هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


از بی‌حوصلگی‌ها

تا حالا ده بار اینجا رو باز کردم، دلم خواسته بنویسم اما نمیدونم از چی، ذهنم خالیه، دل و دماغم به هیچ کاری نمیره، شاید این چند روز قرنطینه بهترین فرصت برای انجام کارهایی بود که دوستشون داشتم و همیشه زمانی براشون نبود اما حالا می‌بینم که تمام این چند روز به بطالت گذشته، حتی نمیدونم دوست داشتم چکار کنم فقط انگار دلم یه کار جدید میخواد، یه چیزی که سر ذوقم بیاره، یه چیزی که از این همه رخوت و کسلی، یک جا نشینی و خواب خلاصم کنه.

این روزها تا به خودم میام خوابم، انگار پناه بردم به دنیایی که واقعی نیست، خیاله، توهمه اما من دوستش دارم. راستی دوستش دارم؟ نمیدونم ولی هر چی که هست از دنیای واقعی قابل تحمل‌تره؛ ولی بازم میدونم که این راهش نیست، الان بهترین زمان برای کتاب خوندن، فیلم دیدن، یاد گرفتن و ... است اما دلم؟ راستش به هیچ کدوم نمیکشه، حس عجیبیه! 

پریشب با خودم فکر میکردم که مگه این همون زندگی ایده‌آلم نیست؟ تو کمتر از ۵ ثانیه فهمیدم که نیست، من دلم یه زندگی مستقل و تنها میخواد، یه زندگی که توش آزادانه زندگی کنم و صفر تا صد امورش دستم باشه نه اینکه تو یه اتاق تنها زندانی باشم و وقت بگذرونم، هر شب هم برای داروهای مصرف نکرده غر بشنوم، آره اینم تنهاییه ولی ایده‌ال من نیست، بیشتر شبیه تاوان کارهای نکرده است، شبیه اینه که یه بخش کوچیک از خواسته‌هات رو بهت بدن ولی نه برای اینکه لذت ببری بلکه برای اینکه بشه اینه‌ی دق! 

 


شما چه خبر؟ زندگی روبه‌راهه؟ تابستون چجوری سر میشه؟ خوش میگذره؟ :)


در پی آزادی

روحم مثل نقطه‌ی صفر مرزی بین دو کشور در حال جنگ است، مدام در زیر سُم اسب‌های لشکریان غم، شادی، استرس، یأس، ترس، نفرت و علاقه لگد مال می‌شود.

صبح در تصرف لشکر شادیست و عصر جزء خاک غم حساب می‌شود، نرسیده به غروب یأس اشغالش می‌کند و نیمه شب استرس پاتک می‌زند.

در این میان جسم خسته‌ام کشور بی‌طرفی‌ست گیر کرده در بین مرزها، تمام داراییش را برده‌اند، اموالش را غارت کرده‌اند و چیزی از جانش باقی نمانده‌.


مدار عبث

آخر شب بود، لپ‌تاپ رو خاموش کرده بودم که بخوابم و صبح از نو شروع کنم، صدام کرد و گفت «بنیامین مرد»، همین قدر ساده، در حد ۲_۳ تا جمله‌ای که مفهومش همین بود اما قد هزارتا جمله بغض و غم داشت.
 فقط ۱۶_۱۷ سالش بود، هنوز میرفت مدرسه و یحتمل امید داشت که دکتر، مهندس یا شایدم مثل اغلب پسرها خلبان بشه. هنوز داشت رشد می‌کرد، خیلی مونده بود که قدش اندازه‌ی درخت لیموی حیاط عمه بشه، ریش و سبیل‌های پر پشت در بیاره، سفر بره، عاشق بشه و بخواد عاشقی کنه‌.
 آره خلاصه، حتما اون هم مثل من فکر می‌کرد خیلی کار نصف و نیمه توی این دنیا داره، دل نگران امتحانات بود و برای روزهای نیومده خیالبافی می‌کرد اما ... تموم شد. تو یه لحظه، تو یه پلک زدن تموم شد و تمام کارها موند.
دیروز کوچه‌ لره گوش می‌کردم و درس می‌خوندم، امروز کوچه لره گوش می‌کنم و درس می‌خونم و اشک می‌ریزم. به قدر یه مژه برهم زدنی، همه چیز عوض شد ...

چی داشتم می‌گفتم؟!
یادم رفت! نمی‌دونم چی می‌خواستم بگم و اصلا برای چی اینها رو نوشتم اما ... گمونم این مسیری که میریم، مسیری که اگه یهو همه چیز تموم بشه تهش یه عالم خوشی نکرده، کار تموم نشده ... زندگی نکرده، زندگی نکرده، زندگی نکرده ... به خودمون بدهکاریم، مسیر اشتباهیه، چرخه‌ی باطلیه، اما نمیدونم‌، بلد نیستم چطوری میشه از این مدار عبث پاهام رو بیرون بکشم.
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan