هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نمی‌دانم

نمی‌دانم چند روز از زمانی که گفت پشیمان است می‌گذرد، شاید چون برای ثانیه‌ای حس کردم زمان ایستاد و دنیا دور سرم به چرخش افتاد، حرف‌های بعدی هم شاید کمی با ضربات سبک‌تر، اما همچنان بر روحم نشست.

پشیمان بودی! آخرین باری که چنین حرفی را از زبانت شنیده بودم کی بود؟ نمیدانم! اصلا گفته بودی؟ باز هم نمیدانم.

اما با همین یک کلمه‌ات، یا شاید هم همین چند جمله‌ات، ماشین زمان دقیقا روبروی چشم‌هایم فرود آمد، برای سوار شدن تردید داشتم، سرم درد می‌کرد و کارهای عقب مانده‌ام مثل پسری سرکش چشمک‌ می‌زد.سوار شدم، زمان زیادی را گردش کردیم، در بعضی روزها چند لحظه و در روزهای دیگری حتی چند دقیقه توقف داشتم. مرور آن همه تلخی، مرور روزهای سوخته اصلا کار آسانی نبود. 

از ماشین که پیاده شدم همچنان در حال صحبت بودی. به خودم در شیشه‌ نگاهی انداختم، پشیمانی‌ات چه چیزی را بر احوالات دختر توی شیشه عوض میکرد؟

اینکه جوابم مطلقا هیچ بود ازارم می‌داد، دلم می‌خواست لااقل می‌توانستی یک ثانیه را تغییر بدهی یا برای فلان روز از دست رفته کاری کنی. 

«تو فقط پشیمان بودی و این هیچ‌چیز را در زندگی من عوض نمی‌کرد» این تمام حقیقتی بود که دوست داشتم به گوش‌هایت می‌رساندم اما نمی‌شد؛ کلمه‌ها در گلویم حبس،‌ واژه‌ها خشکیدند.

کمی بعد اضافه کردی که غارتگر است، همیشه بوده، حالا هم هست!

 می‌دانی از اینکه نمی‌توانستم داد بکشم، از اینکه نمی‌توانستم در چشم‌هایت خیره شوم و بگویم دیر شده، برای تمام این حرفا دیر شده، زمان عمرم را به یغما برده و زندگی رو به روزهای اتمامش پیش می‌رود ناراحت بودم. حجم عظیمی از رنج روی سینه‌هایم سنگینی می‌کرد و بغض مثل سد رئیس علی جلوی راه نفس‌هایم را گرفته بود، حتی چشم‌هایم هم پناهگاه امنی برای خروج آن همه رنج ته‌نشین شده در وجودم نبود.

بعدتر که اعصابم آرام‌تر شد، بعدتر که بغضم را فروخورده و خودم را مرد نگه داشته بودم، نشستم گوشه‌ی دیوار، سرم را به پشتی مخملی پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم توجیه بیاورم، خواستم اشتباهاتت را بپوشانم.

 به خودم گفتم همین که اشتباهاتت را قبول کرده‌ای نیمی از راه را رفته‌ای، ذهنم فریاد کشید که چه فایده؟ گفتم همه‌ی آدم‌ها اشتباه می‌کنند، همه‌ی آدم‌ها هم در لحظه‌ی تصمیم فکر می‌کنند که بهترین راه را انتخاب کرده‌اند و در تصمیمشان پافشاری می‌کنند، ذهنم فریاد کشید که همه‌ی آدم‌ها هربار اصرار به اشتباه نمی‌کنند، همه‌ی آدم‌ها چشم و گوششان را نمی‌بندند، همه‌ی آدم‌ها ... اصلا بگو چه فایده؟ گفتم که گذشته گذشته است، باید از پل آن روزها رد شد و به آینده قدم گذاشت، ذهنم فریاد کشید که گذشته تمام نشده وقتی هنوز در ذهنت جولان می‌دهد و‌ نمی‌توانی از زندگیت حذفش کنی، اصلا همه‌ی اینها چه فایده؟! 

دلم می‌خواست تیغ بردارم، ذهنم را در بیاورم، تکه‌تکه‌اش کنم تا با سوالات احمقانه‌اش آزارم ندهد. به گریه افتادم، پرسیدم خوب شد؟ خیالت راحت شد؟ اصلا همه‌ی اینهایی که تو پرسیدی چه فایده؟ فایده‌ی تمام این توجیه آوردن‌ها کم شدن بار روانیشان روی ذهن و قلب زخم خورده ‌است، اما سوالات تو چه فایده؟ پیروز این نبرد باشی دنیا تغییر می‌کند؟ پیروز شوی آب رفته به جوی بر می‌گردد؟ والله که نمی‌توانی قطره‌ای را به عقب برگردانی!

ساکت شد، ساکت شد و من از سر ناچاری آمدم که بنویسم.

آمدم بنویسم که همیشه سعی کردم ببخشم، سعی کردم سنگینی این بار را از قلبم بردارم، هر بار وقتی که عذاب وجدان مقصر دانستنت به سراغم آمد بخشیدمت؛ یا نه! چون هر بار که مقصر دانستمت عذاب وجدان به سراغم آمد بخشیدمت اما ... اما باز زمانی که زندگی تنگ آمد و خستگی چون بارش تگرگ سقف تنم را نشانه قرار داد، زمانی که سنگینی درد از تحمل شانه‌هایم پیشی گرفت فهمیدم که نتوانسته‌ام، فهمیدم که توانایی بخشیدنت را اگر در ذهنم ببینم، در قلبم نمی‌بینم! نه اینکه بخواهم تو را مقصر همه چیز بدانم، اما همیشه یا اتفاقات آن روزها یا تاثیرات بعد آن بود که یک جایی برای نمک گذاشتن روی زخم‌هایم پیدا میکرد.

 با همه‌ی این‌ها می‌خواهم بگویم متاسفم!

 متاسفم که نتوانستم ببخشمت و متاسفم برای اینکه هیچ‌گاه نفهمیدی با روح رنجیده‌ام چه کردی. متاسفم که تلاشم برای بخشیدنت ناکام می‌ماند و متاسفم که هیچ‌گاه نفهمیدی چه بلایی به سرم آورده‌ای! متاسفم که توانم کم است و متاسفم که حتی حالا هم سیبک گلویم بالا و پایین می‌رود و بغض دارد به چشم‌هایم می‌رسد.

بهت قول میدهم که همیشه تلاش کنم تبرئه‌ات کنم، قول میدهم تا لحظه‌ای که نفس در سینه‌ام باقیست برای بخشیدنت تلاش کنم اما قول نمیدهم که همیشه تلاشم مفلوک و شکست خورده باقی نماند.


+ شاید چون دوباره عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته است.

++ هیچ‌گاه توانایی گفتن آن روزها را نداشته‌ام، حتی به خودت، احتمالا هیچ‌گاه هم نخواهم داشت. هرگز کلمه‌ای از آن در هیچ‌جایی ننوشته‌ و نگفته‌ام، همیشه حس کرده‌ام که لحظه‌ی گفتنش جانم بالا می‌آید، نفس در سینه‌ام میمیرد و بعد برای همیشه به آخر می‌رسم. با خودم کلمه‌ها و خاطراتش را به گور خواهم برد اما حتی اگر استخوان‌هایم بسوزد و گوشتم با خاک سرد قبرستان آمیخته شود هم نمیتوان رنجش را از مولکول‌هایم جدا کرد، شاید اگر کرم خاکی خاکش را ببلعد هم قربانی رنج‌های نشسته بر آن شود. تو بگو، تو بودی میتوانستی ببخشیم؟

+++ قول میدهم تلاش کنم، شاید چون دوباره عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته است.

++++ نمیتوانم برگردم و‌ نوشته‌ام را بخوانم و ادیت کنم شاید چون باز هم عذاب وجدان بیخ گلویم را می‌گیرد. چه کرده‌ای با من که رنج می‌کشم، می‌سوزم، قربانی میشوم اما باز هم عذاب وجدانِ گفتن، مقصر دانستن و هر چیزی که مقصرت کند رهایم نمی‌کند؟


تتمه

زندگی روایت عجیب و غریبی‌ست، لحظه‌ای از همه چیز متنفری و لحظه‌ای شوق زندگی در قلبت می‌تپد. لحظه‌ای میتوانی بدون ثانیه‌ای مکث تمام متعلقاتش را کنار بگذاری، دست‌هایت را بشوری و برای همیشه از صحنه دست بکشی اما کمی بعد احساس تعلق میکنی، به شیشه‌ی عطری که روی میز ایستاده، به پیراهنی که روی آویز لبخند کج و کوله می‌زند یا حتی پتوی قرمزی که هق‌هق گریه‌های زیادی را در خودش پنهان کرده.
زندگی چیز عجیبی‌ست، حتی لحظه‌ای که حس میکنی میتوانی برای همیشه چمدان ببندی و ترکش کنی هم چیزی برای تعلق در پست‌ترین لایه‌هایش پیدا میکنی، چیزی که حس میکنی دوستش داری و کاش میشد لای سینه‌ات سخت بچپانیش که مبادا از کار افتادن قلب، او را از تو جدا کند.
 اینهایی که نوشتم در ستایش زندگی نبود، نه!
گاهی به جایی رسیدم که حتی از هر چیزی که در لایه‌های ژرف سینه‌ام بود هم دست کشیدم، فقط خواستم نفس در لحظه‌ای برای همیشه تمام شود اما ... نشد! هنوز نمیدانم که باید در انتهای جمله‌ام متاسفانه را اضافه کنم یا خوشبختانه.
حالا که نشسته‌ام و اینها را برایتان می‌نویسم یک چیزی انگار در لایه‌ای عمیق، آن ته‌ته‌ها به سینه‌ام چنگ می‌اندازد، یک چیزی که شوق رفتن را خنثی می‌کند!
نابود نه، خنثی، یعنی بود و نبودت خیلی تفاوتی نکند، نه برای بودن تلاش کنی و نه برای نبودن التماس!
از کی اینطور شد؟ شاید از همان شبی که با التماس گفتم صبح نباشد، ادامه‌ای نباشد. از سر عصبانیت گفتم که ازش متنفرم اما نایی برای داد کشیدن ندارم. آخرین بار کی گفته بودم که ازش متنفرم؟ نمیدانم؛ فقط میدانم که گفته بودم، بارها و بارها، مثلا در میان آن تابستان گرم که جانم می‌سوخت یا همان شبی که ... نه یادم نیست، ولی یادم می‌آید که گفته بودم.
صبح فردایش وقتی که چشم باز کردم عصبانی بودم.
 عصر بهش گفتم که کاش کمی مقتدرتر بودی، کاش کمی هم مهربان‌تر بودی، جوابی نداد، هنوز نمیدانم از عصبانیت بود یا شکیبایی یا حتی بی‌ محلی.
داشتم می‌گفتم، از همان موقع بود که یک چیزی در سینه‌ام چنگ انداخت و شوق رفتنم را خنثی کرد، یک چیزی مثل بی‌تفاوتی، یک چیزی مثل خستگی.
آنقدر خسته بودم که دیگر دلم نمی‌خواست به رفتن یا ماندن اصرار کنم، خواستم بدون هیچ چیزی ادامه بدهم، شاید با تتمه‌ی آخرین امید، یک تلاش شاید مضحک، که در ادامه‌ی همین مسیر یک چیزهای به عنوان «ارزش‌های باارزش حیات» پیدا کنم و پایم به این زندگی بند شود؛ هر چند که از هیچ چیزی مطمئن نبودم‌.
 هر چند که از هیچ چیز مطمئن نیستم ...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan