هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


دعا کِردُم + صوت

من نه شاعرم و نه شاعری بلدم ولی این خط خطی ها حاصل چند دقیقه حس شاعرانه است :)

دعا کِردُم که دنیا مال ما بو
که دنیام نه، فقط تو فکرَلِت یه یاد ما بو 
دعا کِردُم که جِی مو تو دِلِت بو
که ای تو دل نه هم، فَقَ(فقط) یه کنج خاطرِت بو
دعا کِردُم یه شو آروم بگیرُم
که ای مو او شووَم، شو آخرُم بو
دعا کِردُم که تو تقدیرُم آخر
یه شو هم صحبتی بُی چیشَلِت بو


معنی:
دعا کردم که دنیا مال ما باشد
اصلا دنیا هم نه، فقط در فکرهایت یک یاد من باشد
دعا کردم که جای من در دلت باشد
اگر در دلت نشد هم فقط یک کنج از خاطرت باشد
دعا کردم که یک شب آرام بگیرم
حتی اگر شده آن شب،شب آخر عمرم باشد
دعا کردم که حداقل در تقدیرم
یک شب هم صحبتی با چشمهای تو باشد
پ‌ن: از اونجایی که مخاطب نداره تقدیمش میکنم به خودم:))

سرریز

گاه آنقدر پر می‌شوی که از چشم‌هایت سرریز می‌شود؛ اشک نه، حرف‌های ناگفته‌ای را می‌گویم که نه قلم توان نوشتنش را دارد و نه زبان طاقت گفتنش را، بیچاره دل که باید تحمل کند بار این ناگفته‌های ناشنیده را!
+ در گلو می‌شکند ناله‌ام از رِقَتِ دل ... قصه‌ها هست ولی طاقت ابرازم نیست!


۱۳ دلیل من برای زندگی...

جناب اوه چالش جدیدی راه انداخته‌اند که ما نیز گفتیم از فیض شرکت بی بهره نمانیم:)

و این هم ۱۳ دلیل من برای زندگی، البته دلایل میتوانند در طول زمان تغییر کنند و این دلایل امروز فرشته است:)

۱) پدر و مادرم: مثل همه من هم عاشق پدر و مادرم هستم و تا زمانی که نفس های پدر و مادرم دنیا را مقدس می‌کنند این زندگی با تمام پستی و بلندی‌هایش ارزش ادامه دادن را دارد:)

۲) برادرها و خواهرهایم: باید خواهر باشید تا لذت نفس کشیدن در کنار برادر و خواهر را عمیقا درک کنید، خواهر بودن مقامیست که از همان روز تولد عاشقی را به دخترها می آموزد:) 

نکته: کلاً تا زمانی که عزیزانم در این دنیا نفس می‌کشند زندگی ارزش ادامه دادن را دارد:)

۳) رد شدن از پل صراط کنکور : بار پرودگارا! مرا تا زمانی که مقام دانشجو شدن را بپذیرم و چشمم به جمال دانشگاه روشن شود و بدانم که دقیقا چیست که خلق‌الله دهان ما را با آن سرویس کرده‌اند زنده بدار( بلند بگو آمین) :))

۴) به ثمر رسیدن آرزوهایم: دوست دارم روزی به نوک قله‌ی آرزوهایم برسم و وقتی از بالا به مسیری که طی کردم نگاه کنم لذت ببرم از اینکه حالا دستم به بلندای آرزوهایم می‌رسد:)

۵) دِین : دِینی به گردنم هست که باید ادا کنم:)

۶) یکی از آرزوهایم خدمت کردن به زائران اربعین امام حسین و مردم مناطق محروم است حالا در هر جایگاهی، امیدوارم تا قبل از مرگم بتوانم به آرزویم برسم.

۷) طلاییه: یکی از بهانه‌های زندگی من حداقل سالی یکبار نفس کشیدن در هوای طلاییه و مارد است:)

۸) عشق: عشق از همان نوع های دونفره‌اش چیزیست که دوست دارم یکبار در زندگی تجربه کنم، کوچه هایست که باید با هم قدم بزنیم و شعرهایست که باید برایش زمزمه کنم، در کل حس های خوبیست که باید با هم تجربه کنیم:)

۹) نویسندگی: نوشتن را از عمق وجودم دوست دارم و امیدوارم روزی بتوانم نویسنده‌ی خوبی شوم که حداقل خودم از نوشته‌هایم لذت ببرم:)

۱۰) دوست دارم به جایی برسم که بتوانم با اطمینان بگویم من تمام تلاشم را برای خوب بودن، مفید بودن و پیشرفت کشورم کردم و حالا دِینم را به مردم و مملکتم ادا کردم:)

۱۱) داشتن خانه‌ی رویاهایم: در پست خانه‌ی من ، خانه‌ی رویاهایم را به تصویر کشیدم، همه‌ی شما هم دعوتید:)

۱۲) این یکی کاملا خصوصیه و بین خودم و خدای خودمه، شما فقط آمینش رو بگید:)

۱۳) و اما دلیل اخر اینکه من هنوز خودم را آماده‌ی مرگ نمی‌بینم، تا روزی که بتوانم توشه‌ی حداقلی برای خودم جمع کنم به این زندگی ادامه می‌دهم، اگر خدا بخواهد:)

+ تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد؛ زندگی درد قشنگیست که جریان دارد...


به خواب من بیا!

امشب کجای این قصه مه‌آلود سرنوشت خوابت برده است که من تا چشم بر هم می‌گذارم تو را می‌بینم که تشنه‌ای و از من طلب آب داری؟!

می‌دانی عزیز جان! من همان زن سنتی‌ام که تعبیر تمام خواب‌هایم را در مذهب تو آموخته‌ام؛ بگذار بگویند " اُمل "!

همین که هنوز قسم راست‌مان چادر نماز مادر جان است و دعاهایمان با نذر کردن برای باورهایمان مستجاب می شود سجده گزار محراب عشق توام!

من از هر چه تکنولوژی که ستون‌های بیت العتیق ایمان‌مان را بلرزاند دوری می کنم! مراقب عشق مان باش، فدای مهربانیت!

《امیر معصومی》


ت‌و‌ت

چندین سال از روزهایی که دبستان و راهنمایی بودم‌ می‌گذرد، همان روزهایی که گمان‌ می‌کنم خیلی از آنها هدر دادن و حرام‌ کردن روزهای زندگیمان بود، اینها را دقیقا همان زمانی‌ که از مقطعی به مقطع دیگر می‌رفتم فهمیدم،‌ زمانی که معلم بعد از پرسیدن ‌معدل سال پیش میگفت:"معدل سال‌های قبلتون اصلا مهم ‌نیست شما الان وارد یه دوره ی کاملا جدید شدید"!
 و من از خودم‌ می‌پرسیدم ‌"پس اگه ‌مهم‌ نبود برای چی این‌همه تلاش کردیم؟"
حال خوب یا بد آن‌ سال‌ها گذشته و ما فقط می‌توانیم کمی آهِ حسرت و کمی نقد از نظام آموزشی داشته و به آینده امیدوارم باشیم.
امروز اما وقتی با سارا درس "و" را تمرین‌ می‌کردم‌ فهمیدم که امید به این نظام‌ آموزشی هم شاید کاری عبث باشد!
به او می‌گویم بنویس توت و سریع می‌نویسید بار بعد می‌گویم بنویس دوست و او بر سر "ت" می‌ماند و می‌گوید: "عمه! ت رو بلد نیستم" با تعجب به او خیره میشوم!
_ یعنی چی که "ت" رو بلد نیستم، تو که همین الان نوشتی توت؟
_خب ما "ت" رو نخوندیم؟
صفحات کتاب را ورق می‌زنم، راست می‌گوید، نظم و ترتیب آموزش حروف الفبا در اینجا هیچ مفهومی ندارد، سارا "و" را خوانده و توت را به عنوان مثال همان درس نوشته است اما هنوز "ت" را به او درس نداده‌اند! او هم مثل یک نوارِ کوچک هر چیزی را که به او گفته‌اند حفظ کرده و می‌نویسید بدون اینکه بتواند حروف را بشناسد!

+ امروز هم بهشون گفتن در مورد مسواک زدن، غذا خوردن یا ناخن چیدن نقاشی بکشن و هر کس بهتر بکشه نمره‌اش بیشتر میشه، جالب اینجاست که همه میدونن هیچ کدوم از این نقاشی ها رو بچه‌های اول دبستان نمی‌کشن! نمونه‌اش منم که باید نقاشی های سارا رو بکشم، پس با این حساب چرا بازم بهشون میگن بکش؟!


شب‌های زمستانی

اهالی خانه عادت دارند حوالی اذان مغرب چراغ تمام اتاق‌ها را روشن کنند، پدرم همیشه می‌گوید: مغرب خانه باید روشن باشد!
من اما برعکسم مخصوصا شبهای زمستانی دوست دارم بخاریِ نفتی که سیم هایش سرخ آتشین شده است را تا نزدیک پاهایم جلو بکشم جوری که داغی‌اش کف پاهایم را داغ کند، چراغ‌های اتاق را خاموش کنم و تنها روشنایی اتاق پرتوهای کم‌جان تیر چراغ برق کوچه باشد یا حتی‌ نور صفحه‌ی موبایلم، پتو را تا روی شکمم بالا بکشم و دفتر سر رسیدم را روی پاهایم بگذارم، یک استکان چای داغ بنوشم و قلم به دست بنویسم( مثل حالا)؛ یا یکی از کانال های تلگرامی‌ام را باز کنم و شعر بخوانم،تمام ابیات سروده شده یا ناشده‌اش را و هم قدم با شاعرها گم شوم در دنیای شاعرانه ها!
حتی‌تر موسیقی بشنوم و در اوج لذت برای خودم فال حافظ بگیرم، بخوانم :" خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم..."! اصلا وسط تاریکی اتاق یک دل سیر خودم را به خواب بزنم آنقدر که حتی خودم بیداری‌ام را باور نکنم و در دنیای خواب پرسه بزنم...!
به جز شبهای طولانی و کسالت‌بار که هر ساعتش باید صدبار سپیده دم بزند اما دریغ، من عاشق تاریکی‌ام، عاشق شبهای سرد و تاریک زمستان!

کربلای‌۴

و ما چه میدانیم دست بسته زیر خاک و تنفس یعنی چه؟

ما چه میدانیم عملیات لو رفته یعنی چه؟

و ما چه میدانیم نهر خَیّن چه دید و چه شنید و چه استشمام کرد؟ 

ما چه میدانیم درد مادری بعد از دیدن دست های بسته یعنی چه؟

+ زنها همیشه دسته گل به آب میدهند، گاهی به کَرخه و اروند و گاه به رود نیل!

++ بشکند قلمی که ننویسید بر فرزندان خمینی چه گذشت...

( متون کپی شده)


اسپرسو

از کنار کافه‌ی اسپرسو عبور می‌کنم، دوباره چند قدم به عقب بر می‌گردم و به میزهای خالی خیره می‌شوم، مدت‌ها بود که دوست داشتم یک قهوه‌ی شیرین مهمانم کنی، مثل گذشته‌ بگویی: "قهوه را باید تلخ خورد اگر قرار به شیرینی است پس چای بخور چرا قهوه؟ قهوه را باید تلخ خورد!" من هم مثل همیشه با لذت به ژست شیک و خط اتوهای لباست که هرگز جابه‌جا نشد نگاه کنم، بخندم و بگویم: "خیلی خب برای من ادای باکلاس‌ها رو در نیار، می‌دونی که من عاشق بوی قهوه‌ام اما از تلخی بدم میاد، نمی‌تونم الکی برای کلاس مزه‌ی زهر رو تحمل کنم!" یک اسپرسو و یک قهوه‌ی ساده‌ی شیرین سفارش بدهی و من باز با غیظ بگویم: "چرا برای من اسپرسو سفارش ندادی؟" 

به چشمانم خیره شوی، لبخند بزنی، کلافه دستی در موهای قهوه‌ای خوش حالتت ببری و بگویی: " تو طاقت تلخ خوردن نداری، هرگاه تونستی تلخیش رو تحمل کنی اسپرسو بخور، هر چی اصل و فابریکش خوبه!" 

من حرص بخورم و تو بخندی،خیره شوی به صورتم و باز با لبخند بگویی: "اصلا من این قهوه رو با شیرینی چشم‌ها و لبخند تو میخورم، خوبه؟" 

صدای مرد کافه‌چی از وسط خاطرات بیرونم می‌کشد: "امری داشتید خانم؟"

از میزهای خالی چشم می‌گیرم و به صورت کافه‌چی خیره می‌شوم، در دلم شیر یا خط می اندازم، شیر آمد! 

_ بله!

به سمت میز کنار دیوار می‌روم، یک صندلی عقب می‌کشم و می‌نشینم، چقدر اینجا بدون تو، بدون عطر تو غریب است، راستی هنوز هم اسپرسو تلخ می‌نوشی؟!

_ چی میل دارید خانم؟

_ اسپرسو، یه اسپرسو تلخ لطفا!

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan