هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


برای این همه برای غیر تکراری ...

احساس می‌کنم که هر ثانیه از غم خفه می‌شوم‌، شبیه ماهی کوچکی افتاده روی ساحل.
 سرم درد می‌کند، نفس‌هایم بدون بغض بالا نمی‌آید، روزهاست که کابوس خواب‌هایم از بیداری بیشتر است. حالم خوب نیست، پر از خشم‌های فرو خورده، بغض‌های مانده و اشک‌های نباریده‌ام همراه با مقدار زیادی تنفر، تنفری که هرگز تا این حد عمیق و رشد یافته نبود. این بهترین و کامل‌ترین توصیف احوال این روزهایم است.
چند شب پیش، وقتی پشت تلفن داد می‌کشیدم، گفتم «بخدا ۱۲ روز که دارم می‌سوزم»؛ یک جایی هم نتوانستم، زدم زیر گریه و تلفن را قطع کردم. بچه‌ها زیر چشمی نگاه می‌کردند، وقتی قلپ قلپ بغض‌هایم را با آب بالا می‌دادم فاطمه گفت «یه چیزی بپرسم؟ ناراحت نشیا ولی واقعا برای اوضاع مملکت انقدر ناراحتی و حرص می‌خوری؟» و من نمی‌دانستم که چطور باید غم‌هایم را کلمه کنم، اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم «آره، واقعا دیگه چی مهم‌تر از وطنمون داریم که براش انقدر حرص و غم بخوریم؟».

بعد از ماجرای شریف پایم را در دانشگاه نگذاشته‌ام، بچه‌ها می‌گویند «یه نفر که فایده نداره، فقط خودت ضرر میکنی»، میدانم، حرف‌هایشان را میفهمم ولی نمیدانم چطور وقتی آن‌طور به هم‌قطارهایم حمله می‌کنند باید سرکلاس درس بنشینم، گوش کنم و به قلبم فشار نیاید. میدانم که هفته‌ی بعد مجبورم سرکلاس‌ها باشم چون چوب خط غیبت‌هایم پر شده است ولی نمیدانم چطور؛ دیدن ساختمان دانشگاه‌ حالم را بدتر و بغض‌هایم را تشدید می‌کند.

متنفرم، از نفر به نفرشان، از تک‌تک رنج‌ها، غم‌ها، اجبارها، قلدری‌ها و ... که به جانمان تحمیل کردند. از تک‌تک آرزوهایی که زیر چکمه‌های قدرت و ظلم‌شان لگدمال کردند. 
متنفرم، حتی از خودم، شاید بیشتر از خودم، برای تک‌تک روزها و سال‌های نکبتی که باورشان داشتم. 
متنفرم، با تمام قلبم، این روزها بیشتر از همیشه ...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan