هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۴]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این غروب دلگیر پنج‌شنبه حالت خوب باشد.
حال که این نامه را می‌نویسم نیمی از ماه نوامبر گذشته است و من ترسیدم که نکند پاییز زیبای دوست داشتنی‌مان به اتمام برسد اما نامه‌ای از من دریافت نکرده باشی. بنابراین شتابان کیک کوچک عصرانه‌ام را در فر رها کرده و به سمت ورقه‌های کاغذ آمدم تا اولین نامه‌ی پاییز امسال را برایت بنویسم.

کمی قبل برای خرید مایحتاج کلبه به فروشگاه امانوئیل رفته بودم. در کنار مسیر سنگی رودخانه، زوجی جوان به همراه دخترک کوچک‌شان قدم می‌زدند. دخترک در دنیای کودکانه‌‌اش غرق شده بود، لی‌لی کنان آواز می‌خواند و زندگی را زیباتر می‌کرد، پدر و مادرش هم با نگاه‌هایی غرق در شادی و امید به حاصل زیبای وصال‌شان چشم دوخته بودند؛ نهال‌های قد برافراشته‌ی عشق را می‌شد از فاصله‌ای که ایستاده بودم هم در چشمانشان تماشا کرد. بی‌هوا به یاد تو افتادم، البته به گمانم جمله‌ی خوبی ننوشتم، من تقریبا هر روز و همیشه به یاد تو هستم. بهتر است بگویم ناگهان به یاد خودمان افتادم، یاد آن غروب زیبای بهاری کنار زاینده‌رود؛ یادت هست؟ زیر چراغ‌های روشن سی و سه‌پل قدم می‌زدیم و از آینده‌ حرف می‌زدیم، برای فرزندان نداشته‌یمان اسم انتخاب می‌کردیم و برای روزهای زیبایی که هرگز نرسید رویا می‌بافتیم. گمان می‌کردیم که آینده در دستان‌مان اسیر است، غافل از اینکه روزهای خوب مثل قطرات آب از میان دستان‌مان می‌چکید و به زاینده رود می‌ریخت.

محبوب زیبای من!
در میان چشمان عاشقِ مرد، نگاه محجوب آن روزهایت را می‌دیدم، در صدای آمیخته با لهجه‌ی فرانسوی‌اش، زمزمه‌های بازیگوشانه‌ی تو را می‌شنیدم «هنوزم چشمای تو، مثل شب‌های پر ستاره است ...»، در چارخانه‌ی پیراهن مرد اما خودم را می‌دیدم، خودم که در سلول به سلول تو اسیر بودم اما تا زمانی که دوری این‌چنین به سینه‌ام چنگ نینداخته بود معنای اسارت را نفهمیده بودم.
 می‌بینی؟ به گمانم من تنها اسیر تاریخم که دلم هر ثانیه برای سلول‌های کوچک انفرادی‌ام تنگ می‌شود و برگشتن به زندان کوچک آغوشت را از خدایت طلب می‌کنم.

عزیزِ جانم!
خورشید غروب کرده‌است، پرنده‌ها به لانه‌هایشان برگشته‌اند، مردان به خانه‌هایشان، تو اما از پس هیچ کدام از این غروب‌ها به آغوش من برنگشته‌ای؛ ای کاش می‌توانستم رد غم و امیدِ ناامید شده‌ای که هر روز به سینه‌ام بر می‌گردد را به تو نشان بدهم. ای کاش رسیدنت هم مثل این امیدِ ناامید شده، مثل این غم همیشگی، به من وفادار بود.

معشوق من!
دلتنگی امان از کفم بریده است، واژه به واژه‌ام سرریز بی‌قراریست اما سنگ صبر می‌گذارم بر سینه‌ام تا دوام بیاورد این روزهای هجری را که هنوز برای به انتها رسیدنش امیدوارم.

+ هزار عاشق دیوانه در من‌ است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی‌کنند رهایت



9 هفته و 3 روز

مدتی است که بیش از پیش به خودم و روند پیچ در پیچ زندگی نگاه می‌کنم، به خوشی‌ها و ناخوشی‌ها و خستگی‌ها و آرامش‌ها و ... و حال مدتی‌ست که رسیده‌ام به سوالی که جوابش را نمی‌دانم و این بی‌جوابی عجیب به روحم خش می‌اندازد.
در روزهای سخت و تیره‌ی زندگی، در بلاکشی روزهای سخت عمر، نقطه‌ی امن و آرامی که بتوانم به آن پناه ببرم کجاست؟!
منظورم از نقطه‌ی امن یک مکان نیست، البته شاید هم باشد اما ... کفه‌ی نبودنش سنگین‌تر از بودن است، بگذریم، داشتم از نقطه‌ی امن می‌گفتم، منظورم بیشتر کاری، فعالیتی، عملی است که حالم را بهتر کند و بتواند مثل منجی روزهای سخت، دستم را بگیرد و از سیاه چال افسردگی و تاریکی بیرون بکشد؛ مثل نور ماه‌ی یا حتی تیر چراغ برقی که در ظلمات شب از لای پنجره‌ی شکسته‌ای بتابد و به اندازه‌ی دیدن مسیر دست‌گیر باشد.
مدت‌هاست به اینجا که رسیده‌ام گیرپاژ کرده‌ام. هربار که حس می‌کنم به جواب رسیده‌ام در انتهایی‌ترین لایه‌ی وجودم یک نفر آهسته می‌گوید «نوچ، اینم نیست، شایدم باشه‌ها ولی اونقدر جوون‌دار نیست، اون اصلیه که بشه خزید تو بغلش و سر گذاشت روی شونه‌اش و آروم گرفت نیست.».
گاهی که عصبانی می‌شوم از خودم می‌پرسم «پس تو این بیست و سه، بیست و چهار ساله‌ی زندگی چه غلطی می‌کردی؟» جوابی ندارم، راستش را بخواهید آلزایمر درد بدی‌ست،خصوصا در سنین جوانی که همه فکر می‌کنند مغزت مثل هارد کامپیوتر باید پر از اطلاعات و خاطرات باشد و در پوشه‌های امن نگهداری‌شان کرده باشی، اما من با فکر کردن و مرور کردن هم به چیز دندان‌گیری نمی‌رسم، احتمالا در روزهای نوجوانی و تا قبل از این حتی به فکر داشتن یک نقطه‌ی امن هم نبوده‌ام و حالا توی 24 سالگی یادم افتاده است که باید خودم را بابت نداشتنش سرزنش کنم، شاید هم همه‌ی اینها تاثیر رسیدن به 24 است.
همین حالایی که اینجا نشسته‌ام و کلاس نظریه زبان‌هایم را نرفته‌ام و احتمالا استاد دارد با گرامرها و NFAها و DFAها ور میرود، من نزدیک به 66 روز دیگر تا 24 سالگی فاصله دارم، 24 سالگی که وقتی روزهای باقی مانده به آن را می‌شمارم تمام تنم غرق در وحشت می‌شود، چرایش را احتمالا واگذار می‌کنم به روز تولدم، با این همه خیال رسیدنش دلم را مثل رخت‌شور خانه‌ی پادگانی نظامی در نقطه‌ی صفر مرزی ایران و عراق بهم می‌ریزد؛ همان قدر آشوب و ناآرام.
حالا دقیقا همین جایی که ایستاده‌ام همه چیز برایم رنگ پررنگ‌تری دارد. دلم دست‌آوردی می‌خواهد که ندارم، نقطه‌ی امنی می‌خواهد که ندارم، رفیق صمیمی می‌خواهد که باز هم ندارم. هر چقدر در زندگی غوص می‌کنم و بیشتر می‌گردم انگار ندارم‌ها پررنگ‌تر می‌شود و مثل سیلی سریال‌های تلویزیونی محکم بر صورتم می‌نشیند.
دارم تقلا می‌کنم که از حس مقصر دانستن خودم رها شوم، دارم تقلا می‌کنم که تمام علت‌ها و چرایی‌ها را دور بریزم و فقط پی یک جواب باشم.
زوم کرده‌ام توی خودم، فوکوس کرده‌ام روی علایقم و دارم جان می‌کنم که در این 66 روز باقی‌ مانده خودم را توجیه کنم که لااقل می‌دانم چه می‌خواهم، می‌دانم چه دوست دارم و کدام راهی‌ست که فکر کردن به آن غنج می‌اندازد ته دلم، کدام یک به واقعیت نزدیکتر است و کدام یک مثل آرزوی دور و درازی که بعد از رسیدن به آن تازه می‌فهمی خودش نبوده، نیست. متعلق به کدام مسیرم؟ نقطه‌ی امنم چیست و کدام خیال کاشته در ذهنم قرار است شکوفه دهد و بعد به ثمر بنشیند و بتوانم زیر سایه‌اش در روزهای گرم تابستانی که از زندگی سیرم لم بدهم و نفس بکشم و از رنج زیستن کمی فارغ شوم؟!

+ شما چه؟ نقطه‌ی امنی دارید؟!
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan