هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه!

از وسط خیابون رد می‌شدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینه‌ام، نفسام انگار سخت بالا می‌اومد، تند تند پلک می‌زدم بلکه اشکام نریزه ولی نمی‌شد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟ 

آدم‌ یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لب‌ریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدم‌ها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمی‌کنیم؟ 

رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدم‌های سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشی‌هام عادت کردم، به بغض وسط خوشی‌هام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم..."

یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چی‌ها یا کی‌ها رو ول میکنید، خوب ببینید چی‌ها رو از دست میدید و چی‌ها رو به دست میارید‌، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!


+ بدون تو چیا کشیدم من ... خوشی ولی خوشی ندیدم من

تو اول مسیر خوشبختی... ته دنیا رسیدم من

...

صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!

...

نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه

مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته میشه؟ نمیشه!

++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونه‌ی کاه‌گلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکه‌اش فرو میریزه و بعد‌... یه روزی میرسه که دیگه هیچ‌ چی ازش باقی نمی‌مونه... 

به قول معروف " هیچ‌کی بعد هیچ‌کی نمرده ولی خیلی‌ها بعد از خیلی‌ها زندگی نکردن"!


دلم هم یک سرزمین جداست...

مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !

خودم بارها دیده‌ام که جنگجویانش در سکوت مرگ‌بار اتاق به پیکار با هم برخاسته‌اند و هم را متلاشی کرده‌اند، نبردی آنچنان سخت و طاقت‌فرسا که جنگ گلادیاتور‌ها هم در مقابلش بازیچه‌‌ی احمقانه‌یست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام می‌پرسد و حکم‌های عجیب‌گونه می‌دهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!

دخترکی تخس، بهانه‌گیر و زودرنج هم‌ گاهی حوالی سلول‌های میانی پیدا می‌شود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه می‌کند و بیخیال هم نمی‌شود، مدام پاهای کوچکش را به حوصله‌ی شیشه‌ایم می‌کوبد و در و دیوارش را ترک می‌اندازد!

بارها به او متذکر شده‌ام که خیابان‌های تاریکِ شب برای پرسه زدن‌های دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگ‌تری که حسرت قدم زدن‌های شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه‌ و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچه‌ی بصل‌النخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقه‌ای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق..." را چهچهه زنان خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقه‌ی نازک رز تکیه داده بود و گریه می‌کرد!

دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانه‌اش کل ایالت مُخستان را برمی‌دارد و انعکاسش پرده‌ی گوش‌هایم را به لرزه می‌اندازد، تمام مردم ایالت شاهد بوده‌اند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.

القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار می‌شوم که دلم می‌خواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شن‌های بیابان‌ آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود ...


خرم آن جلگه که کوهی دارد...

می‌گفت: 

پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدم‌‌های مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.

اون موقع‌ها ،حدود‌های سال تولد خودت یا حتی قبل‌تر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه‌ قبول می‌شد تازه اونم سراسری!

خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"‌، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت می‌کشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشکی"؛ هنوز یادمه ، نشسته بود تو پذیرایی ، اشک توی چشماش جمع شد ، بلند شد سرِ زینب رو بوسید " بابا هر جا رفتی و هر چیزی شدی فقط آدم به درد بخوری باش"!

خبر پزشکی قبول شدن زینب که تو فامیل پیچید بابام گوسفند سر برید و تا دو شب به اقوام ولیمه داد ...

می‌دونی! بابام که رفت حس کردم مثل یه کوه بودم که خاک شده؛ بعدِ اون بود که تازه فهمیدم کوه من نبودم، بابایی بود که پشتم بود ...!


+ زینب الان فوق تخصصه، هم خیّره و هم گاهی بیمار رایگان ویزیت می‌کنه برای شادی روح پدرش... نمیدونم این از خوبی‌های اولاد صالحه یا پدر صالح!


عنوان: کوه در شب چه شکوهی دارد ... خرم آن جلگه که کوهی دارد!


اندراحوالات من(۱۴)

۱) صبح با عجله تو کمد دنبال لباسم می‌گشتم و پیدا نمی‌شد، ناچاراً سارافون آبی آسمونیم که خیلی وقت بود دیگه نمی‌پوشیدم و حتی برام تنگ شده بود رو پوشیدم و رفتم تو حیاط ؛ به محض دیدنم با تعجب میگه "چقدر لاغر شدی دختر!" یه نگاهی به خودم انداختم و تازه یادم اومد که این لباسه برام تنگ شده بود ولی الان نه تنها تنگ نیست کم‌کم داره گشاد هم میشه! بهم میگه:
_چکار کردی که لاغرتر و سفید‌تر شدی؟! 
_ برای سفید شدن که الان چند روزه همش تو اتاق خوابیدم و کمتر حتی از سر جام بلند میشم، آفتاب به پوستت نخوره خودت سفید میشی دیگه! ولی برای لاغر شدن یه برنامه‌ی تضمینی بهت میدم که اگه بیشتر از من لاغر نشی قطعا کمترش نمیشی![خندید] صبحانه و شام کلا نخور، ناهار هم هر چی خوردی تا عصر بیارش بالا!
_ اَخخخ، بیشعور حالمو بد کردی!
_ وا خو دارم بهت برنامه‌ی جدیدم رو میگم دیگه! همین برنامه رو پیش بری تو دو هفته حداقل ۴ کیلو کم می‌کنی!
والا برنامه‌ی من بیش از یه هفته است که همینه + گُر گرفتگی معده و نفس تنگی + سوزش معده و حالت تهوع!

۲) انقدر بهم گفتن لاغر شدی که امروز رفتم روی ترازو ... و بله حدود ۴ کیلو کم کردم، تنها نفع این معده درد لعنتی اینه که نمی‌تونم هیچی بخورم و لاغر میشم! یعنی اگه یک ماه همینجوری پیش برم کلا اضافه وزنم، که انقدر تلاش کردم نابودش کنم و نشد، از بین میره! علی برکت الله :/

۳) تصور کنید سر سفره نشستید و سبزی، نوشابه، سس فلفل، سس فرانسوی و ترشی( و آخ امان از ترشی کلم و بادمجون و هویج) جلوی چشمتون باشه، و همه ازشون بخورن و تنها مظلوم جمع شما باشید که نمی‌تونید بخورید، چه حسی پیدا می‌کنید؟!
احساس این دخترهای مظلوم چشم و گوش بسته رو دارم که یه پسر شیطون (اینجا منظور ترشی خصوصا کلم) میخواد از راه به‌درشون کنه، آخه یکی نیست بگه لامصب تو چرا میای سر سفره؟:| ( او یک عاشق ترشی‌جات بود)
 اصلا شاعر می‌فرماید" من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود..."

۴) چرا همه‌ی داروهای گیاهی بدمزه‌ان؟ چرا وقتی میگم بدمزه است، تلخه، همه میگن مگه می‌خواستی دارو خوشمزه باشه؟ آره آقا می‌خواستم خوشمزه باشه،آدم وقتی مریضه باید یه چیز خوشمزه بهش بدن که اثر بیماری و رنج رو کم کنه دیگه! بد میگم؟!

۵) صحبتم با خدا اینه که" قربونت بِرُم، دورِت بگَردُم (ابراز علاقه‌ی بوشهری) چی می‌شد وقتی می‌خواستی معده‌ی ما رو خلق کنی یه ۴،۵ لایه هم محض اطمینان زیرش می‌چسبوندی؟"! :|


+ دیشب ساعت ۱۲.۵ نصف شب، بعد از مدت‌ها، برام شعر فرستاده! حدود دو سال از آخرین باری که این‌کار رو کرد گذشته،اون روزها هم حس خوبی به این رفتارهاش نداشتم، ولی بازم اون موقع با الان خیلی فرق داشت، اون موقع مجرد بود، میدونست من شعر دوست دارم هر چند وقت یکبار یه چیزی می‌فرستاد، منم کم و بیش به علاقه‌اش پی برده بودم، ولی نمی‌تونستم چیزی بگم، مثلا چی می‌گفتم؟ ببخشید آقای فلانی برای من چیزی نفرست چون اعصابم از این منظور داشتنت خرد میشه؟ که ایما و اشارهات خیلی روی مخمه؟ 
چیزی نگفتم تا بالاخره خودش گفت و با یه نه هر دوتامون رو خلاص کرد، ولی حالا فرق می‌کنه،  پارسال ازدواج کرده، متاهله و بازم دیشب برای من شعر فرستاده، شبیه همون شعرهای عاشقانه‌ی دو سال پیش، سین کردم و جواب ندادم، اعصابم از دستش خرده انقدر که دلم میخواد انقدر بزنمش که جونش بالا بیاد!
 خوشحالم که اون روز جواب منفی دادم، همش به این فکر می‌کنم که اگه من جای زنش بودم( بین انگشت سبابه و شست خود را گاز می‌گیرد:| ) چکار می‌کردم؟ مطمئنم اگه می‌فهمیدم مردی که دوسش دارم به یکی دیگه شعر عاشقانه می‌فرسته دق میکردم ولی شاید قبلش اون به مرگ مشکوکی می‌مرد! مثلا تو خواب دچار خفگی می‌شد!
# متاهل_که_می‌شوید_متعهد_هم_شوید! لطفا!


قارچ

بعضی‌ها هم مثل قارچ‌های سمی‌‌ان، یه فصلی میان و زود هم میرن، ممکنه ظاهر خوبی هم داشته باشن اما ... اما همین یه فصل هم به هیچ دردی نمی‌خورن ...
بعضی‌های دیگه ولی مثل اون قارچ‌های فصلی مفیدن، عمر این‌ها هم تو زندگی‌هامون کوتاهه، اونقدر کوتاه که خیلی وقت‌ها بین قارچ‌های سمی زندگیمون گم‌ میشن و تا بخوایم پیداشون کنیم فصلشون رفته ...


شهریار

همان گوشه‌ی همیشگی نشسته بود و مثل همیشه کتاب می‌خواند.

_بده ببینم اون چیه که هر روز می‌خونیش؟

زیر چشمی نگاهم کرد، کتاب را بست و توی کوله پشتی انداخت؛ لبخند تصنعی زد و "هیچی" را آرام زمزمه کرد.

بلند شدم و نزدیکتر رفتم، بند کوله را کشید و پشت سرش پنهان کرد همزمان "نه" آرامی هم از حنجره‌اش گریخت. دست انداختم پشت سرش و گوشه‌اش را گرفتم، با اصرار کوله پشتی را برداشتم و کمی دورتر نشستم؛ چیزی نگفت و فقط به دست‌هایم خیره شد.

زیپش را کشیدم و گفتم "با اجازه"‌، آرام سری جنباند و ساکت ماند.

وسط خرت و پرت‌هایش فقط یک کتابِ جلد چرم بود، بیرون کشیده و بازش کردم.

_تو که از شعر خوشت نمی اومد!

_خب... خب گاهی سلیقه‌ی آدم‌ها عوض میشه!

_حالا چرا استاد شهریار؟ اصلا مگه تو ترکی بلدی؟!

انگشتم از لای کتاب سرخورد و ورقه‌ها روی هم افتاد، صفحه‌ی اول، بالاتر از بسم الله وسطِ ورقه، با خط خوش نوشته بود:

《 کسی چه می‌دونه، شاید دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.

بمونه یادگاری!

امضا: شهریار 》

...

_ برام شعر می‌خونی؟


+ آخر قرارِ زلفِ تو با ما چنین نبود ... ای مایه‌ی قرارِ دلِ بی‌قرارِ من !


++ به اینجا هم سری بزنید لطفا :)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan