فرشته ...
پنجشنبه ۱۲ اسفند ۰۰
فکر میکنم دیشب بود که صحبتهای مادر و خواهرم را میشنیدم. خواهرم میگفت که زندگی با بچهها جریان دارد و چقدر خانه بدون حضور آنها سوت و کور است. مادر هم دائما تاکید میکرد که با تمام شیطنتها باز هم عاشق حضور بچههاست و نبودنشان فضای کسالت باری را برایش فراهم میکند. در آخر هر دو نتیجه گرفتند که وجود یک بچه در هر خانهای لازم و ضروریست و زندگی بدون حضور آنها قابل تحمل نیست.
من در اتاق دیگری در حال شنیدن این مکالمه بودم، مکالمهای که با قسمتی از آن موافق و با بخش دیگر چندان همراه و موافق نبودم.
بچهها روح زندگیاند، خانه بدون حضور آنها سوت و کور و خاموش است، وجود آنها باعث شادی و رونق خانه است. اینها گزارههایی هستند که من هم با آنها موافقم اما بخش اصلی مخالفتم با مفهوم اصلی و نتیجهگیری آنهاست. آنها از نبود به عنوان کسالت، خاموشی، بیرمقی یاد میکنند و در نهایت بر لزوم وجود همیشگی یک بچه تاکید دارند، من اما از این سکوتی و خاموشی حاصل بدم نمیآید و مایل به حضور همیشگی بچهها نیستم.
البته قبل از هر چیز باید اینجا یک پرانتر باز کنم، پرانتزی که فکر میکنم هیچگاه نتوانستم معنای آن را به خانواده یا کسانی که روحیات متفاوتی از من دارند بفهمانم.
من بچهها را دوست دارم. عمیقا از وجودشان لذت میبرم و این میل به خلوت، سکوت و تنهایی منافاتی با علاقهام یا دال بر بیاحساسیام نیست، من دوستشان دارم، بعضیهایشان را عاشقانه دوست دارم و با چنان لذت سرشاری به چهره و قامت کوتاهشان نگاه میکنم که انگار همیشه در ذات، یک مادر بودهام. پرانتز بسته.
اما ... اما من به شدت انسانی خلوت گزین و دوستدار تنهاییام. حضور چند ساعتهی بچهها، سر و صدا و بازیهایشان را با علاقه دنبال میکنم اما زمان که تمام شود مایلم به کنج خلوت خودم پناه برده و در سکوت به صرف ادامهی زمانم بپردازم. حضور دائمی بچهها همان قدر آزارم میدهد که نبود همیشگیشان غمگینم میکند.
مثلا دوست دارم ساعت 9 صبح برادرزادهی کوچکم بیدار شود، با من بازی کند، صبحانه بخورد، کارتون تماشا کند، صدای خندههایش گوش فلک را کر کند اما چند ساعت بعد، مثلا ساعت 2 بعد از ظهر دیگر آن آدم آرام دم صبح نیستم. خستهام، پریشانم و دیگر صدای خندههای کودک، لذت 9 صبح را در من زنده نمیکند، هر صدای بلندی مثل کلنگ بر پیکر مغزم فرود میآید و تا حد امکان از بودن در جایی که مرا در معرض اصوات قرار دهد فرار میکنم.
البته این میل به خلوتگزینی و سکوت فقط مختص حضور بچهها نیست، بهتر است بگویم بچه فقط یک مثال خوب بود.
برخورد من با تمام شلوغیها ، جشنها، مهمانیها و جمعها همین است.
چند هفته قبل، وقتی قرار بود مهمانی کوچکی داشته باشیم، خواهرم با ذوق نامحسوسی گفت که دلش برای شلوغی، تکاپو و فعالیت قبل از یک مهمانی یا یک مراسم شادی تنگ شده بود. من اما برعکس او اصلا از این شلوغی و همهمه خوشم نمیآمد، برخلاف او از فکر کردن به حجم کارهای نکرده، میزان تکاپو و حضور چند ساعته در یک جمع کلافه بودم و دعا میکردم هر چه زودتر آن ساعتها سپری شوند.
عصر وقتی در یک صحبت کوتاه خودمانی گفتم که دوست دارم تنها در یک خانه زندگی کنم و ایدهآلم برای زندگی آیندهام ساعات زیاد تنهایست اکثرا با تعجب و بعد با دیدهی ملامت به صورتم نگاه کردند. از دید آنها احتمالا تنهایی من یعنی حذف آدمها، یعنی بیمیلی نسبت به حضورشان و در نتیجه عدم علاقه به خانواده!
از دید من اما تنهایی یعنی محدود کردن حضور آدمها در زندگی، یعنی چند ساعت حضور با کیفیت، یعنی چند ساعت فراغ بال و خوشی در جمعی که دوستش داری و بعد، با لذتی ناشی از سپری کردن ساعاتی خوب با عزیزان، پرواز کردن به سمت سکوت، لذت نوشیدن یک چای یا ورق زدن یک کتاب یا حتی خوابیدن در فضایی به دور از جمعیت.
خواهرم معتقد است این میل شدید به تنهایی ناشی از بزرگ شدن در یک خانوادهی پرجمعیت و حضور همیشگی آدمها در اطرافم است. ولی من چندان مطمئن نیستم که اگر در خانوادهای 3 نفره متولد میشدم امروز مشتاق به جمع و شلوغی بودم!
البته یک سری فاکتورها و دلایل، که قصد گفتن آنها را ندارم، از تاثیر عوامل جانبی بر روحیاتم حکایت دارد اما همچنان از میزان این اثر مطمئن نیستم.
از تمام حرفها و توضیحات بالا که بگذریم تازه میتوانم به بررسی تاثیرات این اختلاف روحیات با خانواده، بر روی خودم بپردازم.
من اغلب حس میکنم که خشمگین و خستهام، حتی زمانی که با حداکثر توان از بروز آن جلوگیری میکنم، بخشی از این خشم و خستگی ناشی از فراهم نشدن فضای ایدهآل زندگیم است. به کرّات دیدهام که بعد از ساعتها تنهایی آدمی آرامتر، مهربانتر و خوش اخلاقترم اما بعد از ساعتها شلوغی آدمی پرخاشگر، عصبی و خستهام که هر چیزی خلاف خواسته و میلم، تا سر حد جنون کلافهام میکند.
شلوغ بودن فضای اطراف باعث از بین رفتن تمرکز و آرامشی است که دائم سعی در نگاه داشتنش کرده.ام؛ به جرات میتوانم بگویم بیش از نیمی از رنجهایم در زندگی ماحصل همین شلوغی است که دائم در حال فرار از آن بودهام. همهمهای که همیشه بر روحیات انزواطلبم تحمیل شده است و انگار درک آن از جانب خیلیها بعید به نظر میرسد.
راستش را بخواهید اگر بخواهم دقیقتر بررسی کنم میتوانم به هزار و یک آسیب کوچک و بزرگ دیگر هم برسم که ریشههایشان به همین اختلاف روحیه برمیگردد اما دیگر از نوشتن عاجزم و ترجیح میدهم در خلوت خودم به بررسی باقی زخمهای نشسته بر روحم بپردازم.