هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


صدای آلفرد رو توی وبلاگم هم میذارم :)

ایستاده‌ام روبروی گلدان‌رز‌های قرمز و با قیچی شاخه‌های بلندشان را کوتاه می‌کنم، خار یکی از گل‌ها در انگشت سبابه‌ام فرو می‌رود، عینک دایره‌ایم را بالاتر می‌آورم و موهای افتاده بر گوشه‌ی چشمانم‌ را به کناری می‌زنم، با دقت خار را از دستم بیرون می‌کشم و دوباره به سمت شاخه‌ی رز گوشه‌ی گلدان خم می‌شوم که گوشه‌ی روسری گلدار سفیدم کشیده می‌شود، می‌چرخم و آلفرد خندان را مقابلم می‌بینم، بعد از سلام و احوال‌پرسی حال مادرش را می‌پرسم و می‌گویم که آیا امروز هم آمده است تا شاخه گلی برایش ببرد؟ با سر جواب منفی می‌دهد و با لهجه‌‌ای آمیخته از آلمانی و فرانسوی می‌گوید که می‌خواهد شعری برایم بخواند، روی صندلی روبروی پنجره‌ می‌نشینم و با لبخند اشاره می‌کنم که بخواند، شروع می‌کند به خواندن شعری که در ابتدای آگوست روی کاغذی نوشته و چندین بار تلاش کرده بودم که خواندن صحیحش را به او بیاموزم، در حالی که فارسی را به سختی تلفظ می‌کند برایم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت...." را می‌خواند، بعد از پایان شعر در آغوشش می‌کشم و چند شاخه از گل‌های قرنفل قرمز و سفید را به سمتش می‌گیرم، می‌پرسم از کجا می‌داند که عید نزدیک است؟ می‌گوید که از همان آگوست نوروز ایرانی‌ها را روی تقویمش علامت زده است تا بتواند این غزل را برایم بخواند، بلند می‌شوم و به سمت قفسه‌ی بزرگ کتاب‌های گلفروشی می‌روم، یکی از دیوان‌های نقره‌کوب حافظ را بر می‌دارم و به سمتش می‌گیرم، امتناع می‌کند و می‌گوید که نمی‌تواند کتاب مورد علاقه‌ام را بردارد، می‌خندم و می‌گویم "ما ایرانی‌ها رسم داریم موقع نوروز به بچه‌ها عیدی بدیم، این حافظ هم عیدی من به تو"!
هنوز خورشید کاملا پشت کوه‌های شمالی پنهان نشده است که قوری گل‌محمدی دوست داشتنی‌ام را در سینی می‌گذارم و به سمت میز وسط حیاط می‌روم، پشت به من، رو به غروب نشسته است و در فکری عمیق پرسه می‌زند، به نیم‌رخ جذابش نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم چطور توانسته‌ام ۲۰ سال کسی را اینچنین تا سر حد جنون دوست داشته‌باشم، که هنوز هم دلم بخواهد ساعت‌ها به نیم‌رخ متفکرش خیره شوم؟
با نگاهی غافلگیرم می‌کند، می‌خندد و می‌گوید:
_ میدونم، میدونم، نباید هم از دیدن الهه‌ی خوش‌تیپی و زیبایی سیر بشی !
_[می‌خندم] عزیزم! تو شاید خوشتیپ و زیبا نباشی ولی باطن زیبا و سلیقه‌ی خوبی داری، اینو موقع انتخاب من به دنیا ثابت کردی!
قهقهه‌های مستانه‌اش از حاضری جوابیم هنوز هم مثل روز اول سلول‌های تنم را به جنبش در می‌آورد، برای بار هزارم می‌گویم "اگه تو زندگی هیچی هم نداشتیم فقط بخاطر همین خنده‌هات عاشقت می‌شدم"، قهقهه‌هایش به لبخندی آرام تبدیل می‌شود، چند ثانیه نگاهم می‌کند و بحث را به نوروز می‌کشد:
_ بلیط‌های رفت و برگشتمون رو گرفتم، یه روز قبل از تحویل سال می‌ریم.
_راستی امروز آلفرد برام ساقیا آمدن عید مبارک بادتِ حافظ رو خوند، دیدی بالاخره تونستم بهش فارسی یاد بدم؟
_ واقعا؟ ببینم می‌تونی بالاخره زبون رسمیشون رو عوض کنی یا نه!
_تا یادم نرفته بگم امروز از پرورشگاه تماس گرفتن، می‌خواستن آمار فعالیت‌‌ها و هزینه‌های امسال رو بدن، گفتم که برای تو بفرستن!
_چرا برای من؟
_ من دیگه روحیه‌ی رسیدگی به کارهای پرورشگاه رو ندارم، دلم می‌خواد بقیه‌ی وقتم رو صرف درمانگاه روستای بوشهر کنم!
_ اوهوم، فکر می‌کنی امسال بتونیم برنامه‌ی سفرمون رو اجرا کنیم؟
_من هم امروز داشتم به همین فکر می‌کردم، خیلی خوبه اگه امسال بتونیم بعد از این همه سال رویامون رو کامل کنیم.
_هنوز هم دوست داری با دوچرخه سفر کنی؟
_معلومه که دوست دارم!
_ به نظرت می‌تونیم با دوچرخه ۱۰ کشور باقی مونده‌ رو بگردیم؟
_ چرا نتونیم؟! فکر میکنم دیگه چیزی نیست که نتونیم انجامش بدیم‌... میگم، به نظرم بعد از اون هم برگردیم به کشور خودمون، ما تو این سال‌ها فرهنگ‌ها و کشورهای مختلفی رو تجربه کردیم، حالا که آرزوی زندگی کردن توی قطب رو هم برآورده کردیم دوست دارم بقیه‌ی عمرم رو صرف رسیدگی به درمانگاه و گلفروشی کنم، هنوز کتاب‌های زیادی هم هست که دوست دارم بخونم، نمیدونم چقدر دیگه از عمرم باقی مونده ولی دلم می‌خواد دهه‌ی پنجم زندگیم رو تو کشور خودم به باقی کارهای مورد علاقه‌ام برسم!
راستی تو "ساقیا آمدن عید‌‌‌‌‌‌..." رو حفظی؟
_خواهش میکنم فرشته!‌ نگو که می‌خوای مجبورم کنی این رو هم حفظ کنم...!
 با شیطنت می‌خندم "الهه‌ی خوش‌تیپی! واقعا دلت میاد شعر به این قشنگی رو حفظ نباشی؟" و روی میز ضرب می‌گیرم و آواز می‌خوانم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت ...."

+ چالش وبلاگی تصور من از آینده، ممنون از محمد برای دعوتش، و وبلاگ عقاید یک رامین بخاطر چالش :)
++ دعوت میکنم از آسوکای نازنین و جناب منزوی که اگه دوست داشتن شرکت کنن :)

بُخُون کوگِ رشته

مادر تماس گرفته بود که "با خوت نون بیار!" ، زودتر از کتابخانه زدم بیرون، هوا خوب بود و نسیمی ملایم بوی بهار را به مشامم می‌رساند؛ از همان درِ خروجی بوی عیدی فرهاد را پلی کردم تا نوروز را بیشتر حس کرده و حالِ خوبم را تقویت کنم؛ هنوز اما کمی دور نشده بودم که چشمم به مرد جوانی با لباس‌های کثیف و رنگ و رو رفته افتاد که تا کمر در پلاستیک‌های زباله‌‌ای درِ پشتی هتل خم شده بود و بطری‌های پلاستیکی را بیرون می‌کشید؛ هنوز پشت سرش بودم و مرا ندیده بود، سرم را پایین انداخته و سریع‌تر از کنارش عبور کردم که مبادا نگاهی ناخودآگاه شرمنده‌اش کند. 

حالم گرفته شد، بغض بیخ گلویم را گرفته بود، دیگر دیدن آبی دریا از خیابان جلویی و نسیم ملایم دمِ عصر بوی بهار نداشت، دیگر صدای فرهاد حالِ خوبم را دو چندان نمی‌کرد، دیگر شلوغی بازار و بوق ممتد ماشین‌ها و چراغ‌های روشن مغازه‌ها مثل یک امید و لبخند بر لبم نمی‌نشست، دلم دنبال مرد تا کمر خم‌شده بود، دنبال کودکانش، دنبال زنی با دو خواهر بیمار که از پس هزینه‌های زندگی بر نمی‌آمد و چند روزِ قبل دیدم که پلاستیک مشکی بزرگ انداخته شده در سطل زباله‌ی مقابل خانه‌اش را به داخل می‌برد، دلم دنبال تک‌تکِ کودکان زرد شده از فرط فقر بود، دنبال تک‌تک لباس‌های پاره شده و شکم‌های گرسنه...

 صدای فرهاد را در گوش‌هایم خفه کردم و فقط شنیدم که رحیم عدنانی می‌گفت :

کُنارِ غریوُم که بردِ نصیبوم، یه عمره که سی خوم ایگوم ایگریوُم، سر لِشکِ زردُم بُخُون کوگِ رَشتَه ... مو کارون دردُم ، تیام حرس و خینه ...*

* کُنارِ (نوعی میوه) غریبم که سنگ نصیبم است ، یک عمر است که برای خودم می‌خوانم و گریه می‌کنم ؛ روی شاخه‌ی زردم بخوان ای کبکِ بالغ ... من کارون دردم، چشم‌هایم پر از اشک و خون است ...


+ می‌تونیم الان بشینیم و با هم به دولت، به حکومت، به باعث بانیش و به ... فحش بدیم ولی نتیجه‌اش چیه؟ چیزی تغییر می‌کنه؟ نه!

پس اگه می‌تونید، اگه دستتون می‌رسه، توی خانواده‌هاتون، توی دورهمی‌هاتون مطرح کنید و حداقل نفری ده‌هزار تومن کمک کنید، شاید برای شما مسخره بیاد ولی تهش می‌بینید توی یه مراسم ۱۰۰_۲۰۰ هزار تومن، یا کمتر و یا بیشتر، جمع شده و شاید یه گره‌ کوچیک از یه نیازمند باز کنه! دمتون گرم!


هیرمان (سه)

دامون و هیرمان یا الله گویان از در اتاق وارد شدند؛ آرازِ* کوچک خنده کنان خودش را به آغوش دامون انداخت و صدای "بیا بغل بابا"‌ی دامون در شلوغی افراد خانه گم شد.

آرمون* و آهو در کنار خود جایی برای دامون باز کردند و او در کنار همسرش آهو و هیرمان در گوشه‌ی دیگر سفره کنار سهند و احمد نشست‌.

دامون بسم الله سفره را گفت و همگی مشغول شدند، اما هنوز لقمه‌ی سوم را در دهان نگذاشته بودند که زلیخا رو به هیرمان گفت" امروز هاویر رو دیدم، از کوچه‌ی زهرا خانوم اینا می‌اومد، انقدر عجله داشت که انگاری جن دیده بود" و همراه آهو آرام خندیدند ، هیرمان اما از شوخی زلیخا خوشش نیامده بود، البته معمولا هیرمان از هیچ چیز زلیخا خوشش نمی‌آمد، برای او زلیخا همیشه فقط همان زن بابایی بود که هفت سال بعد از مرگ مادر آمده بود و می‌خواست جای او را بگیرد، کسی که هرگز شبیه مادر نبود!

زلیخا انگار منتظر پاسخ هیرمان بود اما او ساکت ماند، ولی در مقابل دامون با نگاه تندی رو به آهو جواب داد:

_خب حال خواهرت رو می‌پرسیدی بلکه واقعا جن دیده بود؟

_ پرسیدم! خوب بود، خیلی خوب بود، آخه هاویر رابطه‌اش با جن‌ها خوبه!

 هیرمان تا گردن در کاسه‌ی ماست فرو رفته بود و سعی می‌کرد سرخی صورتش از فرط خجالت را از نگاه بقیه پنهان کند؛ زلیخا خواست لب باز کند که با صدای "ناهارتون رو بخورید، شب شد، خسته‌ایم می‌خوایم بخوابیم" دوباره ساکت شد.

 بعد از چرت ظهر دوباره دامون و هیرمان راهی زمین شدند تا درو گندم ها را از سر بگیرد ، در تمامِ طولِ مسیر هیرمان سر به زیر و ساکت بود تا اینکه دامون گفت:

_ راستی هیرمان دیروز توی مسجد محمد رو دیدم، می‌گفت از جعفر شنیده که دو روز پیش نظمیه ها ریخته بودند ولایتشون و همه جا رو گشته بودند...

ادامه دارد ...


+ *آراز : نامی پسرانه و بختیاری ، به معنای بغض

*آرمون : نامی پسرانه و بختیاری ، به معنای آرزو



نامه‌های پنج‌شنبه [۳]

معشوق پاییزی من، سلام!
احتمالا هنگامی که این نامه به دستت می‌رسد اولین سئوالی که می‌پرسی "این دو هفته کجا بودی؟" خواهد بود! پس بگذار در همین ابتدا برایت از ماجرای صبح سه‌شنبه بگویم.
صبح سه‌شنبه در حالی که گرد و خاک نشسته بر قاب عکس‌ها و گلدان‌های کلبه‌ را می‌گرفتم دستم به گلدان سفالی یادگاری‌ات خورد، همان گلدان میخکی که در ۱۳ ژانویه هدیه داده بودی؛ قبل از انجام هر عکس‌العملی گلدان روی زمین افتاد و شکست، واقعه‌ی تلخی بود، احساس کردم نیمی از وجودم شکست!
تا عصر سه‌شنبه خاطرات ۱۳ ژانویه را دوره کرده و خودم را برای خطای سهوی‌ام ملامت کردم، عصر که دیگر توان مقابله با ذهنم را نداشتم دست به دامان برف‌های نشسته بر زمین شدم و ... بله! سرمای سختی خوردم و تمام این دو هفته را در رخت‌خوابم سپری کردم و دیگر توان پست نامه‌هایم را برایت نداشتم‌!
خب! حالا تو از خودت بگو، بهار به آن‌جا رسیده است؟ به دیدن گل‌های بهاری و شکوفه‌های بهارنارنج باغ رفته‌ای؟ عطر بهار را استشمام می‌کنی؟ جیک‌جیک گنجشک‌های نشسته بر شاخه‌ها خبر آمدن بهار را به گوشت رسانده‌اند؟
من، اینجا و در تمام سال‌های نبودنت سوز سرما را در استخوان‌هایم حس کرده‌ام و اینک که بهار دیگری از راه می‌رسد سوز خاطرات بهاری‌مان از هر سرمایی برایم کشنده‌تر است!
معشوق‌ مهربان من! 
سی‌ و پنج سال پیش، در ۱۴ مارسی که این نامه‌ را برایت می‌نوشتم باران بود و حال که آن را برایت پست می‌کنم برف تمام آنگلبرگ را سفیدپوش کرده است، حتما می‌دانی که من از دیدن زمستان زیبا چقدر خوشحالم؟!
اما برای تو در این فصل جدید لبخند بهار را بر زندگی‌ آرزو می‌کنم!

+ گفتم از ورطه‌ی عشقت به صبوری به درآیم ... باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش


هم شوق بهار است ...

هر روز از کنار درخت شاه‌توت گوشه‌ی حیاط عبور می‌کنم اما تا همین صبح امروز شاه‌توت‌‌های تازه متولد شده‌اش را ندیده بودم، برگ‌های سبز گلدان خشک‌شده‌ام را هم، حتی گل‌های زرد و گوجه‌های کوچک بوته‌های گوجه‌ی مادر که حالا بزرگ و زیباتر شده‌اند را هم ندیده بودم، اصلا انگار بوی بهارِ درختان حیاط به مشامم نرسیده بود! 
حالا اما یک گوشه نشسته‌ام و در وزش آرام بادی که خبر از آمدن بهار می‌دهد به جوانه‌های سبز شده‌ی باغچه‌ها نگاه می کنم و از خودم می‌پرسم:
《 یعنی امسال دوباره جوونه‌های امید توی دلمون سبز میشه؟ درخت امیدمون امسال شکوفه میزنه؟ کاش دوباره بهار برگرده به خونه‌ی دل‌هامون!》

+ میشه هر چیزی خواستید بگید یه بیت بهاری هم تهش مهمونمون کنید؟ :)

+++ همه‌ی خلق الله لباس گرم تنشونه اما من فقط یه تی‌شرت آستین کوتاه تن کردم و از این‌ور حیاط میرم اون‌ورش؛ اینم یه نوع خداحافظی با زمستون نازنینیه که می‌خوام سرماش رو به خاطر سلول‌هام بسپارم!
این وسط هم هی داد مامان در میاد که "ما بخاری میزنیم تو با آستین‌ کوتاه می‌گردی؟ مریض میشی‌ها" ولی خب این دختره‌ی ورپریده کی حرف گوش کن بوده که حالا باشه؟ :))

++++ هم شوق بهار است هم اندوه جدایی ... اسفند پر از تلخی احساس دوگانه است (محمد شیخی)


هیرمان (دو)

صدای اذان ظهر که از مناره‌های مسجد روستا به گوش رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد، خورشید وسط آسمان بود و زمان برگشتن دختران از کار روزانه فرا رسیده بود.

بیلِ دسته بلندش را به کناری انداخت و مسیرِ راه خاکی خانه را در پیش گرفت که صدای دامون* متوقفش کرد.

_کجا میری هیرمان؟

_میرم ببینم حیدر از شهر برگشته یا نه!

_هیرمان! حواست به خودت و حیدر باشه!

خندید، می‌دانست که دامون بهانه‌های هر روزه‌اش را از بر است.

_حواسم هست کوکا*

راهِ خاکی خانه را با عجله طی کرد و به بهانه‌ی دیدن حیدری که صبح فردا از شهر باز می‌گشت وارد کوچه شد، کوچه‌ای خلوت که مسیر گذر هر روزه‌ی هاویر بود.

کمی وسط کوچه تعلل کرد تا بالاخره هاویر با زنبیل پر از شبدر از راه رسید؛ با دیدن هیرمانِ منتظرِ غرق در عرق گل از گلش شکفت.

_خسته نباشی پسر عمو!

_در مونده نباشی هاویر، زنبیلت سنگینه؟می‌خوای برات ببرم؟

_نه سنگین نیست، آقام ببینتت عصبانی میشه، خوبیت نداره جلوی مردم، زودی برو!

_نه دیگه عصبانی نمیشه! باهاش حرف زدن رضایت داده، همین روزها هم با دامون میایم و رسمیش می‌کنیم، دیگه لازم نیست برای دیدنت توی کوچه‌ها ویلون و سیلون* باشم!

خندید، خواست حرفی بزند اما هنوز کلمه‌ای از دهانش خارج نشده بود که صدای پای حاج علی از سمت دیگر کوچه به گوش رسید ، هول شده بودند، هیرمان که کنار درِ خانه‌ی حیدر ایستاده بود با عجله کوبه‌ی در را تکان داد و هاویر زنبیل در دست از سمت دیگر کوچه دور شد؛ چند ثانیه بعد هیرمان ، بدون دیدار حیدر، راهی خانه شد تا دوباره با دامون صحبت کند و اینبار قرار خواستگاری رسمی با بازیار* گذاشته شود.

درِ چوبی حیاط را با فشاری باز کرد و وارد شد، دامون وسط حیاط مشغول شستن دست و صورتش بود و آهو روبروی درِ اتاق ماست‌ها را در کاسه می‌ریخت، سلام کرد و کنارِ حوض کوچک کنارِ باغچه نشست.

_خسته نباشی دامون!

_ سلامت باشی، حیدر خوب بود؟

سر به زیر خندید و به نشانه‌ی مثبت سر تکان داد؛ با خجالت مِن و مِنی کرد اما باز هم حیا مانع از حرف زدنش شد.

_حرفت رو بزن!

_ کِ...کی باز با عمو حرف میزنی؟ یعنی کی قراره بریم خواستگاری؟

_نمیدونم! زمانش رو باید عمو خبر بده ... ولی من باز باهاش حرف میزنم و سعی میکنم تا همین چند وقته یه زمانی مشخص کنه!

در دلش غلغله بر پا شد؛ گویا درهای رسیدن پشت سر هم در حال باز شدن بود.

ادامه دارد ...


پ‌ن:

*دامون: نامی بختیاری به معنی دامنه‌ی کوه

*کوکا: برادر

*ویلون و سیلون: در به در

*بازیار: نامی لری به معنای دروگر


+ قسمت اول


هیرمان (یک)

روی پشتِ بام دراز کشیده بود و لبخند از کمانِ لب‌هایش کنده نمی‌شد، مدام لپ‌های گل انداخته و صورت پنهان شده پشتِ نقاب چادر مقابل چشمانش جان می‌گرفت؛ طنینِ صدای نازکش پشتِ سر هم در گوش‌هایش اِکو می‌شد، بله‌ای که داشت از عمق رویا به کالبدِ واقعیت می‌رسید! صدمین ستاره‌ی نورافشان آسمانِ تابستان را شمرد و با خش‌خشِ برگ‌های رقصانِ بید در باد به خواب رفت!

از سپیده‌ی خورشید فردا دیگر صبحِ ملایم روستا، ظهرِ گرمِ تابستان، باد خنک عصر، غروب نارنجی مغرب و تاریکی شب‌های بی‌برقی برای هیرمان* بی‌معنی بود؛ بهارِ عشق به دِه رسیده بود و دیگر چه فرقی داشت که گرگ و میش صبح باشد یا خرماپزانِ ظهر؟!

طبق معمول هر روز راه خانه‌ی هاویر* را پیش‌گرفت اما اینبار به جای پنهان شدن پشتِ تنه‌ی گِز قد بلند کنارِ خانه، زیرِ سایه‌ی درخت تکیه داد و منتظر ایستاد.

هر لحظه به ساعتی گذشت تا بالاخره هاویر، با چادرِ گل‌دار پیچیده دورِ کمر و سبدِ حصیری در دست از درِ چوبی حیاط بیرون آمد؛ نگاهش که به هیرمان افتاد سرخی میوهای لَگَجی* بر گونه‌هایش رویید، گوشه‌ی تور سبز انداخته روی موهایش را به دندان گرفت و به سرعت گام برداشت؛ دیده بود، هر روز هیرمان را پشتِ تنه‌ی گِز دیده بود و لبخند‌های خجالت زده‌اش را راهی چشمان منتظرش کرده بود اما حالا، مستقیم و رو در رو، شرم دخترانه‌اش مانع می‌شد!

هیرمان قدم تند کرد و هاویر گام‌ها را آهسته‌تر!

_ هاویر! آقات بهت گفت باهاش حرف زدن؟ قبول کرده.

_آره... برو الان دخترها می‌رسن، یکی می‌بینه، زشته!

دوباره قدم تند کرد و در پیچِ کوچه از نگاهِ هیرمان دور شد و چند ثانیه بعد فقط صدای خنده‌‌ی دخترکانی که با هم راهی چیدن علف‌های بیابانی بودند به گوشش می‌رسید!

ادامه دارد ...


پ‌ن۱: اصلِ ماجرای این داستان واقعیه و من فقط به صورت داستانی درش اوردم و بهش بال و پر دادم!

پ‌ن۲: اسامی شخصیت‌ها کاملا تغییر داده شده.

* هیرمان: نامی بختیاری و پسرانه، به معنی به یاد ماندنی.

هاویر: نامی بختیاری و دخترانه، به معنی در یاد مانده.

لَگَجی: نام گیاهی با گل‌های سفید و بنفش و میوه‌ی قرمز که در استان بوشهر می‌روید.


میم، الف،دال،ر

اسمش که میاد تو ذهن هر کس یه چیزی نقش می‌بنده، یکی خنده‌هاش،یکی چشماش، یکی صداش و ...
تو ذهن من اما دست‌هاش! دست‌هایی که خشک و زبر شدن، دست‌هایی که می‌کشه روی پارچه و میگه "ببین چطوری شدن؟ گیر میکنه به پارچه"؛ اما با همین دست‌ها گوشه‌های بهشت خدا رو می‌گیره و میاره رو زمین، با همین دست‌ها نوازشم میکنه، از اون نوازش‌هایی که نه مشابه تقلبی چینی داره و نه اصلِ کره‌ای و آلمانی، فابریک فابریکش مالِ خودشه! همون دست‌هایی که فقط کابوس نبودنش کافیه تا ریشتر به ریشتر زلزله بیاد و تمام آبادی رو روی سرمون خراب کنه؛ همون دست‌هایی که موهام رو گیس میکنه، که وقتی سر به سرش میذارم باهاش پشت کمرم میزنه و میخنده! همون دست‌هایی که فقط از خدا میخوام همیشه باشه،همیشه‌ی همیشه!

پ‌ن۱: همیشه که نباید از چشم‌ها گفت، هر چند حکایت چشم‌هاش صدتا مثنوی می‌طلبه، اما این‌دفعه قصه‌ی دستاشه، والله که دست‌هاش یه دنیاست!

پ‌ن۲: سال ۹۲ مادرم عمل داشت و چند هفته خونه نبود، منو نمی‌بردن دیدنش و تلفنی هم نمی‌تونستم باهاش حرف بزنم چون گریه برای مادرم خوب نبود!
شما تعریف جهنم رو کجا خوندید؟!
 من اون روزی که منتظر بودم مادرم از اتاق عمل بیاد بیرون وسطش زندگی کردم ...

پ‌ن۳: خدا سایه‌ی مادرهامون رو همیشه روی سرمون نگه‌داره و مادرهایی که بینمون نیستن رو بیامرزه و رحمت کنه!

پ‌ن۴: میلاد حضرت فاطمه (سلام‌الله علیها) و روزِ زن و روزِ مادر به همه‌ی خانم‌ها و مادرها خصوصا بیانی‌ها مبارک :)

پ‌ن۵: یاری شما دوستان رو در زمینه‌ی کادوی روز مادر می‌طلبیم، چندتا ایده بدید ۶ تا جوون دعاتون میکنن :)
نکته : لطفا از هرگونه ایده‌ در مورد طلا بپرهیزید :)))

نامه‌های پنج‌شنبه [۲]

معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعله‌های شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده‌ و لحاف زرشکی‌ام را به دور خود پیچیده‌ام، چایِ دم کرده در قوری گل‌ریزم را در دست گرفته و زوزه‌ی گرگ‌های آواره در کوه‌های شمالی را می‌شنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آن‌ها بسته است!

دیروز که از فروشگاه عمانوئل بسته‌های گوشت اردک را به خانه می‌‌آوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگ‌لنگان و لبخند زنان به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!

یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ‌ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان می‌دادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطره‌ی لیز خوردنت در برف‌های شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی ...

البته اعتراف می‌کنم که تو هرگز دروغ‌گوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!

از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربت‌ها و سوپ‌های آماده کشیده باشی!

 نمی‌خواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگی‌ات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ ... بگذریم اصلا!

معشوق پاییزی من! نمی‌دانم این چندمین نامه‌ی غروب پنج‌شنبه است اما امیدوارم امروز شکوفه‌های لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.


+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد ... بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش

++ نامه‌ی اول

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan