هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


فاطمه فاطمه است

خواستم بگویم که فاطمه دختر خدیجه‌ی بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه دختر محمد است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر حسنین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه،این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه فاطمه است!
《فاطمه فاطمه است_ دکتر علی شریعتی》

پ‌ن۱: 
خوشی ز عمر ندیده، خدا نگهدارت
سنوبری که خمیده، خدا نگهدارت
قرار بعدی ما کربلا زمان غروب
کنار راس بریده، خدا نگهدارت
ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلام‌الله علیها) تسلیت

پ‌ن‌۲: دیشب یه شب خیلی خوب بود،ایام فاطمیه، هوای بارونی، شهید گمنامی که مهمون شهرمون بود،اولین قرار وبلاگی؛ خواستم تا داغه بگم ولی در موردش یه پست مینویسم تا بماند یادگاری!

پ‌ن۳: عزا در عزاست این روزها،حادثه‌ی هواپیمای مسافربری یاسوج رو به همه خصوصا خانواده‌های عزیزشون تسلیت میگم!


نم‌نم بارون

بارونِ نم‌‌نم ، چتر و خیابون

بازم دلم هواتو کرده زیر بارون

پ‌ن: پنجمین بارون امسال همین الان نم‌نم در حال باریدنه،الحمدلله:)


عصرهای عاشقانه

دوست دارم به جای کتاب ، آهنگ ، فیلم و ... زمان و مکان خواندن را توصیه کنم.

عصر، در میان گرمای ظهر و سایه‌ی عصر، همان زمانی که آفتاب هم برای رفتن یا ماندن دو دل است، کنار یک پنجره یا روبروی درِ اتاقی که نور نارنجی آفتاب چشم اتاق را می‌زند و نسیم خنک هوا(یا کولر) لبخند را به لبانت جاری می‌کند، بهترین زمان برای خلوت میان تو و کتاب است.

نور نارنجی خورشید بر چشمانت بتابد و کلمات کتاب را نوازش کند، او را تنگ در آغوش بگیری و با لذت چشمانت را به لبخندها و حرف‌های عاشقانه‌اش بدوزی، بخوانی و هی در عمقش غرق شوی، بخوانی و هی لبخند بزنی، بخوانی و در کلام زیبایش محو شوی...

عصرها در اتاقی که چراغش خورشید پر از تردید باشد و سکوتش آرامش بخش، بهترین مکان و زمان برای خلوت عاشقانه‌ایست میان تو و کتاب...


م.امید

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین 

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من! میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه‌ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم...

"زمستان_مهدی اخوان ثالث"


آهای خبردار

من جزء اون دسته از آدم‌هام که تقریبا همیشه صدای آهنگ گوشیم میاد، چه موقع خواب چه صبح که تازه بیدار شدم چه موقع آشپزی یا پیاده‌روی و ... به نوعی میشه گفت به موسیقی اعتیاد دارد.( اصلا هم چیز خوبی نیست:|)
قبلا (یعنی حدود ۴،۵ سال پیش) از آهنگ‌های سنتی بدم می‌اومد چون همیشه تصنیف های کسل کننده و شعرهای قدیمی با ریتم و سبک هایی که دوست نداشتم رو تو ذهنم می اورد، اما بعد از شنیدن اتفاقی اهنگ ماه و ماهی از حجت اشرف زده( آهنگ یه وبلاگ توی بلاگفا بود) به اهنگ‌های سنتی علاقه‌مند شدم تا جایی که حتی الان آهنگ‌های سنتی رو به پاپ ترجیح میدم.
از این بین صدای فوق‌العاده‌ی شجریانِ پسر( همایونشون) و آهنگ‌های عالیش همیشه من رو مسخ میکنه از چرا رفتی؟ و چونی بی من؟ و کولی گرفته تا آهنگ "آهای خبردار" که این روزها دائم می‌شنوم و لذت می‌برم،حال این آهنگ رو اونقدر دوست دارم که دلم خواست همتون رو با این پست به شنیدنش دعوت کنم:)


 + میدونم که میدونید آهنگ یه چیز سلیقه‌ایه و ممکنه شما خوشتون نیاد:)
++ اگر می‌شناسید معرفی کنید:)
+++ مامانم چند روزی رفته دیدن بی‌بی،این روزها مشغله‌ و سئوال اصلی من از زندگی اینه که : ناهار چی بپزم؟ شام چکار کنم؟:)))

مرا به یاد بیاور...

یه روز صبح وقتی چشم‌هات رو باز کنی تو نگاهت خورشیدی که داره از پشت برف‌های نشسته روی قله طلوع میکنه از همیشه زیباتره، از لا به‌ لای پلک‌های خواب آلودت آسمون شفاف‌تر و آبی‌تره حتی صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها هم به نظرت واضح‌تر و قشنگ‌تره.
اون روز اگه پنجره‌ی اتاقت باز باشه و باد برگه‌های روی میز‌کارت رو روی زمین پخش کنه لبخند می‌زنی، اگه نسیم موهای شونه شده‌ات رو قبل از یه جلسه‌ی مهم به‌هم بریزه عصبانی نمی‌شی، سر صبحونه از کنار قهوه‌ی ریخته‌ شده روی لباست تنها با یه لبخند رد می‌شی حتی صدای گریه‌های بلند و مداوم یه نوزاد هم‌ مثل شنیدن اتفاقی موسیقی مورد علاقت لذت بخشه!
نمی‌دونم اون روز کی می‌رسه حتی نمی‌دونم کی روشنی توی چشم‌هات درخشان‌تر و شفاف‌تر از همیشه میشه اما هرگاه، هرجا فهمیدی حالت عین یه رویا،عین به نسیم،عین آرامش یه خوابِ دم صبح خوبِ خوبه منو فارغ از تمام این فاصله‌ها، از پشت پیچ تمام این جاده‌ها به یاد بیار ...



جهان سوم

قدم که در کوچه می‌گذارم باز هم‌ افکارم مثل صبح به ذهنم هجوم می‌آورند گویا تنهایی بهترین مجال برای حمله‌ی سئوال‌‌هاست.

از کوچه عبور می‌کنم و وارد خیابان می‌شوم، انگار امروز همه چیز را دقیق‌تر می‌بینم؛ اولین چیزی که به چشمم می‌خورد سطل زباله‌ی بزرگ کنار خیابان است که اطرافش را زباله‌های کوچک و بزرگ، تکه‌های مقوا و کارتن احاطه کرده است با فاصله‌ی صد متری از آن هم کیسه‌های زباله روبروی درِ حیاط صورتی رنگ جمع شده‌اند، کمی جلوتر شاخه‌های شکسته شده‌ی درختِ توت وسط پیاده‌رو ریخته است و عبور عابران را سخت می‌کند، به زور از بین شاخه‌ها عبور می‌کنم و همزمان که آرام آرام راه‌ می‌روم سعی میکنم خاک‌های چادرم را هم تمیز کنم که صدای گاز دادن موتوری‌ها توجهم را جلب می‌کند،دبیرستان دخترانه تازه تعطیل شده‌ است و پسرکان آمده‌اند خود نمایی، یکی تک‌چرخ میزند و دیگری مسیر رفته را سریع‌تر باز می‌گردد از بین آن‌ها پسرک‌ نه،ده ساله‌ای که هنوز پاهایش به زمین نمی‌رسد ولی مستانه سوار بر موتور گاز می‌دهد متعجبم می‌کند، نمیدانم بخندم یا برای خانواده‌اش متاسف باشم؛ قدم تند می‌کنم تا درگیر ترافیک موتور‌ها نشوم، به چهارراه که می‌رسم اینار شانس با من یار است و همزمان با رسیدنم چراغ هم قرمز ‌می‌شود هنوز قدمی به جلو نگذاشته‌ام که چند موتور و ماشین بی‌توجه به چراغ رد می‌شوند، حواسم را بیشتر جمع می‌کنم و با احتیاط از عرض خیابان عبور میکنم و وارد پیاده‌رو می‌شوم، از جلوی ردیف مغازه‌ها گذر می‌کنم، با صدای خانم گفتن کسی سرم را به عقب می‌چرخانم و با شاهکار دست پزشکان، نیم‌متر لب و نیم کیلو گونه به همراه یک گرم بینی که به خوبی با ۳۰کیلو آرایش استتار شده‌اند رو‌به رو می‌شوم با سر اشاره‌ای به معنی" با من هستید؟" می‌کنم و الحمدلله پاسخ"نه، با خانم جلویی بودم" را می‌گیرم، بالاخره به درِ کتابخانه می‌رسم همزمان با من پسرکی که گویا تازه از جنگ برگشته با شلواری که روی زانوهایش به اندازه‌ی سرِ یک انسان بالغ پاره‌ شده است از درِ سالن پلاتو بیرون می‌آید، به مقصد رسیده‌ام اما هنوز به پاسخ سئوالم فکر می‌کنم؛ "واقعا جهان سومی بودن یعنی چه؟"


المطراش

برادران محترم و حتی پدر علاقه‌ی شدیدی به المطراش داشتن (آقایون کلا علاقه داشتن) فلذا همیشه چند جفت المطراش درِ خونه‌ی ما بود، امیدوارم هرگز براتون پیش نیاد که یه خرده عجله داشته باشید و بخواید دمپایی گشاد و پاشنه بلند و سنگین مردونه پاتون کنید و باهاش بدوید؛ منم بعد از چندین دقیقه انتظار در صف طویل دستشویی شاد از اینکه نوبت من شده سوار المطراش احمد شدم (کار از پوشیدن گذشته باید سوارش بشی) و به سمت دستشویی پرواز کردم که ناگهان پرهام شکست، پام پیچ خورد و با مخ به سمت زمین پرتاب شدم، نکته‌ی جالب اینه که المطراش حتی یه آخ هم‌ نگفت! این ماجرا بارها( با وسعت کمتر و در حد پیچ خوردن پا) برای من تکرار شده و الان که دیگه الحمدلله خانواده‌ی گرام از دمپایی های پاشنه کوتاه استفاده میکنن (حالا که دیگه من رو ناقص کردن:D) هنوز هرگاه المطراش می‌بینم قوزک پام درد میکنه!

جالب اینه که از کفش های پاشنه بلند ما هم عیب می‌گیرن:|
+ به مناسبت دیدن المطراش پاشنه بلند پای یکی از همسایه ها:))
++ المطراش احمد این شکلی بود: دریافت

دیالوگ‌

میدونی اشکال زندگی واقعی چیه؟ تو لحظات حساس موسیقی نداره!

 The Cable Guy(مرد کابلی)_ بن استیلر



تولدم مبارک:)

امشب وقتی به نوزده سال گذشته نگاه میکنم نقاط قوت و ضعف‌ها، خطاها و درست‌هایم را بهتر می‌بینم و بهتر در مقام قضاوت گذشته‌ام می‌نشینم!

 برای فرشته‌ی امروزم آرزو میکنم در دهه‌ی جدیدِ زندگی‌ مسیری بهتر و کم خطاتر داشته باشد!

بیشترین چیزهایی که امروز از آن‌ها احساس پشیمانی می‌کنم " گفتنی هایی که نگفتم، نگفتنی هایی که گفتم،گفتنی هایی که دیر گفتم؛ کسانی که باید بیشتر به آنها اهمیت می‌دادم و ندادم، کسانی که نباید به آنها اهمیت می‌دادم و دادم" است.

++ انتقاد، پیشنهاد، سئوال، نصیحت و خلاصه هر چه می‌خواهد دلِ تنگتان بگویید:)

+++ دوست دارم تصور ذهنی شما را از فرشته‌ای که در این مدت شناخته‌اید بدانم، با تمام ویژگی های خوب و بدی که دیده‌اید و خوانده‌اید و شناخته‌اید (بدون تعارف) لطفا به عنوان یادگاری بنویسید:)

++++ دیگه فکر نکنم لازم باشه بگم که امروز شمع های نوزدهمین سال زندگیم رو خاموش کردم و وارد بیستمین سال شدم، دو دهه از زندگیم گذشت:)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan