هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


برای ندیدن!

وقتی که تحویلش گرفتم آقای فروشنده گفت "خب به جمع عینکی‌ها خوش اومدی"!
در آینه به چشم‌هایم نگاه کردم، قرمز شده بود؛ شیشه‌ی مستطیلی عینک دورش را حصار کشیده و گویی سعی می‌کرد خستگی‌اش را پنهان کند.
حالا بهتر می‌فهمیدم که چرا عاشق شب و تنهایی‌ام، عاشق تاریکی شب‌های بلند و نشستن در عصرهای تاریک و روشن اتاق!
نور! من از نوری که اطرافم را روشن می‌‌کرد بیزار بودم؛ من از نور به تاریکی اتاق پناه می‌بردم، شبیه انسانی که از تنهایی به آغوش هر اهل و نااهلی پناه می‌برد!
به شیشه‌ی عینک دقیق‌تر شدم، در ذهنم گذشت " کاش می‌شد به جای شفاف شدن تاری‌ها، زشتی‌های دنیا محو می‌شد!" اما حیف که عینک‌ها معجزه نمی‌کنند، پیامبری با معجزه‌ی عینک مبعوث نمی‌شود و هیچ کجای تاریخ نمی‌نویسند در فلان سال یک عینک جادویی توانست جنگ، فساد، ظلم ، خیانت یا ‌... را ناپدید کند!
از این‌ها گذشته کاش یک روز هم عینکی بسازند که بتوان با آن کسانی که نمی‌خواهی را نبینی، زشتی‌ها را نبینی، پلیدی‌ها و خستگی‌ها را نبینی، حتی تاریکی‌ها را هم نبینی‌...
 کاش روزی عینکی بسازند که با آن نبینی ...!
+ زین‌پس یک عدد فرشته‌ی عینکی هستم :)

ندیده دلم برایت تنگ است...

نشسته‌ام روی تخت و یلدای محمد معتمدی می‌شنوم، دلم تنگ خانه است و اضطراب درس‌ها هر آن به سرم هجوم می‌آورد، فیزیک را دیشب خوانده اما از پس تمریناتش بر نیامده بودم، ریاضی‌ام مانده، هر شب الگوریتم‌های مبانی را  تمرین می‌کنیم ، زبان هم ‌‌‌که ...
از آن طرف هر کس که تماس می‌گیرد منتظر معدل الف است و مدام تکرار می‌کند که می‌توانی!
خسته‌ام، از نفهمیدن درس‌ها خسته‌ام و حس نرمال نبودن عجیب بهم فشار آورده است.
دلم یک‌هم‌پا می‌خواهد، یکی که در این سرمای شبانه‌ی زمستان هم‌قدمم باشد، برایم شعر بخواند، برایش شعر بخوانم، سلیقه‌ی موسیقی‌ام را بشناسد و برایم آواز بخواند، ساز بزند، از همان‌هایی که در سرمای زمستان تنت را گرم می‌کند‌، با هم از دلتنگی و باران و شب و پاییز و زمستانِ زیبا بگوییم، بیخیال درس‌ و ترس افتادن و نگرانی‌های روتینم شده و در حجم بودنش حل شوم، این روزها در این تنهایی دلم فقط یک‌نفر می‌خواهد که هم‌قدمم شود، یک نفر که کنارش خودم باشم ، یک نفر که ترس تنهایی و نیمه‌شب را از یادم ببرد، یک نفر که فقط هم‌پای شب‌های پاییز و زمستانم باشد ‌... 

+ هوا سرد است، انقدر سرد که نفس‌هایم بخار می‌شود، گاه‌گاهی هم نم بارانی می‌زند، دلم قدم زدن می‌خواهد، یخ کردن و لذت بردن از هوایی که مویرگ‌هایم در آن جان دوباره می‌یابند، اما اینجا همه در خودشان مچاله شده‌اند، سردشان است و به زمستان زود هنگام لعنت می‌فرستند، حس غربت می‌کنم؛ جایی که زمستان غریب است حس غربت می‌کنم ...

++ از شما چه خبر؟ :)
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan