جمعه ۴ تیر ۰۰
آخر شب بود، لپتاپ رو خاموش کرده بودم که بخوابم و صبح از نو شروع کنم، صدام کرد و گفت «بنیامین مرد»، همین قدر ساده، در حد ۲_۳ تا جملهای که مفهومش همین بود اما قد هزارتا جمله بغض و غم داشت.
فقط ۱۶_۱۷ سالش بود، هنوز میرفت مدرسه و یحتمل امید داشت که دکتر، مهندس یا شایدم مثل اغلب پسرها خلبان بشه. هنوز داشت رشد میکرد، خیلی مونده بود که قدش اندازهی درخت لیموی حیاط عمه بشه، ریش و سبیلهای پر پشت در بیاره، سفر بره، عاشق بشه و بخواد عاشقی کنه.
آره خلاصه، حتما اون هم مثل من فکر میکرد خیلی کار نصف و نیمه توی این دنیا داره، دل نگران امتحانات بود و برای روزهای نیومده خیالبافی میکرد اما ... تموم شد. تو یه لحظه، تو یه پلک زدن تموم شد و تمام کارها موند.
دیروز کوچه لره گوش میکردم و درس میخوندم، امروز کوچه لره گوش میکنم و درس میخونم و اشک میریزم. به قدر یه مژه برهم زدنی، همه چیز عوض شد ...
چی داشتم میگفتم؟!
یادم رفت! نمیدونم چی میخواستم بگم و اصلا برای چی اینها رو نوشتم اما ... گمونم این مسیری که میریم، مسیری که اگه یهو همه چیز تموم بشه تهش یه عالم خوشی نکرده، کار تموم نشده ... زندگی نکرده، زندگی نکرده، زندگی نکرده ... به خودمون بدهکاریم، مسیر اشتباهیه، چرخهی باطلیه، اما نمیدونم، بلد نیستم چطوری میشه از این مدار عبث پاهام رو بیرون بکشم.