هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


‌‌۱۱.۲۸

وقتی به بعضی از فیلم‌های خارجی نگاه می‌کنم و زندگی، فضا، محیط و ... ایده‌آلم را می‌بینم گردی از حسرت روی دلم تلنبار می‌شود. 
این زندگی بدیهی‌تر و ساده‌تر از آن بود که مُهر «نرسیدن» زیر آن بخورد. نبود؟

برای ماندن از این روزها (۱)

یک چیزی درونم شکسته است، چیزی که بند زدنش انگار از توانم خارج است.
خسته نشسته‌ام در گوشه‌ای و زل زده‌ام به خودم، به خودی که هیچ‌گاه زخم‌هایش را تا این حد عریان ندیده بودم.
روح خسته‌ام توی ذوق می‌زند، انگار کشش هیچ‌چیز را ندارد، دلش می‌خواهد نقطه بگذارد انتهای همه چیز و بعد در گوشه‌ای تک و تنها لم بدهد. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس فکر نکند، مردن گوشه‌ی رینگ، پایان جالبی‌ست.
دیشب پرسیدم «تا حالا ته خط رو دیدی؟»، دیده بود، زیاد دیده بود. پرسیدم «به آخر خط که رسیدی چکار کردی؟»، گفت چشم‌هایم را بستم و ادامه دادم، چاره‌ای نداشتم.
از پاسخش خوشم آمد، امیدوار و خوشحال کننده بود. مقایسه‌اش کردم با خودم، با چشم‌های باز ایستادم و مردنم را نظاره کردم. شکستم و افتادم و تنها بودم.
گفته بود یکی‌ از بحران‌هایش کنکور بود، ماه آخر کنکور خواهرش از تهران رها کرده بود و برگشته بود که تنها نباشد، مقایسه کردم، تنها بودم، تک و تنها در کشاکش بلا سوختم و نظاره کردم.
دلم میخواست می‌نوشتم «پسرک! ته خط برای من و تو خیلی متفاوت است، من هر شب، هر ثانیه، هر لحظه، به مرگ فکر کردم. میدانی صبح از خواب بیدار شوی و بگویی «خدایا ازت متنفرم که بازم یه صبح دیگه رو می‌بینم» یعنی چه؟ میدانی تایمر ساعت را تنظیم‌ کردن به این امید که صبح فردا آن تایمر را نشنونی و نشانه‌ی پایان باشد یعنی چه؟ میدانی هرگاه صدای منحوس آن تایمر را شنیدم باز هم شکستم؟ برایت مینویسم خسته‌ام اما چیزی درونم می‌گوید که هیچ توصیفی از خستگی‌ام نداری، میدانی وسط خیابان ایستادن، مکث کردن و به این فکر کردن که اگر تکان نخوردم احتمالا همه چیز تمام می‌شود، و آخ چه نفس راحتی، یعنی چه؟».
بعد به مامان فکر کرده بودم، به خواهر و برادرهایم، من حتی ادامه دادنم هم بخاطر خودم نبود. همانطور که حالا، وسط این رابطه، دل‌نگرانی برای تو هزار برابر از خودم بیشتر است. می‌بینی؟ یاد نگرفته‌ام نگران خودم باشم، کوچیک‌ترین چیزها را زیاده‌خواهی و خودخواهی می‌بینم. به تو‌ نگاه میکنم، تو هم نگرانی اما خودخواه‌تر از منی. خودخواهیت را دوست دارم. وقتی برایت مینویسم که وقتی حالت بد است حالم بد می‌شود چون احساس میکنم عامل این حال منم و نمیخواهم باشم، برایم می‌نویسی حرف میزنیم درست می‌شود، اشکال ندارد و حتی خیالم را راحت نمی‌کنی که برای حق طبیعی‌ام آزارت نمی‌دهم، یا حق‌هایم حق مسلمم هستند، وقتی گریه میکنم که نمیخواهم باب آزار کسی باشم، تازه می‌فهمم «فرشته مرده است»، وقتی خواهرم گفت «داری اذیتش میکنی، میشینی باهاش حرف میزنی، پسر مردم وابسته‌ات میشه، اون تو رو میخواد، ولی تو میگی نمیدونی میخوایش یا نه، بهش ضربه میزنی، آهش دامنت رو میگیره»، فهمیدم فرشته مرده است. این وسط کسی نگران فرشته‌ای که هزار پاره شده نیست، فرشته‌ای که حالا مثل دختر بچه‌های کوچک یک گوشه گریه میکند اما نه از ترس خراب شدن زندگی خودش، از ترس رنجاندن بقیه، حالا فهمیده‌ام که من برای خودم هم اولویت زندگی‌ام نیستم.
این پاره‌ گوشت بی‌جان که از «من» ساخته شده، که می‌ترسد، که دارد میمیرد، دارد جان می‌دهد، تنها رویایش رفتن و رفتن و رفتن است، همین جسم خسته‌ی ترک خورده، جان ادامه دادن ندارد.
دلم میخواست خیلی دوستم داشته باشد، خیلی بیش از این، زیاده‌خواهیست؟ کجای دنیا ترک برمیدارد اگر بخواهم این دوست داشتنی که حس میکنم کم است، زیاد بود؟ خیلی زیاد. دلم می‌خواست یک نفر به ازای تمام دردی که توی سینه‌ام پیچید و‌ شکست بغلم کند، دوستم داشته باشد، که قلب سخت شده‌ام را نرم و گرم کند اما ... حالا که داشتم به دوست داشتنت امیدوار می‌شدم حس می‌کنم سرد شده‌ای، بروز نمی‌دهی، مثلا میخواهی به روی خودت نیاوری ولی من حسش میکنم. کاش آنقدر رو داشتم که میگفتم «تو که نمیتونی دخترک بی‌حوصله و خسته‌ای که دائم نگران رنجش و زخم نزدن به توست را آنقدر که میگویی دوست داشته باشی، تو که حالا وسط این حال بدش سرد شده‌ای، چطور میخواهی یاور روزهای ته‌خط رسیده‌اش باشی؟ولی هیچ جای دنیا احتمالا کسی را پیدا نمیکنی که بیش از خودش نگران تو باشد، کسی که زخم‌های تو را حس کرده و قلبش تیر کشیده باشد، کسی که زخم‌های مشترک‌تان را محترم میشمارد، اگر کسی تا این حد نگران من بود و عیانش میکرد، احتمالا هیچ‌وقت رهایش نمی‌کردم، البته این‌ها به معنای انکار خوبی تو نیست».
نمیدانم، اینکه چه میشود و به کجا می‌رسیم را نمیدانم اما میتوانم با صداقت تمام بگویم که این پسرک مهربان و عزیز چقدر برایم محترم و مهم است، که چقدر خوب بودنش را دوست دارم، حتی اگر ادامه دادن تقدیر ما نباشد، این پسرک آنقدر خوب و مهربان است که مطمئنم هر کسی کنارش بایستد تمام تلاشش را می‌کند تا خوشبختی را حس کند.

از این روزهای دخترک به قول تو «گیج گیجوی من»

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای دلتنگی شب آخر ...

امشب آخرین شبِ امتحانات کارشناسی‌ست.

می‌بینید؟ چهارسال از آن شبی که نوشتم «دارم میرم دانشگاه» گذشت. چهارسال! 

هنوز باورم نمی‌شود، چقدر این عمر لعنتی زود گذر شده است. خوب است یا بد؟ نمیدانم ... .



آه از آن رفتگان بی‌برگشت ...

می‌دونید، آدمیزاد وقتی وسط جمع و شلوغیه حواسش نیست، میتونه‌ غم‌هاش رو لابه‌لای آدم‌ها قایم کنه و بخنده، میتونه وسط شلوغی خودش رو جا بذاره و بره، اما امان از شب، امان از اون وقتی که توی تاریکی اتاق با خودش، خودِ خودش تنها میشه. اون لحظه‌ است که غوص می‌خوره وسط غم‌هاش، موج غم پشت سر هم سیلی میزنه به صورتش.
دیشب وقتی جمله‌ی حاجی «افسوس از رفتن استوانه‌های خانوادگی» رو خوندم و بعد کلیپ سایه پخش شد، بغضم شکست. توی سرم تاریخچه‌ها مرور شد، ۳۰ دی عمه، ۲۰ فروردین عمو، ۱۲ اردیبهشت بی‌بی.
حس تلخیه اون لحظه‌ای که از خودت میپرسی واقعا دیگه نیستن؟ مثل سمی که ذره ذره مزه‌اش کنی، مثل خنجری که کم‌کم توی قلبت فرو کنن.
صبح از خودم پرسیدم که یعنی دیگه هیچ‌وقت عمه پشت در حیاط نیست که بگه «عباس ایخاس بیا، گفتُم مُنم ببر کوکامه ببینُم»؟ عمو حاجی نیست که از وقتی پات رو توی اتاق میذاری باهات شوخی کنه؟ بی‌بی نیست که با اون کمر خمیده‌اش توی حیاط قدم بزنه، صبح‌ِ سحر بوی نون و تخم مرغ و کره‌ی محلی‌اش همه‌جا فِر بگیره و صدا بزنه «بیاین ناشتا بخرین»؟ همه رفتن؟! آخ، حالا دیگه از خشت به خشت خاطرات بچگیم غم چکه می‌کنه، هر گوشه‌ی دلم جای رفتن یکی شرّه کرده. چقدر درست نوشتن که «ما برای جا دادن این همه اندوه، نیازمند قلب‌هایی به مراتب بزرگ‌تر بودیم.».

از روزی که گذشت.

بالاخره طلسم درس‌ خواندن را شکستم و بعد از حدود ۲۰ روز جزوه‌هایم را پهن کردم و شروع کردم به خواندن. یک روخوانی ساده برای یادآوری اینکه ماجرا از چه قرار است. بعد دنبال ویس‌های جلسات آخر گشتم تا خواندن اصلی را شروع کنم البته به علت حضور دوستِ هم‌اتاقیم و سر و صدای اطراف مجبور به وقفه شدم، وقفه‌ای که حاصلش این خطوط است.
صبح بعد از چند ماه دوباره To Do را به صفحه‌ی اصلی گوشی اضافه و لیست کارهای‌ روز را یادداشت کردم. با توجه به شناختی که از خودم داشتم باید روز اول را ساده‌تر برگزار می‌کردم وگرنه از همان ابتدای بازی شکست خورده بودم. از ۵ کار نوشته شده تا الان ۳ کار تیک خورده است، همان سه‌تایی که راحت‌تر بودند و مشتاق انجام‌شان بودم.
یکی از کارهای روزانه‌ای که قبل از برگشتن به خانه سعی در انجام دادنش داشتم، تقریبا موفق هم ظاهر شدم، روزانه ۱۵ دقیقه مطالعه بود؛ روالی که با برگشتن به خانه شکسته شد اما حالا سعی در بازگرداندنش دارم. 
۱۵ دقیقه مطالعه‌‌ که تقریبا معادل با ۱۰ صفحه خواندن است را انجام دادم اما از بخت زیبا به قسمت‌های جذاب کتاب رسیده بودم، وقتی به خودم آمدم که به جای ۱۰ صفحه حدود ۱۲۰ صفحه را خوانده بودم و ساعت از ۳ ظهر گذشته بود. 
خسته بودم، بعد از کرونای دم عید بدنم همچنان ضعیف است و به راحتی به ضعف و بی‌حالی کشیده می‌شود، شرایط روحی‌ای که گذراندم هم مزید بر علت است. با خستگی دراز کشیدم، دراز کشیدن یک ساعته‌ام بخاطر بی‌خوابی و خستگی‌ای که رفع نمی‌شد تا ۶ عصر ادامه پیدا کرد، البته بدون رفع کسلی که بر بدنم غالب شده است.
بالاخره بعد از کلنجار رفتن و‌ بهانه‌تراشی جزوه‌هایم را کف اتاق پهن کردم، دو قورباغه‌ی اصلی‌ برای قورت دادن باقی‌ مانده‌اند، باید تلاش کنم که قبل از ۱۲ شب دو کار آخر را هم تیک بزنم.

+ گزارش روز اول. هنوز نمیدانم چرا دلم خواست که این خطوط را اینجا ثبت کنم.
++ بعد از مدت‌ها یک استوری در صفحه‌ی اینستاگرامم پست کردم، دو بیت از خیام در باب «مخور غم جهان گذران»، هم‌کلاسی‌ام استوری را ریپلی کرد و نوشت «خیلی به این روحیه دادن نیاز داشتم، ممنون که نوشتیش» اما او احتمالا هیچ‌وقت متوجه نمی‌شود که در این روزها چقدر خودم به این روحیه دادن نیاز داشتم و در واقع مخاطب خاصی که سعی داشتم کمی حالش را با این دو بیت بهتر کنم خودم بودم، خوشحالم که پرتوهای تلاشم اگر آنچنان به خودم نرسید لااقل به یک نفر تابید.

+++ ای دل غمِ این جهانِ فرسوده مخور
بیهوده نئی، غمانِ بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش، غم بوده و نابوده مخور
«عمر خیام»

شماره‌ی مطلب : ۶۰۱

تا امروز ۶۰۱ مطلب در صفحه‌ام ثبت کرده‌ام، البته که آمار به شما می‌گوید ۴۷۹تا، یعنی بعضی از حرف‌ها باید نوشته شوند، اما منتشر؟ نه. بگذریم. علت نوشتن این دو خط فقط توضیح عنوان بود، همین.

چند روز گذشته، تقریبا تمام روزهای عید، را به بطالت گذراندم. منظورم از بطالت دیدن فیلم و سریال کره‌ای است. سریال‌های کره‌ای با وجود جذابیت بصری که دارند همیشه برایم در دسته‌ی بطالت دسته‌بندی می‌شوند و ترجیح می‌دهم کمتر به دیدنشان روی بیاورم چون در اغلب موارد قصه‌ها برایم تکراری، داستان‌ها تخیلی و فاقد ارزش معنایی خاصی است، در واقع فقط برای گذران زمان خوبند و نباید از یک حدی فراتر بروند. چیزی که من این روزها محتاجش بودم.
 این روزها فقط دنبال چیزی بودم که با چنگ انداختن به آن کمتر فکر کنم، یک مشغولیت که همزمان اجازه‌ی تنها بودن و نبودن را بدهد، تنها بودن برای فرار از جمع‌ها، تنها نبودن برای فرار از خودم. از بین لیست سریال‌ها، سریال کره‌ای هم در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود، چیزی که فقط سرگرمم کند.
دیشب که به خوابگاه رسیدم از حجم کارهای عقب مانده سرم به دوران افتاد. تمام جزوه‌ها و ویس‌هایم دست نخورده باقی مانده‌اند، پایان‌نامه‌ام بدون یک قدم پیشرفت کنج لپ‌تاپ تمرگیده است، فیلم‌های آموزشی‌ای که فکر می‌کردم در طول عید می‌بینم هم یک گوشه‌ی دیگر چشمک می‌زنند، یک خط کد زدن؟ دریغ!
از صبح که چشم باز کرده‌ام هم خسته‌ام و همچنان دارم به بطالت می‌گذرانم، باید یک لیست از کارهایم را بنویسم(معمولا آدم روی برگه نوشتن نیستم اما یک‌جایی خواندم که برای مقابله با پشت گوش انداختن اثرگذار است، تست می‌کنم) و با وجود میل عجیبم به هیچ‌کاری نکردن سر و سامانی به‌شان بدهم، روزهای سنگینی پیش‌روست.

همیشه پیدا کردن نقطه‌ی شروع برایم سخت است، فرقی نمی‌کند شروع چه چیزی باشد، یادگیری یا خواندن یا جمع کردن یا ...، گیج کننده است، شاید این مهارتی‌است که باید پیدایش کنم. القصه فعلا دوست دارم یک نفر دستم را بگیرد و بگوید اینجا، از همین‌جا شروع کن و پیش برو، شروع کنم و واقعا پیش برود (اغلب شروع می‌کنم اما پیش نمی‌رود، همت و اراده بزرگترین حلقه‌ی گمشده‌ی زندگیم است، چیزی که سال‌هاست پیدایش نمی‌کنم). 
هوووف، حس شکست می‌کنم. شکستی که هی منجربه شکست‌های بعدی می‌شود. باید کاری کنم و نمیدانم چکار، باید حلش کنم و نمیدانم چطور، علت را میدانم اما از پس راه‌حل‌ها بر نمی‌آیم، فقط میدانم باید یک راه‌حل عملی پیدا کنم، باید جلوی این زنجیره‌ی ویران‌کننده را بگیرم. این بزرگترین الزام امسال است، باید راهی پیدا کنم. 


.

آتشی که بر ابراهیم گلستان شد، هر شب به روی من شعله می‌کشد... .

نامه‌های پنج‌شنبه [۲۷]

معشوق پاییزی من، سلام!
این نامه را زمانی می‌خوانی که آخرین پنج‌شنبه‌ی سال شمسی است، مصادف با ۱۶ مارچ ۲۰۲۳، ۲۳ شعبان ۱۴۴۴ و ۲۵ اسفند ۱۴۰۱.
این نامه را در حالی برایت می‌نویسم که زیر سقف آبی و خسته‌ی غروب نشسته‌ام، آسمان پر از پرستوهایست که با پرواز دیوانه‌وارشان آزادی را به رخ‌مان می‌کشند، محو تماشایم و علیرضا قربانی در گوشم می‌خواند «برایم چه داری در آن چشم‌ها...»؟.
به تو فکر می‌کنم، به چشم‌هایت، چشم‌هایی که آبی نیست اما شبیه آب‌های خلیج فارس زیبا و عمیق است، چشم‌هایی که شبیه خلیج پر از افسانه و سحر و جادوست.
«برایم چه داری در آن چشم‌ها»؟ چشم‌هایی که ترکیبی از تمام فصل‌هاست، گرمای تابستان، طراوات بهار، شکوه پاییز و زیبایی زمستان.
عزیزم!
«برایم چه داری در آن چشم‌ها»؟ چشم‌هایی که چشم به راهی دیدارشان سو را از چشمانم برد و امید را در آن‌ها پژمرد. چشم‌هایی که حالا شبیه رویاست، دور و دست نیافتنی.
کجایی؟ زمستان دارد می‌رود، سوز این سرما از دل طبیعت رخت بر‌می‌بندد، بهار دوباره از راه می‌رسد اما سوز نبودنت دمی مرا رها نمی‌کند، انگار که بهار هیچ‌گاه گذارش به خیابان ما نرسیده باشد.
کجایی؟ کجایی که با هیچ شکوفه‌ای از راه نمی‌رسی، هیچ نسیم صبایی قاصد رسیدنت نیست، انگار فقط می‌روی، هربار، با هر زمستان، فقط دور و دور و دورتر می‌شوی.
کجایی؟ با صوت کدام مناره می‌رسی، با تحویل کدام سال برمی‌گردی، سین آخر کدام هفت سین می‌شوی؟
عزیزم!
برس، بگو « برایم چه داری در آن چشم‌ها، چه با خود می‌آری در آن چشم‌ها ...».


Z_Score، باران، نیمه‌ی گور به گور و سایر مشتقات.

هوا بارانی‌ست. هر چند دقیقه، از خیابان کنار خوابگاه، صدای خرد شدن استخوانِ قطرات زیر چرخ ماشین‌ها به گوش می‌رسد.در این هوای دل‌گیر که جان می‌دهد برای نشستن پشت پنجره و فنجان چای داغ، من فردا امتحان دارم و سرم گرم فرمول‌های کوواریانس، Z-Score و هموارسازی‌های خسته کننده‌است. دلم به خواندن نمی‌رود اما چاره‌ای نیست.

هوا بارانی‌ست، من دارم درس می‌خوانم اما بین خودمان بماند، وسط این فرمول‌های مسخره جای تو حسابی خالی‌ست. صدای ریزش باران و نور کم‌ جان خورشید از پس ابرهای تیره هوای تو را در سرم زنده می‌کند. کاش بودی تا کوچه به کوچه، کاشی به کاشی بلوارهای شهر را قدم بزنیم. کاش بودی و بدون چتر، فارغ از این سرفه‌های مکرر، زیر درخت‌های کاج مزین شده به باران قدم می‌زدیم، شعر می‌خواندیم و شهر را به تماشای دیوانگی دعوت می‌کردیم. جاده‌های طولانی، بلوارهای بی برگ و بار همگی جان می‌دهند برای هم‌قدم شدن‌های طولانی.

 انصاف نیست که در این هوای شعر زده، هوای آوازه‌خوانی و خندیدن و آش رشته به جای دلی که گرم تو باشد سرم گرم فرمول‌های ریاضی‌ است. انصاف نیست که زندگی در این ساعت‌های تر تا این حد خشک و یخ زده می‌گذرد. 

کاش بودی ... نیستی، بگذریم.

 بسم الله الرحمن الرحیم، طبقه‌بندی یک تکنیک رایج در ... .

۱ ۲ ۳ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan