يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۲
میدونید، آدمیزاد وقتی وسط جمع و شلوغیه حواسش نیست، میتونه غمهاش رو لابهلای آدمها قایم کنه و بخنده، میتونه وسط شلوغی خودش رو جا بذاره و بره، اما امان از شب، امان از اون وقتی که توی تاریکی اتاق با خودش، خودِ خودش تنها میشه. اون لحظه است که غوص میخوره وسط غمهاش، موج غم پشت سر هم سیلی میزنه به صورتش.
دیشب وقتی جملهی حاجی «افسوس از رفتن استوانههای خانوادگی» رو خوندم و بعد کلیپ سایه پخش شد، بغضم شکست. توی سرم تاریخچهها مرور شد، ۳۰ دی عمه، ۲۰ فروردین عمو، ۱۲ اردیبهشت بیبی.
حس تلخیه اون لحظهای که از خودت میپرسی واقعا دیگه نیستن؟ مثل سمی که ذره ذره مزهاش کنی، مثل خنجری که کمکم توی قلبت فرو کنن.
صبح از خودم پرسیدم که یعنی دیگه هیچوقت عمه پشت در حیاط نیست که بگه «عباس ایخاس بیا، گفتُم مُنم ببر کوکامه ببینُم»؟ عمو حاجی نیست که از وقتی پات رو توی اتاق میذاری باهات شوخی کنه؟ بیبی نیست که با اون کمر خمیدهاش توی حیاط قدم بزنه، صبحِ سحر بوی نون و تخم مرغ و کرهی محلیاش همهجا فِر بگیره و صدا بزنه «بیاین ناشتا بخرین»؟ همه رفتن؟! آخ، حالا دیگه از خشت به خشت خاطرات بچگیم غم چکه میکنه، هر گوشهی دلم جای رفتن یکی شرّه کرده. چقدر درست نوشتن که «ما برای جا دادن این همه اندوه، نیازمند قلبهایی به مراتب بزرگتر بودیم.».