هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


.

آتشی که بر ابراهیم گلستان شد، هر شب به روی من شعله می‌کشد... .

نوشته‌های پراکنده | ۳۰ ژانویه ۲۰۲۲

اِما کنارم دراز کشیده است، به فصل ۷ بخش سوم رسیده‌ام و کمی بیش از ۱۰۰ صفحه باقی‌ مانده؛ مشتاقم که کتاب را به اتمام برسانم و مینی‌سریال ۲۰۰۹ آن را ببینم.

حافظه‌ی موبایلم با فیلم‌های مختلف پر شده است، باور نمی‌کردم بتوانم ۱۱۷ گیگ حافظه را در کمتر از یکسال پر کنم!

 موفق شدم ۲۸ گیگ از آن ۳۰ گیگ اینترنت یک‌ماهه را دانلود کنم و حالا نمی‌دانم کی فرصتی پیدا می‌کنم که به سراغ این منبع روزهای بیکاری و بی‌حالی بروم. آخرین فیلم‌های دانلودی‌ام انیمیشن soul و the two popes است، برای دیدن دومی راغب‌ترم.

کل روزم را صرف انتخاب واحد کرده‌ام، صرف فحش‌های بد و خستگی و بی‌حوصلگی، در آخر هم ۱۳ واحد به دست آورده‌ام همراه با حجم زیادی تنفر از پورتال و گوشی و اینترنت، در حالی که نمیدانم برای ۶ یا ۷ واحد باقی‌مانده‌ام چطور تصمیم بگیرم که منجربه‌ فحش‌های بدتر بعدی نشود. امیدوارم تا آخر شب یا لااقل تا روز آخر انتخاب واحد مشکلات سیگنال و کامپایلر حل شود و پرونده‌ی انتخاب واحد ترم ۶ هم به خیر و خوشی بسته شود.

اوه ترم ۶! چه مسخره به ترم ۶ رسیده‌ام در حالی که حس می‌کنم هیچ‌چیزی به چنگ نیاورده‌ام و به اندوخته‌های علمی‌ام چیزی اضافه نشده است! امیدوارم ترم ۶ لااقل  راه‌گشا باشد و از این حس بطالت کمی دورمان کند.

 اگر روزها و اساتید بدی پیش رو نداشته باشم برای هوش مصنوعی و شاید مباحث ویژه اشتیاق دارم.


حس می‌کنم هنوز هم مغزم پر از نوشته‌ها و افکار مختلف است اما خستگی و کسالت اجازه‌ی نوشتن نمی‌دهند. دوست دارم تک‌تک روزهای باقی‌مانده را بنویسم و ثبت کنم برای سال‌های بعد. نسبت به روزی که قرار است برگردم و این نوشته‌ها را مرور کنم حس مبهمی دارم، حسی توام با ترس و رغبت، ولی هر چه که هست دوست دارم بنویسم، نوشتن حالم را بهتر می‌کند. 

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan