هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


یادگاری

دو،سه روز پیش (تقریبا دو ماه پیش) برای خرید هدیه با دوستم به بازار رفتیم ،روی ساعد دست یکی از فروشنده ها خالکوبی بزرگی بود که هر چه تلاش کردم نتوانستم بفهمم دقیقا نقش چیست.

امروز داشتم فکر می کردم، دیدم بعضی حرف ها،خاطره ها،نگاه ها هم مثل خالکوبی شکل و شمایلشان به دلت میماند!

 بعضی هایشان مثل خالکوبی های دائمی روی دلت دائمی میشوند و بعضی ها هم مثل تاتوِ موقت بعد از مدتی پاک میشوند، بعضی ها را هم سعی میکنی که پاک کنی شاید چون میخواهی فضای کافی برای باقی نقش و نگارها داشته باشی!

اما میدانید خالکوبی را وقتی پاک کنی هر چقدر هم که تلاش کنی باز هم اثرش میماند و جایش مثل روز اول تمیز و یکدست نمیشود!


گذری بر یادداشت ها

در حیاط، زیر نور ماه نشسته ام؛ نسیم خنک پاییزی گاه موهایم را نوازش میکند و گاه پیراهن، موها و ورق های دفترم را به رقص وا می دارد.

یک به یک صفحه های دفتر را ورق میزنم،بعضی ها را میخوانم و از کنار بعضی ها عبور میکنم. صفحه ای توجه ام را جلب میکند: " جز با چشم دل نمی توان خوب دید،آنچه اصل است از دیده پنهان است.ارزش گل تو به قدر عمریست که به پایش صرف کرده ای!《شازده کوچولو _ آنتوان اگزوپری》"

چند خط پایین تر بدون تاریخ و ساعت (عادت دارم تاریخ و ساعت را زیر نوشته هایم یادداشت کنم) نوشته ام: 

" ارزش آدمی به قدر دانسته هایش نیست،به ندانسته هایش هم نیست؛ ارزش آدمی به سالها، روزها و ثانیه هایست که در طلب فهمیدن سپری کرده است زیرا که دانستن به ژست های روشنفکری و خیالِ فهمیدن نیست، همین که آدمی بداند که نمی داند و باید برای دانستن عمری سپری کند،در کوره ی زندگی ملامت ها بکشد تا خاکِ خامی اش به پختگی برسد یعنی در مسیر دانستن گام نهاده است.

ارزش آدمی به دانستنِ نداستن است، اما افسوس که ما چند روزی از عمرمان را در راه دانستن های پوچ و باقی را در مسیرِ تقلا برای اثبات پوچ نبودنشان تلف میکنیم."

زیر ارزشِ گل تو ... خط کشیده ام و گوشه ای نوشته ام : "و چه زجری کشید نیما وقتی که گفت:

 نازک آرای تنِ ساقه گلی 

 که به جانش کشتم 

 و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم میشکند"

پ ن ۱: این رو گذاشتم وضعیت واتساپم دو دقیقه بعد دوستم این رو فرستاد:))

پ ن ۲: عصر توی حیاط نشسته بودم(هوا خیلی خوبه اصلا دلم نمیاد برم توی اتاق) همش اذیت و سر و صدا میکرد با اخم نگاهش کردم، گفتم: "خیلی اذیت میکنی ها، میدونستی خیلی دختر بدی شدی؟" با لبخند زل زد بهم و گفت:" آره" هر چی فکر کردم نفهمیدم باید چی بهش بگم! واقعا بچه هم بچه های قدیم!


No fozole:))

حکما کور بهتر می بیند.چرا؟چون چشمش به کارِ دیگران نیست،چشمش به کارِ خودش است،چشمش به معرفتِ خودش است...یاعلی مددی!

"منِ او_ رضا امیرخانی"


ننه یا مامی؟

شبِ شام غریبان را در مسجد جامع شهر بودم،حاج آقا حرف جالبی زد، میگفت: "خدا رحمت کنه ننه های قدیم رو؛ نمیدونم چرا بهشون میگفتن ننه، اما فکر میکنم چون بچه هر کاری میخواست بکنه بهش میگفتن نه، این نَه نَه ها جمع شد و شد ننه، مثلا میگفت برم بالای درخت؟ میگفت نه،برم تو کوچه؟نه، بازی کنم؟نه، دست به این بزنم؟نه، دست به اون بزنم؟نه؛ خلاصه که بچه هر کاری میخواست بکنه میگفتن نه ؛ خوبه آدم گاهی واسه خودش ننه باشه،دست و پای گناه رو ببنده، به گناه بگه نه، خوبه آدم گاهی واسه خودش ننه باشه..."

راست میگفت، خوب است گاهی ننه باشیم و جلوی زیاده روی هایمان قد عَلَم کنیم و یک نه قاطع به خودمان بگوییم، اما ما این روزها "مامی جون" شده ایم که این کودک سرکش هر چه بخواهد به او میدهیم تا ساکت شود، تا این نفسِ سرکشِ یاغی دست از سرمان بردارد؛ اما ابهت ننه ی آن روزها کجا و مامی این روزها کجا...


لالا لالا

صدای یک شهر نجوا گونه به گوشم می رسد...تو گویی این زمزمه های عاشقانه مرهم دردهای پیشین است...

شهر در سکون و سکوتی وهم انگیز فرو می رود؛ ناگهان فریاد گریه های کودکی قلبِ خاموشی ها را می شکافد و نوری باز از نو متولد میشود...

اشکها بر پهنای صورت جاری میشوند،قلبها دوباره به تپش می افتند و زمزمه ها اوج میگیرد: " لالا لالا علی لالا "...

پ ن: چیزی تا ظهر عاشورا نمانده که حسین(علیه السلام) ، ح س ی ن شود...



ای دَم تو دَم صد حضرت عیسی، عباس!

ابروی ترک خورده ی عباس...خدایا!

شق القمر از لشکر ابلیس بعید است...

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟

یا سرخ ترین سوره ی قرآن مجید است؟

پ ن: داغ عباس(علیه السلام) کمر می شکند...

۱ ۲
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan