هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


یک جایی از کتاب انسان‌ها، موجود فضایی که در جسم اندرو مارتین زندگی می‌کند از خودش می‌پرسد که واقعا انسان‌ها چطور با اضطراب مرگ کنار می‌آیند؟ در واقع او ریشه‌‌ی اغلب ترس‌ و نگرانی‌ها را وجود واقعیتی به نام مرگ و نیستی می‌داند.

الان، همین حالایی که اینجا نشسته‌ام و گدازش درد را در سینه‌ام حس می‌کنم، دارم به همین فکر می‌کنم.
اندرو مارتین اشتباه می‌کند، برای پاره‌ای از انسان‌ها وجود داشتن بسیار اضطراب‌آورتر و رنج‌آورتر از نبودن است؛ در واقع برای برخی انسان‌ها وجود این واقعیت که مجبورند تا زمان مرگ به این رنج مداوم، این سلسله‌ی دهشتناک و تکراری تن بدهند، به مراتب از وجود واقعیتی به نام مرگ هول‌آورتر است.
امیدوارم، واقعا امیدوارم که وجود واقعیتی به نام زندگی پس از مرگ یک دروغ و تخیل بزرگ باشد، ای کاش که آدمی با اتمام عمر کوتاهش به صورت یک انرژی آزاد شده به جهان برگردد، بدون یک کالبد یا چارچوب مشخص، شبیه ذره‌ای معلق در هوا، در قامت کامل نیستی. 
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan