فرشته ...
چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
سفیدی برفهای نشسته بر کوهها ضربان قلبم را بالاتر میبرد، اتوبوس از مسیر برفی میگذرد و چشمم به منظرهای میافتد که در انتهاییترین جای مغزم؛ دقیقا کنار صندوقچهی آرزوهایم ایستاده، کلبهای وسط برفهای دست نخورده، با سقفی شیروانی که از برف پوشیده است و تک چراغ آویزان بر در ورودیاش از دور خودنمایی میکند، اطراف خانه درخت کاج یا سروی که غرق در برف باشد نمیبینم که تصویر رویاییام را کامل کند اما تا همین جایش هم میتواند شادی را در شریانهایم به غلیان بیندازد، احساس شعف را در سلول به سلول تنم حس میکنم!زیر گوش دوستم زمزمه میکنم "ای خدا! چقدر قشنگه اینجا، منو یاد آنگلبرگ رویاهام میندازه... [میخندم] آی ، زمستون خدا سرده، دمش گرم!".
او هم مثل من از دیدن کوهها و مسیرهای برفی خوشحال است، دوتایی چشم دوختهایم به زیبایی اعجاب انگیز روبرویمان؛ اما او برخلاف من سرما را دوست ندارد، عاشق گرما و تابستان است و با هر سرمایی شال بافتش را روی سرش پایینتر میکشد، پالتویش را دور تنش محکمتر میکند و آرام زمزمه میکند "من خیلی سرماییم"!
دلم میخواهد اینجای مسیر کش بیاید، آنقدر این صحنه را مقابل چشمهایم ببینم که در هر پلک بر هم زدنی مقابل چشمانم جان بگیرد.
مسیر تمام میشود و مشهد برفی در برابر چشمانم تننازی میکند، زیباست، شهر امام رئوف در این غروب برفی چندین برابر زیباست، آه میکشم و حسرت میخورم که چرا روزهای دانشجوییام را در همین شهر نمیگذرانم، چرا هر روز در هوای امام رضا تنفس نمیکنم، همانجا در تصمیمم محکمتر میشوم "باید کلاسهام رو طوری بچینم که حداقل ماهی یکبار زیارت مشهد تو برنامهام باشه، نکنه چشم به هم بذارم و سالهای دانشجویی و همسایهی امام رضا بودن بدون دیدن همسایهام تموم بشه، مبادا من بمونم و حسرت یه دیدن سیر و راضی کنندهی حضرت رضا!"
راهی حرم میشویم، هر چه فاصله کمتر میشود اشتیاقم بیشتر میشود، به قول حضرت سعدی "جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید" ، در حرم رفیقی کنار پنجره فولاد منتظرمان است، بعد از کمی چشم گرداندن محبوبهی شب را با آن چهرهی مهربان پیچیده در روسری زیبای سبزآبیش میبینم؛ برخلاف هوای شهرش گرم و مطبوع است، مهربان و دوست داشتنی، آرام و نجیب! نیم ساعتی را در رواقی مینشینیم، مردم دعای کمیل میخوانند و ما از همهجا حرف میزنیم، از بلاگستان؛ دوستان بلاگر، دانشگاه؛ خوابگاه و ... وقت کم است و دیدار بعدیمان را به زمان برگشت از بوشهر موکول میکنیم ؛ میرویم اما من دلم کنار مهربانی یک دختر مشهدی جا میماند.
شب را در اتاق گرم دوستم و کنار خانوادهای مهربان سر میکنم تا صبحِ فردا مسیرم را به راهآهن و بلیط مشهد_شیراز کج کنم.
صدای ضربان قلبم را میشنوید؟ درخشش ذوق را در چشمان منتظرم میبینید؟ بعد از سهماه و نیم راهی خانهام، راهی آغوش گرم مادرم، خندههای کودکانهی سارا و سبحان، مهربانی خواهرانم، دلتنگی پدر و برادرهایم؛ گرمی دوستانم، خوشمزگی بندری، بوی قلیهماهی، نمنم باران گناوه و عطر بَلبَل پیازی و ... زیبایی بی حد خلیج!
سلام بوشهر!
+ خونهی همکلاسی و دوست خوابگاهم :)