هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


گذشته، حال، آینده

این روزها ذهنم به شکل ظالمانه‌ای آشفته است!
 استرس و ترس سلول به سلول تنم را تسخیر کرده‌اند، از طرفی امید در دلم زنده است(چون هنوز پاسخنامه نیامده!)و سعی می‌کنم تقویتش کنم و از طرف دیگر هم ترس نرسیدن کلافه‌ام کرده‌،که هر چه تلاش می‌کنم‌ متاسفانه تضعیف نمی‌شود؛ مدام از خودم می‌پرسم اگر نشد چه؟ اگر باز هم نشد چه؟یکسال دیگر...؟
 راستش را بخواهید فکر می‌کنم خیلی کنکور را خوب ندادم، بعضی دروس از حد انتظارم پایین‌تر و بعضی بالاتر بود؛ آخ از دست دینی و زیست لعنتی که بی‌رحمانه دغدغه‌یشان ثانیه‌هایم را سلاخی می‌کند، آخ از قلب و قفسه‌ی سینه‌ای که خدا می‌داند این چند هفته‌ی اخر چطور ویرانم کرد و کلیه‌ای که یاری نکرد و دکتر لازم شد،این حجم از درد برای یک طفل زیاد نیست؟
 حال مدام در ذهنم تکرار می‌شود اگر نشد چه؟ جواب بقیه‌ را چه بدهم؟ و آخ از دست بقیه‌ای که فکرشان، سئوال‌هایشان، امیدهایشان، متلک‌هایشان و ... دغدغه‌‌یست زجرآور که خواب را از چشمانم ربوده و شده راه هجوم وحشیانه‌ی آن میگرن لعنتی که از ساعت نه‌ و نیم صبح مدام شقیقه‌هایم را فشرد و ساعت دو ظهر دیگر ضربه‌ی آخر را زد و ضربه فنی‌ام‌ کرد!
و نگویم برایتان از دخترکان اعصاب خرد کنی که میلم به مشت زدن را چندین برابر می‌کردند،همان‌ها که به محض پایان آزمون فریادهایشان که "وای خدایا خیلی آسون بود،زیستش آب خوردن بود،وای عالی بود و ..." روانیم کرد،درد شد،استرس شد،ترس شد،ترس شد،ترس شد... .
اکنون اما بعد از دو ساعت به زور خوابیدن،نشسته‌ام به خورشید رنگ‌ و رو رفته‌ی غروب نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم فکرهای لعنتی را بگذارم برای بعد از نتایج، دغدغه‌ی رسیدن یا نرسیدن را بگذارم برای بعد از نتایج و به لیست بالا و بلند کتاب‌هایی که تمام ۸ماه گذشته اسامی‌یشان را با ذوق و شوق جمع‌کرده‌ام فکر کنم،حدود ۶۰ کتاب که مدت‌ها منتظر زمانی برای مطالعه‌یشان بودم، فیلم‌هایی که دوست دارم زودتر مقابل چشمانم رژه بروند و احساسات و خاطرات خوب‌شان را برایم به یادگار بگذارند، پیاده‌روی‌های صبح‌گاهی که طبق معمول با کوثر قرارشان را گذاشته‌ایم اما به وقوع پیوستنشان بعید است! و بقیه‌ی برنامه‌هایی که فکر می‌کردم بعد از کنکور با ذوق و آسایش به وقوع می‌پیوندند اما حالا ترس‌های لعنتی از شوق‌شان کاسته.
دل ما همیشه شکسته‌ است فرزند! اما امیدواری هیچ‌گاه از جیب چپ پیراهنمان کم نشد. ( ناظم حکمت)

++ لیست کتاب‌هام طولانیه و به نظرم تا مدت‌ها نیازی به معرفی ندارم اما لیست فیلم‌هام خیلی طفلیه(؟) اگر می‌شناسید معرفی کنید :-)
+++ هر کس نجات سرباز رایان رو معرفی کنه به ۵۰ ضربه شلاق(مجازی) محکوم می‌شه :-))


روزهای روشن خداحافظ

بر ما گذشت خوب و بد اما تو روزگار! 
فکری به حال خود بکن این روزگار نیست...


گرمای دلت همیشه مردادی باد

هیچ وقت عاشق تابستان نبوده‌ام، نه تنها عاشق که هیچ‌گاه دوست‌دارش هم نبوده‌ام، تابستان برای من یعنی ظهرهای گرم و سوزان مرداد و شهریور، عصرهای حبس شده در خانه از ترس شرجی نفس‌گیر، سیلی‌های بی‌رحمانه‌ی تَش‌باد بر گونه‌های سرخ تیر، خلوت زود هنگام رخنه کرده‌‌ی اوایل ظهر در دل شهر، تنهایی هراس انگیز و تشنگی عابر خسته در کوچه‌ پس‌کوچه‌های سوزان، فریاد‌های گم‌شده در صدای کولر، شرشر عرق کارگر خسته‌ی نشسته در سایه‌ و هجوم وحشیانه‌ی باد گرم بر تن نحیفش، پیراهن خیس و چسبیده‌ی رفتگر شهرداری و مامور همراه ماشین حمل زباله، تابش مستقیم آفتاب روی سر ماهیگیر پیر، کشاورز پخته با فصل خرماپزان، جثه‌ی ضعیف و خسته‌ی پسرک دستفروش‌ کنار خیابان، صورت آفتاب سوخته‌ی پیرزن و پیرمرد سبزی فروش بازار تره‌بار... تابستان برای من یعنی تَش باد و شرجی و گرما و گرما و گرما...


+ من که هیچ‌گاه تابستان و گرما را دوست نداشته‌ام اما اولین‌روزهای تابستان بر دوست‌دارن تابستان،فصل میوه‌های رنگارنگ،هوس گاه و بی‌گاه بستنی و یخمک و یخ‌‌ در بهشت و فالوده، مبارک:)

عنوان: خورشید‌ترین تاب و تب تابستان ... گرمای دلت همیشه مردادی باد!


صعود

بازی دیشب یک برد تمام عیار بود، یک لذت جوشان درون رگ‌های ایران،یک امید در اوج ناامیدی!
یوزپلنگان ما دیشب یک گل از قهرمان جام ۲۰۱۰ خوردند و یک لایی به قهرمان جهان زدند! برای نگه داشتن یک توپ درِ دروازه زمین خوردند تا زمین نخوریم و با افتخار به خود ببالیم.
دیشب همه اشک شدیم و چکه‌چکه باریدیم،نه چون باخته بودیم، چون در این باخت بازنده نبودیم!
القصه دیشب تمام بچه‌های ایران بدون آفساید،بدون خطای هَند گل شدند،در اوج به وسط دروازه‌ی قلب ما خوردند و مستقیم به جانمان صعود کردند!
+ تشکر می‌کنیم از میلاد محمدی بخاطر اون حرکت آکروباتیکش :|
++ اون اهنگی که سالار عقیلی برای تیم ملی خونده بعد از بازی مراکش هم می‌تونست اشک‌مون رو در بیاره، دیگه چه برسه به بازی اسپانیا!
+++ مصاحبه‌ی سردار بعد از بازی ... شاید به اندازه‌ی توقع ما خوب نبود اما قدر نشناس نباشیم!
++++ درسته قرار بود دیشب پیکه برای ما گل بزنه! اما اگه نزد لااقل لایی که خورد :-)

سقوط.

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ‌ﺭﻭیی که ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﻦ به ﺁﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺮﮎ می‌کردم ﮐﻼ‌ﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ به ﺍﻭ ﺳﻼ‌ﻡ ﺩﺍﺩﻡ! ﻣﺴﻠﻤﺎً ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩ که ﮐﻼ‌ﻩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮ می‌دﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ نمی‌توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺒﯿﻨﺪ.ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺳﻼ‌ﻡ ﺧﻄﺎﺏ به که ﺑﻮﺩ؟ به ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮﺍﻥ! ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺪﮎ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻪ؟!
سقوط_ آلبر کامو


اندر احوالات

برام عجیب بود که تو چند هفته‌ی گذشته چندبار وضعیتم رو چک کرده، البته به هیچ کدومش واکنشی نشون نداد اما خب همین که وضعیتم رو چک می‌کرد می‌تونست قدم موثری باشه! 
داشتم بعد از چند وقت پروفایل‌ها و استاتوس‌های واتس‌آپم رو چک می‌کردم که رسیدم به پروفایلش، همون عکس همیشگی بود ولی استاتوسش عوض شده بود، نوشته "بیا دستم بگیر افتادم از پا، نزار جون بسپارم اینگونه تنها" به عکسش خیره شدم و چندین بار استاتوسش رو زمزمه کردم، اولش فقط اشک بود ولی کم‌کم به هق‌هق‌‌های خفه تبدیل شد،همون هق‌هق‌هایی که تمام این سال‌ها و روزها عجیب وفادار بودن بهم، مطمئن بودم یکی از مخاطب‌های شعرش منم، خواستم بهش پیام بدم اما یه چیزی جلوم رو می‌گرفت، به تولدهای این دوسالم فکر کردم، حدود چهل، پنجاه نفر تولدم رو تبریک گفتن اما من هربار که صدای پیام یا زنگ تلفنم بلند می‌شد منتظر اون بودم،یکی‌یکی پیام‌هام رو بالا و پایین می‌کردم تا فقط یه پیام تبریک خشک و خالی ازش ببینم، به یه "تولدت مبارک" ساده هم راضی بودم اما دریغ! فقط همین نبود، کلی اتفاق ریز و درشت دیگه، از مریضی و غم و غصه و درد و ... و ... هم بود که برای هیچ کدومش حالی ازم نپرسید؛ تمام اون روزهای سخت نکبتی وقتی خیلی‌ها جلوم ایستادن و گفتن مقصری،وقتی اماج تهمت‌های ریز و درشت بودم،وقتی گوشیم هر دقیقه زنگ می‌خورد و یه چیز جدید ازم می‌پرسیدن و من با گریه قسم میخوردم که نگفتم، وقتی تمام دنیا آوار شده بود روی سرم و تنها راه فرارم قرص‌های ترامادولی بود که شب‌ می‌خوردم تا فقط چندساعت بتونم اون همه فشار رو فراموش کنم، وقتی آخرین روزهای ۱۸ سالگیم با کابوس قرآنی گذشت که گفتن باید دست بذاری روش و قسم بخوری که نگفتی، وقتی قرص‌هایی که ماه‌‌ها قطعشون کرده بودم رو مجبور شدم دوباره شروع کنم، وقتی ... وقتی..‌. من تو تمام اون‌ لحظه‌ها فقط منتظر یه پیام یا زنگ بودم که بهم بگه میدونم تو نگفتی،میدونم تو مقصر نیستی اما دریغ! تو هیچ‌ کدوم از اون لحظه‌ها نه تنها نبود بلکه سکوتش یعنی با اونها بود، حالا چه فرقی میکنه وقتی میگه من همون موقع به فلانی و فلانی گفتم که تو مقصر نیستی، باور نمیکنی میتونی بری ازشون بپرسی؟ اون کسی که باید بهش میگفت من بودم، اون کسی که شب و روز خوابش رو می‌دید من بودم، اون کسی که منتظر حرف‌هاش بود من بودم، بهش گفتم با وجود تمام اون خجالت‌هایی که برای گناه نکرده از آدم‌ها کشیدم ولی بازم اون روزها این فقط تو بودی که برام مهم بود حرف‌هام رو باور کنی، اخرش همه حرف‌هام رو باور کردن اما تو بازم حتی از من نپرسیدی چی شده بود؟ چشمات رو بستی چون می‌ترسیدی کسی مقصر باشه که نمیخوای باشه! 
فکر نکنید سنگ‌دل شدم و بخاطر همه‌ی اینها چیزی نگفتم، نه! فقط دیدم وقتی اون تمام این مدت میخواست خط روی بودنم بکشه، وقتی انگار فراموش کرده بود فرشته‌ای هم هست، وقتی تا همین الان که یکسال و شش‌ماه از ندیدنش میگذره فقط یکبار با هم چت کردیم و یکبار چند دقیقه از پشت تلفن صداش رو شنیدم، وقتی اومد و نخواست منو ببینه یعنی نمیخواد که باشم، یعنی برخلاف ادعاش نبودم رو به بودنم ترجیح میده، یعنی تحمل بودنم براش سخت‌تر از نبودنمه، یعنی باور کردن دروغ‌های اونها و داشتنشون براش مهم تر از ماست، پس برای چی برم سمتش؟برای چی غرورم رو زیر پاهام له کنم؟ این ترجیح من نبود پس شاید حالش با ترجیح خودش بهتر باشه.

+ نمیدونید چه سخته تمام لحظه‌هایی که تنهایی با خودخوری و مرور حرف‌ها و فریاد‌هایی که باید میزدی و مجبور شدی نزنی بگذره، نمیدونید چه دردی داره حواست پرت بشه و یه دفعه متوجه بشی داری با خودت حرف میزنی، داری زمزمه‌وار سر کسایی که یه بار بخشیدیشون و باز زجرت دادن،خیلی چیزها و کس‌ها رو ازت گرفتن و نتونستی درست سرشون داد بکشی و تو گوششون بزنی، فریاد می‌کشی! نمیدونید خودت رو مقصر پوکیدن روابط با بعضی‌ها( لعنت به لحظه‌ای که متولد شدن و لعنت به لحظه‌ای که فامیل حساب شدن) بدونی چه زجر وحشت‌ناکیه، من تمام این ۲ سال با این زجر و درد سر کردم ،اما این روزها احساس میکنم دیگه واقعا کم اوردم، فشار زندگی این روزها داره از پا درم میاره، یعنی واقعا این روزها هم میگذره؟

++این شش سال، خصوصا دوسال اخرش مثل یه زخمه که تا وقتی تلافی نشه هیچ وقت خوب نمیشه، برعکس هر روز بیشتر از روز قبل میسوزه و آتیش میزنه، کی گفته بهترین لذت لذت ببخششه؟روزی که بتونم به برازنده‌ترین حالت ممکن تلافی کنم عیدترین عید جهانه‌!
+++ داشتم خفه می‌شدم، نه میتونم بگم و نه میتونم از شرشون خلاص بشم،هر روز و هر شب یادشون زجرم میده، برای همین نوشتم.


فوت‌شاد:)

سابقه نداره دوتا پست با فاصله‌ی چند ساعت بذارم(پس موقته:|) ولی حیفم اومد تبریک نگم بهتون:)

شادی این برد نوش جونتون/مون :)

آی خدا که چه شبی بود امشب،عجیب شبی بود، تیکش میزنم به عنوان شب‌های توپ *_*


سحرانه،عاشقانه

به پایان آمد این دفتر

حکایت هم‌چنان باقیست ...

احتمالا این سحر آخرین دانه‌‌ از دانه‌های تسبیح رمضان باشد،آخرین فرصت وصال به اوج آسمان رمضان!

امشب یک گوشه‌ی خلوت عاشقانه‌یتان با خدا، میان یارب یارب‌های نم‌ناکتان، اگر شد یادی هم از ما ملتمسان دعا کنید! اینجا دل‌های مضطری حاجاتشان را دخیل دعاهایتان بسته‌اند.

++ در قنوت نمازمان آمین گوی دعاهای هم باشیم، یقیناً دعا اثر دارد!

پ‌ن: اللهُمَّ رَبَّ شَهرِ رَمَضان ...


جام جهانی چشمانت

جانا! تب جام‌جهانی چشمان تو حتی در ما طایفه‌ی گریزان از اضطراب هم رسوخ کرده است، لطفی کن و آن توپ قهوه‌ای چشمانت را به کرنر بفرست، آخر گلکم این تور پوسیده کجا طاقت ضربه های محکم مژگان تو دارد؟
خودت بگو! کجای دنیا رسم است لشکری از رونالدوها مقابل بیرانوند تنها قد علم کنند؟

پ‌ن : راستش از دیروز خیلی تلاش کردم یه متن خوب و طولانی‌تر بنویسم ولی تهش فهمیدم این روزها اوضاع و احوال خودمم چیزی کم‌ از همین بیرانوند تنها نداره، از بیرانوند چه توقعی دارید واقعا؟ :)
+ به رسم چالش از میرزا ، آسوکآ و آذری‌ قیز دعوت میکنم :)
++ تشکر از هلمای عزیز بابت دعوتش :)

قطره

همین چند روز پیش برای معاینه‌ی چشم‌ راهی مطب چشم‌پزشک شدم،در حالی که خودم مطمئن بودم چشمانم ضعیف شده است در کمال تعجب شماره‌ی‌شان هیچ تغییری نکرده بود، با دو قطره نسخه‌ام را پیچید و خیالم را راحت کرد؛ داشتم به این فکر می‌کردم که ای کاش می‌شد قطره‌ای هم برای کنار رفتن هاله‌ی مقابل چشمان‌مان و شناختن آدم‌ها تجویز می‌کردند تا بعد از سال‌ها اطمینان و اعتماد در بزنگاه حساس زندگی پشت‌مان خالی نمی‌شد،شناختن‌های ،به خیال خود، کامل‌مان تَرَک بر نمی‌داشت و شیشه‌ی اعتمادمان نمی‌شکست!

 کاش قطره‌ای هم برای کنار رفتن حجاب مقابل چشمان‌مان بود تا سیاهی دستانِ سفید زیرِ در را می‌دیدیم و خیال‌مان از بابت گرگ‌ها راحت می‌شد!

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan