هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


آه‌م شروه شده ...

تنها نشسته بود توی حیاط، ماه مثل امشب نیمه بود؛ داشت برای خودش شروه می‌خوند؛ کنارش نشستم، گفتم:
_صدات هم خوبه‌ها!
_ ای صدام نی که خوبه، تَشِ دِلُم خُرِنگِه، آهُ‌م شروه شده!
_ مثه همونه که می‌فرماید "اگر آهی کشم افلاک سوزد"‌.
نگام کرد، با تمام غمش خندید!
_ تونَم هر چی ما بگیم یه می‌فرمایدی سیش داری‌ها!
سر چرخوندم سمت ماه، مثل امشب نیمه بود!
_تَشِ دل که خُرِنگ بو سی یکی ایاوو شروه سی یکی هم بیت، تَشِش همونه فقط آه‌ کو فرق ایکُنه!
یه نگاهی بهم کرد، سرش رو آروم تکون داد!
انقدر محو صداش شده بودم که نفهمیدم بعدش چی می‌خوند، فقط همین توی ذهنم مونده "فلک از روز اول ماتَمُم داد ..."


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۳]

معشوق پاییزی من، سلام !

حال که این نامه را می‌­خوانی بهار از راه رسیده ، شکوفه­‌های باغچه‌ی کوچکم شروع به آراستن شاخه‌ها کرده‌اند و صدای شرشر رودخانه‌ی میانی شهر نیز این زیبایی را دو چندان می‌کند!

دیروز که با خانم برانگلی در مورد تغییرات حیاط و زیبایی اعجاب انگیز شهر در بهار صحبت می‌کردیم ناگهان به کنار درخت آلوچه‌ی حیاط پشتی پرت شدم، به آلوچه‌های خوشمزه و لبخندهای نمکینت، به زیبایی شکوفه‌ها و نگاه شیرینت، به عطر بهاری که چون پیک‌های پیاپی مستم می‌کرد!  

خاطرات مثل نماهنگی عاشقانه از چشم‌هایم عبور کرد ، فکر می‌کنم حتی خانم برانگلی هم می‌توانست آن لحظات را تماشا کند چون بی مهابا لبخند می‌زد ، شاید هم گمان می‌کرد دیوانه شده­‌ام و لبخندش می‌تواند تاثیر مثبتی بر روحیه‌ی یک دیوانه داشته باشد!

محبوبم!

اگر این هفته‌ها نامه‌ای از من دریافت نکرده‌ای امیدوارم گمان نکرده باشی که تو را از خاطر برده‌ام! آه چه تصور خنده داری ؛ مثل آن است که کسی بتواند یکی از اعضای حیاتی بدنش را فراموش کند، تو با روح و جان من سرشته‌­ای ، چطور می‌توانم تو را فراموش کنم؟

این روزها تو را بیش از پیش در کنارم حس می‌کنم ، هر لحظه و هر ساعت ، در میان باغچه یا نشسته روی صندلی راحتی چوبی‌م ، کنار اجاق گاز آشپرخانه یا در فروشگاه عمانوئیل ؛ پشت ظرف‌های کثیف ریخته شده در سینک ظرفشویی یا در حال شنیدن موسیقی های نوستالژیکم و ورق زدن آلبوم خاطرات!

این روزها تو را بیش از پیش کنارم حس می‌کنم، و این شوق نوشتن را در من کمتر می‌کند، با خود می‌گویم " او در تمام لحظات با من شریک است، از کدام ثانیه‌ی پوشیده یا احوال ندانسته برایش بنویسم؟" ؛ همین وجود همیشگی‌ات سد نوشتن نامه‌هایم شده است!

با این‌ حال باز هم برایت می‌نویسم، حتی وقتی حس می‌کنم با لبخند کنارم نشسته‌ای و به پاک‌نویس کردن نامه‌ام چشم دوخته‌ای!

میدانی؟! حتی وقتی فکر می‌کنم ذوقم در هنگام پست نامه را می‌بینی هم نمی‌توانم احساساتم را کنترل کنم، نمی‌توانم کمی از حال درونی‌ام را از تو پنهان کنم، هنوز هم از شدت شوق تا میانه‌ی در وسایلم را فراموش می‌کنم یا دست و پایم به وسایل سرِ راهم می‌خورد ، مثلا در یکی از چهارشنبه‌ها دستم به ماگ نقره‌ای روی میز خورد و هزاران تکه شد!

معشوق زیباروی من !

این روزها مدام زمزمه می‌کنم که باز هم بهار رسید و عطرت را سوغاتی آورد اما خودت همچنان از پشت حصار این فاصله‌ها به کلبه‌ی کوچک من نگاه می‌کنی ، چند بهار دیگر باید بگذرد تا خودت هم همراه با عطرت مهمان خانه‌ام شوی؟ چند بهار دیگر بگذرد عطرت را از میان چهارخانه‌های پیراهنت می‌شنوم؟!

 آه محبوبم ؛ چه بهارها و عطرها و خاطره‌ها بی تو گذشت، چه شیرینی‌ها بی تو تلخ شد و چه تلخی‌ها بدون شانه‌ات سپری شد ، چه فصل‌ها از این کوچه‌ها گذشت و من گرمی دستانت را در میانش حس نکردم ...

بگذریم ، لطفا خاطرت را با تلخ کامی‌های من نیازار، نمی‌خواهم چینی بر پیشانی‌ات بیفتد یا حتی گاه نَمی جسارت نشستن بر نرمی زیر پلک‌هایت را داشته باشد!

معشوق پاییزیم!

برایت بهاری پر از شکوفه، پر از شوق، پر از لذت زندگی و لبخندهای عمیق؛ برایت بهاری به زیبایی آفتابگردان‌های حیاط خانه‌ی پدری، به زیبایی یاس‌های باغچه‌ی مادربزرگ، به زیبایی نرگس‌های نشسته در گلدان ، آرزو می‌کنم!

 

هوس باد بهارم به سرِ صحرا برد ... باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد !

++ بشنوید [ نگار | سالار عقیلی


بیا به نگاه شکوفه‌ها لبخند بزنیم :)

امروز صبح که توت‌های صورتی شده‌ی روی درخت را دیدم با خود گفتم "نه مثل اینکه واقعنی بهار اومده" ، بعد که نسیمی خنک لای موهایم پیچید و قطرات باران بهاری روی صورتم نشست فهمیدم که بله، گویا واقعا بهار از راه رسیده است، با تمام خدم و حشمش، با شکوفه‌های شاه‌توت و بوی بهار نارنجش ، برگ‌های سبز درخت و جیک جیک گنجشک، آفتاب ملایم و شربت خنک و آواز چلچله‌هایی که خبر از ناخوشی اهل زمین ندارند!
امروز صبح، که چند روزی از تاجگذاری رسمی بهار می‌گذرد، انگار تازه متوجه شدم که سلطنت عوض شده و تخت پادشاهی به بانویی سبز پوش ، با چهره‌ای ملایم و تاجی از شکوفه‌ها بر سر رسیده است !
بهار امسال آرام آرام آمد، بی‌صدا و لنگ‌لنگان؛ نمی‌دانم شاید هم ما منتظرش نبودیم که رسیدنش را حس نکردیم، در هر صورت آمد ، جارچی‌ها حکم سلطنتش را در همه‌جا پخش کردند و ما هم به دیده‌ی منت پذیرفتیم!
حال هم بر خود لازم دیدم که قدوم مبارک ملکه‌ی جدید را ، با سه روز تاخیر ، خدمت شما مردم ملکِ تحت سلطنت شادباش گفته و سالی پر از بهار و سبز شدن،  شکوفایی و برکت را برایتان آرزو کنم :)

+ سال نوتون مبارک، امیدوارم این آخرین سال قرن به کام همه‌مون شیرین باشه :)
++ همچنین عید بعثت حضرت رسول (صلوات‌الله علیه) مبارک!



باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan