هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


اگر چُنان نماند چه؟!

آدم‌‌های زیادی را می‌شناسم، آدم‌هایی با افکار و نظرات و سلایق متفاوت، آدم‌های راضی و ناراضی از زندگی، آدم‌هایی که روزی گمان نمی‌کردند به اینجا برسند.
«الف» ۳_۴ سال با همسرش در حال آشنایی بود، دوستش داشت، همه می‌دانستند که شرایط ازدواج ندارد ولی دارد تمام تلاشش را می‌کند. چند سالی‌ست که ازدواج کرده اما حالا به زبان بی‌زبانی می‌گوید که راضی نیست، البته اگر مستقیم از ازدواجش بپرسی می‌گوید راضی‌ست اما بارها اشاره کرده که ازدواج آن چیزی که فکر میکنی نیست، سختی‌اش زیاد است و چندان هم نمی‌ارزد. یکبار می‌گفت شاید اگر برمی‌گشت تصمیم دیگری می‌گرفت.
«ب» ازدواج کرده، با دختری ۱۷_۱۸ ساله، اختلاف سنی‌شان حدود ۸_۱۰ سال است، روز اول عاشق و معشوق اما حالا بعد از ۱۰ سال زندگی و یک فرزند دعوا پشت دعوا، هر روز چند گام نزدیکتر به طلاق، می‌گویند تفاهم ندارند، اختلاف سنی‌شان زیاد است و حرف و فکرشان به هم نمی‌خورد.
«پ» عاشقانه ازدواج کرد، اما بعد از ۱۰ سال زندگی بالاخره جدا شد، می‌گفت به هم نمی‌خوریم، تفاهم نداریم، متفاوتیم.
«ت» سال‌هاست ازدواج کرده و بچه دارد، عاشقانه نبوده ولی مثلا عاقلانه بوده، دارند زندگی می‌کنند اما راضی نیست، همه می‌دانند اگر مانده هم بخاطر بچه‌هاست.
و ...

مادر اغلب این‌ها را می‌شناسد، ولی هنوز هم وقتی اصطلاحا کسی در خانه را می‌زند چه موافق باشد چه مخالف می‌نشیند به نصیحت، به اینکه ازدواج خوب است و همه باید ازدواج کنند، آدم باید در جوانی فکر روزهای کوری و پیری و تنهایی‌اش را بکند، تا جوانی و خواستگار زیاد است باید انتخاب کنی وگرنه ناچاری به انتخاب‌های اجباری و 
... .
اما من هربار به زندگی‌های دیده و نادیده‌ام فکر می‌کنم، به پستی و بلندی‌ها، به عاشقانه‌هایی که سرد شد، به دل‌های گرمی که یخ زد. نمی‌گویم تمام ازدواج‌ها ناموفق است، نمی‌گویم زندگی خوب ندیده‌ام اما نمیدانم وسط این بازار آشفته‌ی زندگی، میان‌ این سردرگمی همیشگی، چقدر میتوان به آینده امیدوار بود؟ چه کسی تضمین می‌کند که عاشقانه یا عاقلانه‌هایمان از بین نرود؟ اگر چندسال بعد رسیدیم به همان‌جایی که بقیه روزی ایستادند و فریاد کشیدند که نمی‌خواهند چه؟! دلبستن به دل‌شکستگی‌های بعدش می‌ارزد؟ قلب‌های شکسته‌ی ما طاقت هزار باره ترک خوردن را دارد؟! اگر رفتیم و به حکم عقل، به اجبار، با درد ایستادیم چه؟! اگر رفتیم و دل‌مان با ما نبود، اگر رفتیم و احساس تنهایمان گذاشت اما ناچار به ماندن بودیم چه؟! 
از خودم می‌پرسم، بارها و بارها، این رفتن‌ها، این عاشقانه‌ها، عاقلانه‌ها، شور و هیجان، اگر نماند و دست کشید و رفت چه؟! 
می‌ارزد؟

+ در کامنت‌های کانالم نسرین نوشته بود که حناق گرفته‌اند از بس با کامنت‌دونی بسته روبرو شده‌اند، بازش کردم. اینجا را هم کمی باز می‌کنم، ضمنا اگر در مورد پست‌های بسته نظری هست همیشه خوش‌حال می‌شوم که بشنوم. :)

شاید روزی صلح هم در جهان ما شکوفه بزند.

روزهایم در هم پیچیده و سردرگم بودند، چیزی شبیه سرِ کلاف کاموا. اغلب برنامه‌ی روزانه‌ام خلاصه می‌شد در خواب! ۲_۳ نوبت شیفت برای سر زدن به دنیایی که واقعیت ندارد، چیزی که بارها و بارها و بارها از سر گذرانده‌ام.
اینجور مواقع نیازی نیست که کسی حالات روحی‌ام را بالا و پایین کند یا پی نشانه‌ای باشد، همین یک علامت کافی‌ست «من تا حد انفجار بدم، دارم وسط جهنم دست و پا میزنم».
در همین روزهای سیاه و غم گرفته صفحه‌ام را باز کردم و پیامی برای دیوید نوشتم؛ آخرین پیامِ بی‌جوابش مربوط به حدود ۱ ماه پیش بود.
 در آن زمان که دلم نمی‌خواست هم‌صحبت کسی باشم، فقط نوشتن برای دوستی غریب که شهرها، کیلومترها و کشورها از تو دور باشد می‌توانست مرهم کوچکی باشد، کسی که نمی‌داند تو دقیقا در کجای این زمینی و حتی زبانت را هم نمی‌فهمد.
پیام نوشتن به دیوید کمی سخت است، باید با کمک ترنسلیت جملات فارسی‌ام را به انگلیسی برگردان کنم و بعد از فکر کردن بسیار جواب پیام‌های طولانی‌اش را بنویسم، برای همین گاهی نوشتن یک پیام یک ماه طول می‌کشد و البته گاهی هم دریافت پاسخ.
از علت ناراحتی‌ام چیز زیادی ننوشته بودم اما تمام سطرها پر از غم‌، سردرگمی‌ و رنج‌ بود، پر از توصیف حالات روحی‌ام و مردابی که در این تابستان گرم باز هم گیرم انداخته بود.
پاسخ پیامم به فاصله‌ی حدود ۳ روز به دستم رسید، سرشار از احساس و همراه آغوشی گرم و‌ دوستانه که از اقیانوس اطلس گذر می‌کرد.
پیامش را با عذرخواهی به دلیل مشغله‌ی شغلی‌اش که فرصت نوشتن یک پیام خیلی طولانی را به او نمی‌دهد، شروع کرده و بعد هم عکسی را به آن پیوست کرده بود.
نوشته بود که پس از خواندن پیامم تنها چیزی که به ذهنش رسیده تا عمق احساسات و دوستی‌اش را از پس این فاصله نشان دهد نوشتن یک نامه‌ی دست‌نویس بود، که برای نوشتنش درنگ نکرده است.
کلماتش امیدوار کننده و زیبا بود که لطافت و ارزش دوستی‌ها را ولو از فاصله‌ای دور، یادآوری می‌کرد. در انتهای نامه هم نقل قولی را پررنگ‌تر نوشته بود: «هیچ خیری وجود ندارد که همیشه ماندگار باشد و هیچ بدی که هرگز تمام نشود.».

پیامش را بارها مرور کردم، تک‌تک کلمات بوی یک آشنایی دیرینه می‌داد، شبیه عطر یاس در حیاط مدرسه، یا صورتی پررنگ گل‌های کاغذی که روی دیوارهای کوچه خودنمایی می‌کرد، حتی بوی بهارنارنج کوچک حیاط که اولِ هر بهار شکوفه میزند.
دستِ گرم دوستی‌اش در روزهای سرد و بی‌روح این تابستان نهال کوچکی بود از امید و صلح و دوستی که شاید نتواند سیاهی روزهای غمگینم را خاکستری کند اما دلم را با آینده‌ی جهان بند میزند.

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan