پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام!
امروز ۱۸ فوریه است و هواشناسی برای این روزهای ایران عطر معطر باران و برف را پیشبینی کرده است، امیدوارم که در کشاکش سرما و باران و برف احوالاتت خوب باشد و گرد بیماری بر چهرهی مهربانت ننشسته باشد.
دو شب پیش مشغول خواندن کتابی بودم که ناگهان صدای پیامکی از خلوت بیرونم کشید، دوستی برایم شعر فرستاده بود، دوستی که میدانست رفاقت کهنهای با ابیات دارم و شبها در کوچه پس کوچههای غزل و رباعی و قصیده پرسه میزنم.
آنچنان مصرع به مصرعش را به کام کشیدم که متون کتاب را به کلی از یاد بردم؛ حالا پرم از دردهای قافیهدار، رنجهای موزون و حسرتهایی که مثل نُتهای موسیقی در سرم نواخته میشوند.
از دیشب هر چه تلاش کردم چند خطی برایت بنویسم، نشد! امروز متوجه شدم که شاید هیچ چیز، بیشتر از سرگشتگی و حسرتهای نشسته بر پیکر این ابیات به من شبیه نباشد، تصمیم گرفتم که همان را، همراه با صدای باران و جیکجیک گنجشکهای لرزیده بر شاخه، برایت پست کنم.
آنچه در ادامهی این نامه میخوانی همان کوچهای است که مدت زیادی را در آن زندگی کردهام.
امروز ۱۸ فوریه است و هواشناسی برای این روزهای ایران عطر معطر باران و برف را پیشبینی کرده است، امیدوارم که در کشاکش سرما و باران و برف احوالاتت خوب باشد و گرد بیماری بر چهرهی مهربانت ننشسته باشد.
دو شب پیش مشغول خواندن کتابی بودم که ناگهان صدای پیامکی از خلوت بیرونم کشید، دوستی برایم شعر فرستاده بود، دوستی که میدانست رفاقت کهنهای با ابیات دارم و شبها در کوچه پس کوچههای غزل و رباعی و قصیده پرسه میزنم.
آنچنان مصرع به مصرعش را به کام کشیدم که متون کتاب را به کلی از یاد بردم؛ حالا پرم از دردهای قافیهدار، رنجهای موزون و حسرتهایی که مثل نُتهای موسیقی در سرم نواخته میشوند.
از دیشب هر چه تلاش کردم چند خطی برایت بنویسم، نشد! امروز متوجه شدم که شاید هیچ چیز، بیشتر از سرگشتگی و حسرتهای نشسته بر پیکر این ابیات به من شبیه نباشد، تصمیم گرفتم که همان را، همراه با صدای باران و جیکجیک گنجشکهای لرزیده بر شاخه، برایت پست کنم.
آنچه در ادامهی این نامه میخوانی همان کوچهای است که مدت زیادی را در آن زندگی کردهام.
در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
مینشینی روبرویم، خستگی در میکنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی، گر چه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت، واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست ؟!
وقت رفتن میشود، با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم، در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم، با یاد مهمانی که نیست!
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست ...
+ شعر از بیتا امیری :)