هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


از طرف مور :)


به تو از دور سلام ... به سلیمانِ جهان از طرف مور سلام !

+ میلاد امام حسین(علیه‌السلام) و اعیاد شعبانیه مبارک :)
++ آهنگ خوب شاد نداشتم همون قبلی‌ها رو گوش کنید خلاصه :)

+++ آخرش یه روز حالمون تو چند کلمه خلاصه میشه : پای پیاده ، کربلا ، بین‌الحرمین ، شب ، نم‌نم بارون ....

نامه‌های پنج‌شنبه [۴]

معشوق پاییزی من، سلام!
بخوان فال حافظی را که در عصر پنج‌شنبه‌‌ای بهاری، کنار فنجانی موسیقی و مچاله شده از سوزِ سرمای نبودنت به یادگار زده‌ام! 
بخوان‌ جانم که تعبیرش همه تویی و تو...

ما بی‌غمانِ مستِ دل از دست داده‌ایم 
همراز عشق و هم‌نفسِ جام باده‌ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند 
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم‌
 ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای
 ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم
 پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
 گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم 
کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه 
کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم
 چون لاله می‌ مبین و قدح در میان کار
 این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم 
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
 نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم



دریافت

...♧

میگن یه شب یکی رفت سراغِ یه کامیون برای دزدی، درِ پشت ماشین رو که باز کرد دید صاحب کامیون روی بار یه پلاستیک کشیده و یه ورقه هم گذاشته روش!
دزد برگه رو باز کرد و دید روش "بسم‌الله" و یه آیه‌ی قرآن نوشته ، برگه رو تا کرد و گذاشت روی بار و از ماشین پیاده شد و رفت!
یکی از دوستاش که همراه‌ش بود با تعجب پرسید که چرا همچین کاری کردی؟
دزد یه نگاهی بهش کرد و گفت "من دزد اموال مردمم نه ایمانشون .‌.." !
 ...


پرواز !

برای پرواز کردن هم باید شجاعت پریدن داشته باشی هم آمادگی سقوط !


انحراف یک میلی

چند ساله بودم؟ یادم نیست؛ کجا بودم؟ یادم نیست ؛ چه کسی بود؟ حتی این یکی را هم یادم نیست!

حالا که بهتر فکر می‌کنم می‌بینم هیچ کدام از جزئیات بالا مهم هم نبود که یادم بماند، مهم آن تک جمله‌ای بود که وسط صحبت‌ کردنش ناگهانی و بی‌هوا گفت 《دماغت کجه؟》 ، به معنای واقعی کلمه " کُپ " کردم، آنقدر غیرمنتظره بود که زبانم بند آمده بود!

_دماغم؟ نه!

_چرا دماغت یه ذره کجه! صدات هم تو دماغیه!

_صدام؟ اره انحراف بینی دارم احتمالا برای همینه!

نیم ساعت بعد در خانه بودم، درست روبروی آینه‌ی بزرگ اتاقِ وسط تا جایی که می‌توانستم به سمت آینه خم شده و بینی‌ام را با کنجکاوی بررسی می‌کردم، اما انگار کجی در کار نبود. خواهرم را صدا زدم "بیو! یه لحظه بیو کارت دارُم؛ سِی کن بینُم دماغ مو کجه؟" ، مادر هم رسید، صورتم را درست مقابل چشمانشان گرفته‌ و تا حد ممکن دقیق شدند ، مادر می‌گفت" نه! کجاش کجه؟" زینب ولی دقیق‌تر شده بود، بالاخره بعد از اندازه‌گیری‌های مختلف گفت :

_عا، انگار یه میلی‌متر سی ایور کجه ؛ حالا کی گفته دماغت کجه؟

_ یه زنی امروز داشت باهام حرف می‌زد یه دفعه‌ای گفت دماغت کجه؟

_هَع! چطوری اینه دیده! خوب که دقت کنی انگار یه ذره‌ای صاف نی!

_نخیرم، حتما خیلی پیدایه که دیدشه

_ نه والا! مو تا امروز ندیده بودمش!

از آن روز جلوی آینه فقط کجی بینی‌ام بود، صورتم را به آینه می‌چسباندم و خوب دقیق می‌شدم و آخر یک انحراف به سمت راست را می‌دیدم، گاهی حتی توهم می‌زدم و انحراف سمت چپ هم می‌دیدم! فردا در مدرسه فاطمه و سکینه با دقت فرا معمولی به چهره‌ام نگاه می‌کردند.

_ کجاش کجه اخه؟ والا مو که چیزی نمی‌بینُم

_راس میگه فرشته، اگه خط‌کش بذاری و خوب زوم کنی روت ، اره انگار یه میلی رفته سمت راست، ولی اینجوری پیدا نی بخدا

_ والا او یه جوری گفت دماغت کجه مو گفتم حتما کلا قوس برداشته!

_[می‌خندد] به نظرم سی بچه‌اش می‌‌خواستته که ایطوری زوم کرده! خوبه پسرو خوش باش نبیده!

_ ای مرده‌شور خوش و بچه‌اشه نَبَرِن، تمام دیشو تو فکر کجی دماغم بیدِمه، تازه مو حس ایکُنُم رفته سمت چپ!

_خا خا، توهم زدیه دِ !

به یاد آن روزی افتادم که یک نفر گفته بود "چقدر زیر چشمات سیاهه" ، از آن روز هم تا مدت‌ها فقط در آینه دو چال سیاه زیر چشم‌هایم را می‌دیدم، فقط سیاهی و سیاهی؛ حالا هم دوباره شده بود کجی، کجی و کجی! هر چند که امروز دیگر همین هم مهم نیست، هر چند که هرگز دیگر کسی نپرسید "دماغت کجه؟" ولی تا مدت‌ها همه چیز در آینه انحراف یک میلی‌متری بینی‌ام بود، و لاغیر!


حالا اینا رو نگفتم که بیاید برای یک میلی که پیدا هم نیست دل بسوزونین :))

 گفتم که حواسمون باشه گاهی یه جمله‌ی ساده دنیای یه آدم رو به‌هم می‌ریزه، آرامشش رو می‌گیره! بیاید وسط عید دیدنی‌هامون فراموش نکنیم که چاق شدن دختر صاحب خونه، کجی ابروی اون یکی دخترش، کجی دماغ زنش، دندون افتاده‌ی پسرش و غیره و غیره هیچ ربطی به ماها نداره و سئوال پرسیدن در موردش فقط فضولی و بی‌‌ادبینم رو نشون میده، همین!


خواجه هم پریشان است...


و افسوس که اینک بی‌تو بهار دیگری از راه می‌رسد ...


فرصت‌ها در گذرند

وارد غرفه‌ی نمایشگاه اروند شدم و به سمت نمایشگاه کتاب‌ رفتم، بزرگ‌ نبود و همین نشان می‌داد که نمایشگاه بزرگ‌ کتاب، اروند نیست، بین کتاب‌ها یکی‌شان چشمم را گرفت، برداشتم و همزمان پرسیدم "امسال شلمچه نمایشگاه کتاب داره؟" و جواب گرفتم "نمیدونم خبر ندارم، ولی فکر کنم داشته باشه... آره هست" ، مقصد بعدی رسیدن به غروب شلمچه بود، وارد نمایشگاه که شدم فهمیدم که نمایشگاه بزرگ کتاب امسال در شلمچه هم نیست، این را می‌شد از غرفه‌های کوچک کتاب فهمید، به خودم گفتم "خب! پس یا طلائیه است یا هویزه" و به امید طلائیه‌ای که ممکن بود برویم از نمایشگاه شلمچه فقط یک دفتر و دفترچه خریدم! نماز را در شلمچه خواندیم و موقع حرکت مدام به خودم می‌گفتم "کاش بین کتاب‌هاش بهتر نگاه کرده بودم، اگه طلائیه یا هویزه نریم یا هیچ‌کدومش نباشه باز سرم بی‌کلاه میمونه" ، اما باز امیدوار بودم، حتی به ماردی که هر سال فقط چند غرفه‌ی کوچک دارد!
فردا در نهر خَیِّن مطمئن بودم که دیگر قرار نیست امسال راهی طلائیه یا هویزه شویم؛ از همان غرفه‌‌های کوچک خَیِّن دو کتاب خریدم و بعد تمام مسیر به این فکر می‌کردم که "چرا اروند و شلمچه بیشتر نگاه نکردم؟ اروند کتاب‌های خوبی هم داشت".
بعدتر فکر می‌کردم که ما آدم‌ها چقدر در زندگی فرصت‌هایمان را به طمع فرصت بهتر از دست دادیم، فرصت‌های کوچک را حیف کردیم که شاید فرصت بزرگتری معجزه‌وار از راه برسد، اما نرسید؛ هی نشستیم و پشتِ پا زدیم به غنیمت‌های کوچک تا عاقبت یک‌روز در چال‌ِ بزرگ زندگی گنج قارون پیدا کنیم... اما دریغ که گنجِ ما سرابی بیش نبود!

سال نوتون مبارک

سرسبز‌ترین بهار تقدیم تو باد
آوای خوش هَزار تقدیم تو باد
گویند لحظه‌ایست روییدن عشق
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

سلام به روی ماه همتون :)
فرصت برای پست نوشتن نشد، اینجا یه خرده فضا نامناسبه برای ضبط فایل صوتی، بخاطر یه سری شرایط امنیتی که اینجا هست نشد فایل کاملتری رو بگیرم، خودتون به خوبی خودتون ببخشید :)







صدای آلفرد رو توی وبلاگم هم میذارم :)

ایستاده‌ام روبروی گلدان‌رز‌های قرمز و با قیچی شاخه‌های بلندشان را کوتاه می‌کنم، خار یکی از گل‌ها در انگشت سبابه‌ام فرو می‌رود، عینک دایره‌ایم را بالاتر می‌آورم و موهای افتاده بر گوشه‌ی چشمانم‌ را به کناری می‌زنم، با دقت خار را از دستم بیرون می‌کشم و دوباره به سمت شاخه‌ی رز گوشه‌ی گلدان خم می‌شوم که گوشه‌ی روسری گلدار سفیدم کشیده می‌شود، می‌چرخم و آلفرد خندان را مقابلم می‌بینم، بعد از سلام و احوال‌پرسی حال مادرش را می‌پرسم و می‌گویم که آیا امروز هم آمده است تا شاخه گلی برایش ببرد؟ با سر جواب منفی می‌دهد و با لهجه‌‌ای آمیخته از آلمانی و فرانسوی می‌گوید که می‌خواهد شعری برایم بخواند، روی صندلی روبروی پنجره‌ می‌نشینم و با لبخند اشاره می‌کنم که بخواند، شروع می‌کند به خواندن شعری که در ابتدای آگوست روی کاغذی نوشته و چندین بار تلاش کرده بودم که خواندن صحیحش را به او بیاموزم، در حالی که فارسی را به سختی تلفظ می‌کند برایم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت...." را می‌خواند، بعد از پایان شعر در آغوشش می‌کشم و چند شاخه از گل‌های قرنفل قرمز و سفید را به سمتش می‌گیرم، می‌پرسم از کجا می‌داند که عید نزدیک است؟ می‌گوید که از همان آگوست نوروز ایرانی‌ها را روی تقویمش علامت زده است تا بتواند این غزل را برایم بخواند، بلند می‌شوم و به سمت قفسه‌ی بزرگ کتاب‌های گلفروشی می‌روم، یکی از دیوان‌های نقره‌کوب حافظ را بر می‌دارم و به سمتش می‌گیرم، امتناع می‌کند و می‌گوید که نمی‌تواند کتاب مورد علاقه‌ام را بردارد، می‌خندم و می‌گویم "ما ایرانی‌ها رسم داریم موقع نوروز به بچه‌ها عیدی بدیم، این حافظ هم عیدی من به تو"!
هنوز خورشید کاملا پشت کوه‌های شمالی پنهان نشده است که قوری گل‌محمدی دوست داشتنی‌ام را در سینی می‌گذارم و به سمت میز وسط حیاط می‌روم، پشت به من، رو به غروب نشسته است و در فکری عمیق پرسه می‌زند، به نیم‌رخ جذابش نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم چطور توانسته‌ام ۲۰ سال کسی را اینچنین تا سر حد جنون دوست داشته‌باشم، که هنوز هم دلم بخواهد ساعت‌ها به نیم‌رخ متفکرش خیره شوم؟
با نگاهی غافلگیرم می‌کند، می‌خندد و می‌گوید:
_ میدونم، میدونم، نباید هم از دیدن الهه‌ی خوش‌تیپی و زیبایی سیر بشی !
_[می‌خندم] عزیزم! تو شاید خوشتیپ و زیبا نباشی ولی باطن زیبا و سلیقه‌ی خوبی داری، اینو موقع انتخاب من به دنیا ثابت کردی!
قهقهه‌های مستانه‌اش از حاضری جوابیم هنوز هم مثل روز اول سلول‌های تنم را به جنبش در می‌آورد، برای بار هزارم می‌گویم "اگه تو زندگی هیچی هم نداشتیم فقط بخاطر همین خنده‌هات عاشقت می‌شدم"، قهقهه‌هایش به لبخندی آرام تبدیل می‌شود، چند ثانیه نگاهم می‌کند و بحث را به نوروز می‌کشد:
_ بلیط‌های رفت و برگشتمون رو گرفتم، یه روز قبل از تحویل سال می‌ریم.
_راستی امروز آلفرد برام ساقیا آمدن عید مبارک بادتِ حافظ رو خوند، دیدی بالاخره تونستم بهش فارسی یاد بدم؟
_ واقعا؟ ببینم می‌تونی بالاخره زبون رسمیشون رو عوض کنی یا نه!
_تا یادم نرفته بگم امروز از پرورشگاه تماس گرفتن، می‌خواستن آمار فعالیت‌‌ها و هزینه‌های امسال رو بدن، گفتم که برای تو بفرستن!
_چرا برای من؟
_ من دیگه روحیه‌ی رسیدگی به کارهای پرورشگاه رو ندارم، دلم می‌خواد بقیه‌ی وقتم رو صرف درمانگاه روستای بوشهر کنم!
_ اوهوم، فکر می‌کنی امسال بتونیم برنامه‌ی سفرمون رو اجرا کنیم؟
_من هم امروز داشتم به همین فکر می‌کردم، خیلی خوبه اگه امسال بتونیم بعد از این همه سال رویامون رو کامل کنیم.
_هنوز هم دوست داری با دوچرخه سفر کنی؟
_معلومه که دوست دارم!
_ به نظرت می‌تونیم با دوچرخه ۱۰ کشور باقی مونده‌ رو بگردیم؟
_ چرا نتونیم؟! فکر میکنم دیگه چیزی نیست که نتونیم انجامش بدیم‌... میگم، به نظرم بعد از اون هم برگردیم به کشور خودمون، ما تو این سال‌ها فرهنگ‌ها و کشورهای مختلفی رو تجربه کردیم، حالا که آرزوی زندگی کردن توی قطب رو هم برآورده کردیم دوست دارم بقیه‌ی عمرم رو صرف رسیدگی به درمانگاه و گلفروشی کنم، هنوز کتاب‌های زیادی هم هست که دوست دارم بخونم، نمیدونم چقدر دیگه از عمرم باقی مونده ولی دلم می‌خواد دهه‌ی پنجم زندگیم رو تو کشور خودم به باقی کارهای مورد علاقه‌ام برسم!
راستی تو "ساقیا آمدن عید‌‌‌‌‌‌..." رو حفظی؟
_خواهش میکنم فرشته!‌ نگو که می‌خوای مجبورم کنی این رو هم حفظ کنم...!
 با شیطنت می‌خندم "الهه‌ی خوش‌تیپی! واقعا دلت میاد شعر به این قشنگی رو حفظ نباشی؟" و روی میز ضرب می‌گیرم و آواز می‌خوانم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت ...."

+ چالش وبلاگی تصور من از آینده، ممنون از محمد برای دعوتش، و وبلاگ عقاید یک رامین بخاطر چالش :)
++ دعوت میکنم از آسوکای نازنین و جناب منزوی که اگه دوست داشتن شرکت کنن :)

بُخُون کوگِ رشته

مادر تماس گرفته بود که "با خوت نون بیار!" ، زودتر از کتابخانه زدم بیرون، هوا خوب بود و نسیمی ملایم بوی بهار را به مشامم می‌رساند؛ از همان درِ خروجی بوی عیدی فرهاد را پلی کردم تا نوروز را بیشتر حس کرده و حالِ خوبم را تقویت کنم؛ هنوز اما کمی دور نشده بودم که چشمم به مرد جوانی با لباس‌های کثیف و رنگ و رو رفته افتاد که تا کمر در پلاستیک‌های زباله‌‌ای درِ پشتی هتل خم شده بود و بطری‌های پلاستیکی را بیرون می‌کشید؛ هنوز پشت سرش بودم و مرا ندیده بود، سرم را پایین انداخته و سریع‌تر از کنارش عبور کردم که مبادا نگاهی ناخودآگاه شرمنده‌اش کند. 

حالم گرفته شد، بغض بیخ گلویم را گرفته بود، دیگر دیدن آبی دریا از خیابان جلویی و نسیم ملایم دمِ عصر بوی بهار نداشت، دیگر صدای فرهاد حالِ خوبم را دو چندان نمی‌کرد، دیگر شلوغی بازار و بوق ممتد ماشین‌ها و چراغ‌های روشن مغازه‌ها مثل یک امید و لبخند بر لبم نمی‌نشست، دلم دنبال مرد تا کمر خم‌شده بود، دنبال کودکانش، دنبال زنی با دو خواهر بیمار که از پس هزینه‌های زندگی بر نمی‌آمد و چند روزِ قبل دیدم که پلاستیک مشکی بزرگ انداخته شده در سطل زباله‌ی مقابل خانه‌اش را به داخل می‌برد، دلم دنبال تک‌تکِ کودکان زرد شده از فرط فقر بود، دنبال تک‌تک لباس‌های پاره شده و شکم‌های گرسنه...

 صدای فرهاد را در گوش‌هایم خفه کردم و فقط شنیدم که رحیم عدنانی می‌گفت :

کُنارِ غریوُم که بردِ نصیبوم، یه عمره که سی خوم ایگوم ایگریوُم، سر لِشکِ زردُم بُخُون کوگِ رَشتَه ... مو کارون دردُم ، تیام حرس و خینه ...*

* کُنارِ (نوعی میوه) غریبم که سنگ نصیبم است ، یک عمر است که برای خودم می‌خوانم و گریه می‌کنم ؛ روی شاخه‌ی زردم بخوان ای کبکِ بالغ ... من کارون دردم، چشم‌هایم پر از اشک و خون است ...


+ می‌تونیم الان بشینیم و با هم به دولت، به حکومت، به باعث بانیش و به ... فحش بدیم ولی نتیجه‌اش چیه؟ چیزی تغییر می‌کنه؟ نه!

پس اگه می‌تونید، اگه دستتون می‌رسه، توی خانواده‌هاتون، توی دورهمی‌هاتون مطرح کنید و حداقل نفری ده‌هزار تومن کمک کنید، شاید برای شما مسخره بیاد ولی تهش می‌بینید توی یه مراسم ۱۰۰_۲۰۰ هزار تومن، یا کمتر و یا بیشتر، جمع شده و شاید یه گره‌ کوچیک از یه نیازمند باز کنه! دمتون گرم!

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan