!
دلم برای بهارهای ایران عجیب تنگ است، برای بوی بهارنارنج و گل‌های همیشه بهار، برای طراوت عید و سفره‌های رنگی نوروز، بازیگوشی ماهی‌گلی‌های توی تنگ و عطر سنبل، بوی اسپند و سبزی‌پلو‌های مادر، دعای تحویل سال و حول حالنا‌های زیر لب، دلم برای بهارهای ایران، برای بوی اسکناس‌های تانخورده و بوسه‌های وسط پیشانی؛ از همه بیشتر برای لبخندهای کنار هفت‌سین، بهار پاشیده در چهره‌ات، نگاه‌های خیره و تبریک‌های محجوبانه‌ی سال تحویلت، تنگ شده است.

عزیزِ جانم!
بهار به کوچه‌های اینجا هم رسیده، برگ‌های تازه جوانه زده‌ و گنجشک‌ها آواز بهاری سر داده‌اند، برف‌های قله کم‌کم ذوب می‌شوند و طنین رودخانه در شهر می‌پیچد، بهار از پشت پرچین به گل‌های حاشیه‌ی باغ هم سرک کشیده است.
 من اما شبیه آن نهال جا مانده‌ام، همان که زمستان چشم‌هایش را بست و فراموش کرد که بهاری هم در راه است؛ همان که از قافله عقب مانده، زمستان در دلش ته‌نشین شده و برگ و برش را به تاراج برده است.

مهربان محبوبم!
تو اما همیشه بهار بمان، نگذار لبخندهایت را پاییز به یغما ببرد و عطر گیلاس موهایت اسیر یورش زمستان شود.
 بهار بمان عزیزم! بهار با تو زیبا می‌شود.

 سال نو مبارک عزیزِ پاییزیِ همیشه بهارم!

+ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
وای از آن سال که بی یار بهارش برسد!

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan