هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


خیالم رفت و تو زلفت گم آوی

خیالُم رفت و تو زُلفِت گم آوی
سر اندر پا و غم پر تا پر آوی
خدا کاشکی دَسُم بی جِی خیالُم
خیالُم رفت و دَس تِینا ول آوی

《احمد شمس العلما》


و قسم به شب !

و قسم به کوچ پرستو‌ها!
و آن لحظه‌ که از سوز تنهایی به گرمای آغوشت پناه آوردم!

و قسم به چشم‌های منتظرم!
آن زمان که بی تو لحظه‌ای خوابِ آرامش را ندید!

و قسم به شقایق‌ها!
که داغ تو را تا ابد به سینه حبس کرده‌اند
و به قاصدکی که سال‌هاست قاصد نرسیدن‌هاست
و به تیک‌تاک شوم ساعتی که ثانیه‌های نبودنت را فریاد می‌کشد!

"و قسم به زمان"
به تمام لحظه‌های نبودنت...
به بغض‌های در گلو رسوب کرده
به جیغ‌های در حنجره مرده
و به نگاه‌ی که در انتظار آمدنت به کوچه خیره ماند!

و قسم به غم
به اندوه بی‌پایان شب
و به ملال بی‌انتهای تاریکی

که اینجا، در دلِ فروردینِ گرم ، بی‌تو دیِ دیگری از راه می‌رسد...
و ما را چه باک از دی؟!
که ما خود سوزهای در استخوان مانده‌ایم ...!


بمان !

کجا می‌روی؟
یک امشب را کمی بیشتر بمان!
"با چشم‌هایت حرف دارم"
می‌خواهم برایت از جاده‌های بی‌کس شب بگویم
از سوسوی تنهایی ماه در شب‌های بی‌ستاره
از کبودی چشم‌های دریا در شب‌های فراق موج

کجای می‌روی؟
قدری بیشتر بمان!
می‌خواهم تا صبح برایت شاملو بخوانم!
یا نه، بمان تا برایت آیدا بخوانم در شب‌های بی‌ احمد
مفاتیح بخوانم ،فراز به فراز دعای اجابت

بمان!
می‌خواهم برایت آواز بخوانم
چنگ بزنم
شاید هم تا سپیده یک نفس در شیپورها بدمم
باید تمام مردم آبادی نوای ماندنت را بشنوند

قدری بیشتر بمان!
لااقل یک شب، یک شب بمان!
می‌دانی سروهای پشتِ دیوار چند بهار منتظر آمدنت مانده‌اند؟
اصلا بگذریم از چشم‌های من، گنجشک‌ها!
می‌دانی گنجشک‌ها از کی روی شاخه چشم به راهت مانده‌اند؟

بمان!
قدری بیشتر بمان!
لااقل یک امشب 
...
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan