هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


صدسال زندگی

میگفت:

_ خدا بیامرز حاجی که به رحمت خدا رفت انگاری یه شبه صد سال پیرتر شدم ؛ الکی که نبود ، حرف صد سال زندگی بود.

حتمنی الان میگی مگه حاجی چند سالش بود که صد سالش رو با هم زندگی کردین؟ آره ، سر انگشتی که حساب کنی شاید پنجاه سال بشه اما اگه حساب و کتاب چرتکه ای و عدد و رقم رو بذاری کنار و دلی حساب کنی بیش تر از صد سال هم میشه!

نه که سختی نداشتیم ، نه که مشکل نداشتیم ، نه ؛ اما دوتامون با هم بودیم ، اگه پستی و بلندی بود دوتایی" یاعلی" میگفتیم و با هم ردشون میکردیم. یه استکان چایی که میدادم دست حاجی و اونم لبخند میزد و میگفت " دستت درد نکنه حاج خانم ، اصلا با بوی چاییت خستگی آدم در میره چه برسه به خودش" یه ده سالی جوون تر می شدم.

الانم رو نبینا، جوونی هام برو بیایی داشتم، هر ماه چندتا خواستگار داشتم، از پسرِ خانِ بالا گرفته تا دکون دار و کارگر و عمله ، اما حاجی که اومد...

گویی پرت شده بود به همان سالها ، لپ هایش گُل انداخت و لبهای چروکیده اش به لبخند باز شد ، یک قلپ از چایش را خورد و ادامه داد:

_ آره داشتم بهت میگفتم ؛ حاجی هم جوونی هاش بزنم به تخته یلی بود واسه خودش ، رو زمین زراعتی خدا بیامرز آقاش کار میکرد ، وقتی اومد خواستگاری گفتم اگه تقدیری چیزی هست همینه ، آقام که اومد پی جواب تا سرخ و سفید شدنم رو دید خودش همه چی رو خوند ؛ اون موقع ها که مثل الان نبود ننه ، که دختر و پسر خودشون ببینن و بپسندن و قول و قرارهاشون رو بذارن تازه بیان به ننه باباشون بگن ، خیلی ها اصلا از بچه هاشون نمی پرسیدن خرت به چند؟ میخوای؟ نمیخوای؟ دخترِ بیچاره تا می فهمید پای سفره ی عقد نشسته بود، ولی من آقام خدا بیامرز اینجوری نبود ، به قول شما امروزی ها روشنفکر بود ، به همه ی خواستگارا میگفت " من تا حد وظیفه ی پدریم رو انجام میدم اما اصل خودِ دختره ، اون باید دلش رضا باشه".

خلاصه که دو ماهه من شدم عروس ِخونه ی حاجی ، تازه اون موقع بود که فهمیدم این عشق عشقی که میگن چیه؛ مثل پسرهای امروزی نبود که هر روز یه رنگی باشن ، یه روز عاشق بشن و فردا روز فارغ ، حرفش حرف بود ، حرف و عملش یکی بود ، یه حاج خانم می گفت صدتا حاج خانم از دهنش می ریخت ، غذا میدادم بهش اگه آبِ خالی هم بود یه جوری می خورد که انگاری کبابِ بریونی گذاشتم جلوش ، میگفت" دستپخت شما هر چی باشه خوشمزه است" ؛ اگه یه تکه نون و یه کاسه آب هم بود کنار هم که بودیم غذای شاهی بود برامون، اما الان دیگه از وقتی رفته دلم به آب و غذا نمیره ... میدونی ننه ، دلم واسه حاج خانم گفتن هاش خیلی تنگ شده...


خانه ی من:)

دوست دارم خانه ای داشته باشم قدیمی، در شهری دور، شهری که در آن با همه قریب اما غریب باشم!

دیوارهای سفید خانه ام پر باشد از قابِ عکس عزیزانم، یکی از دیوارها هم محل خاصِ نگهداری شعرها و عکس های مورد علاقه ام باشد.

گوشه به گوشه ی خانه ام پر باشد از گلهای یاس و رزِ پاییزی ، پنجره ای داشته باشد رو به حیاطی آکنده از گلدان های سفالیِ میخک و اطلسی ، درخت لیمو و نارنج و نارنگی و تک درخت نخل که یادآور اصالتم، جنوبِ سربلندم است. وسط حیاط هم حوض کوچک آبی رنگ با ماهی گلی های قرمزش خودنمایی کند.

از دیوار های خانه ام شاخه های شاه توت و گیلاس و یاس آویزان باشد و هر رهگذری که گذرش به کویِ من می افتد میوه ای بچیند و لبخندی بزند و بداند که صاحب این خانه به بهای دعایی راضیِ راضی است!

همه ی اهالی کوچه مرا فقط به نام دخترکِ جنوبی فرشته نامی بشناسند که لبخند جزء لاینفک وجودش است و خانه اش هر شب محفل شب نشینی های صمیمانه ی خانوادگیست.

هر صبح همراه با فنجان قهوه یا شیر کاکائو داغم موسیقی بشنوم و شعر زمزمه کنم ، عصرها گیتارم را بغل بگیرم یا پشت پیانو بنشینم و اشک ها و لبخندهایم را همراه با نُت های موسیقی فریاد کنم!

بعضی روزها، حوالی عصر، با صدای شر شر باران یا سفیدی دانه های برف غافلگیر شوم و با ذوق و شوقی کودکانه زیر باران بروم یا در حیاط خانه ام آدم برفی بسازم و شالگردن قرمز دست بافتم را دور گردنش بپیچم.

عصرهای زیبای پاییزی در کوچه باغ های منتهی به دریا قدم بزنم و سمفونی خش خش برگها عاشق ترم کند!

و عاقبت یک روز سردِ بهمن ماه وقتی که همچنان لبخند بر لب دارم پلک هایم را ببندم و برای همیشه در آرامش ابدی ام غرق شوم، در حالی که یک نفر همچنان میخواند :

رویاهاتو جمع کن باید بریم دریا

باید یه چند روزی دور شیم از این دنیا...

پ ن : تو متن نشد بنویسم که حتما آشپزخونه ام هم پر از دبه های ترشی بادمجون و کلم و هویجه:))



خیابان

از پشت پنجره ی اتاق به خیابان پر از هیاهو چشم می دوزم،صدای بوق ماشین ها ، چراغ خانه ها، هیاهوی بچه ها حس اطمینان را در دلم زنده می کند،اطمینان به جریان داشتن زندگی در پس گذر ثانیه ها!

در آن سوی خیابان پسرکی ده،دوازده ساله بساط دستفروشی به پا کرده است، دقیق تر که میشوم ماهی گلی های قرمز اسیرِ اکواریوم را میبینم.هر مشتری جدیدی که از راه میرسد پسرک شادتر و لبخندهایش عمیق تر میشود،لبخندِ بر لبهایش گویی جانی دوباره را به کالبدم باز می گرداند، با ذوق و شوقی کودکانه ماهی های کوچک را درون کیسه ی پلاستیکی پر از آب می اندازد، با اینکه فاصله ی زیادی با او دارم اما گویی صدای "خدا بده برکت" گفتن او را می شنوم.لبخندی تلخ بر لبانم جاری میشود، بعضی ها چه زود بزرگ میشوند... مثل همین پسرک ده، دوازده ساله که در کودکی مَرد شده است؛تا نیمه های شب در خیابان می ماند تا یک به یک ماهی گلی های قرمز را بدهد، اسکناس های سبز چرک شده را بگیرد و زخم های زندگی اش را مرهم بگذارد.

کمی آن طرف تر،نرسیده به دبیرستان محدثه، جوانکی حدوداً بیست ساله با عینکی آفتابی بر چشمانش روی زین موتوری شبیه به موتورهای آمریکایی نشسته ، سیگارش را با ژست مضحکی،هر چند که تلاش میکند ادای آدم بزرگها را در بیاورد، میان لبهایش گرفته. زنگ مدرسه به صدا در می آید، دخترکان یک به یک از حیاط مدرسه بیرون می آیند، جوانک همچنان روی موتور نشسته، دخترکی از کنارش عبور میکند ، قهقهه های جوانک و صورت دخترک را که از فرط خشم سرخ شده و تلاش میکند آن را پنهان کند،دیدم.با اینکه صدایش را نمی شنوم اما قهقهه هایش مثل پتک بر سرم آوار میشود... بعضی ها چه زود کوچک میشوند...

پ ن: دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه ... هر دو جانسوزند ، یارب این کجا و آن کجا؟


گل

طبق قولی که به اقاگل دادم قرار شد یه شعر رو به زبان گناوه ای براتون بخونم:)

اول باید بگم که این شعر رو همشهری عزیزم جهانگیر اژدری سرودن.

همون طور که قبلا هم‌ گفتم تو شهر ما گویش های مختلفی هست، و از اونجایی که گویش این شعر با ما مقداری متفاوته ممکنه نتونسته باشم بعضی از کلمات رو درست ادا کنم به همین خاطر اگر احیانا اشنایی با زبان ما دارید و متوجه ی تفاوت های کوچیکی شدید عذرخواهی من رو بخاطر این قصور قبول کنید‌!

 ترجمه ی شعر 




زهرتر از زهرتر از زهرتر

بعضی روزها دلت در غربت سرد اتاق می گیرد؛ فرقی نمی کند هوا گرم باشد یا سرد، سرما تا مغز استخوانت را به لرزه می اندازد!

بعضی روزها از صبح، دقیقا از همان صبح بوی لعنتی بودنشان به مشامت می رسد؛ شعر میخوانی، موسیقی می شنوی،سر به سر همه میگذاری و صدای خنده هایت را کوک میکنی تا به گوش آدم و عالم برسد اما باز هم چیزی از لعنتی بودنشان کم نمی شود، نکبت از سر و رویشان می بارد!

بعضی روزها میشود درد،میشود زخم، میشود امید که فریاد بکشد" هستی ام را به آتش کشیدی... سوختم من ندیدی ندیدی" !

 میشود مثل پسر بچه ی فقیری که آخرین برگ دفترش را هم پاره کرده، میشود دخترکی که عروسک مورد علاقه اش را در خیابان زیر چرخ ماشین ها جا گذاشته، میشود گریه و شیون زنی که طعم تلخ خیانت را زیر دندان های به هم فشرده اش حس کرده، میشود مردی که لاشه ی زخم خورده ی غرورش را زیر دستان بی رحم زمان بیرون کشیده، میشود رزمنده ای که تن بی جان رفیقش را در آغوش گرفته!

بعضی روزها میشود خاطره ، خاطره ای که زهرش تا آخرین روز در رگهایت می ماند...


غزل خوانی

دوستان رادیو بلاگیها لطف کردند و در روز حافظ برامون فال زدند و تفسیر کردند و فرستادند:)

من هم طبق قرار به وعده وفا کردم و شعرم رو براتون دکلمه کردم و فرستادم:)

+پیشاپیش بخاطر صدای نتراشیده و نخراشیده ام از محضر همتون عذرخواهی میکنم:)





.....

پنجره زیباست، اگر بگذارند

چشم مخصوص تماشاست، اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند

+ تو کامنت هاتون شعر بنویسید ثواب داره:)

+در حالی که ملت از حرفهای سخیف آن مردک دیوانه ناراحتند من از صعود تیم پارس جنوبی جم متعلق به استانی که بیشترین ساحل را با خلیج فارس دارد(بوشهر) به صدر جدول خوشحالم:)


پیریه و هزار دردسر

همیشه از پیر شدن بیزار بوده و هستم؛شاید هم نوعی فوبیا نسبت به پیر شدن داشته باشم که هراس از آینده، پیری و افتادگی را به جانم می اندازد به همین خاطر نهایت توقعم از عمر حدود پنجاه سال است.

وقتی همین ها را به دوستم گفتم، گفت:

-الان این رو میگی، بیست سال بعد دلت میخواد حداقل صد سال عمر کنی!

با وجود اینکه اعتقادی به حرفش ندارم و حتی خیال صد سال زندگی هم خاطرم را مکدر میکند اما به گمانم صد سال زندگی این چنینی آنچنان هم ملال آور نباشد!

پ ن۱: پیرمردِ عکس با وجود اینکه از لحاظ ظاهری هیچ شباهتی به پدربزرگم ندارد اما عجیب مرا به یاد او می اندازد.

پ ن۲: شاید پیرمردِ عکس تجسم واضحی از ترس های من باشد!

پ ن۳: هوا عالیه (کاش همه ی سال همینطوری بود)، همگی نشستیم توی حیاط و چایی میخوریم،جای همتون خالی:)


ماجراهای من و مادر(۱)

داشتم در آشپزخانه به دنبال ماهیتابه میگشتم، هر چه گشتم پیدایش نکردم، به مادرم گفتم: 
_ مانی ماهیتابه کجایه؟
_همونجو(همان جا) تو کابینتِ زیرِ ظرفشویی بی خو
_ نیسیش خو
_[همان طور که بلند میشد تا به آشپزخانه بیاید] هاسِی بُنگِت ایده خو، فرشته هووی! (دارد صدایت میزند که فرشته هووی)
آمد و درِ کابینت را باز کرد، هر چه نگاه میکرد خبری از ماهیتابه نبود!
_نیسیش خو، کجا رفته؟
_نیفهمم والا همی الان هاسِی بُنگُم ایدا خو؛ فرشته هووی!( نمیدونم والا همین الان داشت صدام میکرد که فرشته هووی)
یکدفعه برگشت و نگاهی به من کرد:
_ای کارِ دنیا، ایسو واییده که تو مونه مسخره ایکُنی نه؟(ای کارِ دنیا، حالا شده که تو منو مسخره میکنی نه؟)
_[همانطور که قهقهه میزدم] مو کی مسخره ات کِردُم؟ خوت ایگی هاسِی بُنگِت ایده خو!(خودت میگی که داره صدات میکنه)
_ای دنیا...ای دنیا؛ ای هم بچه!
پ ن: مادرم اگه بدونه که من اینا رو مینویسم پوست سرم رو میکنه:)))

اندراحوالات من۸

روزِ یکشنبه برای فرار از جو حاکم بر خانه تصمیم گرفتم سری به کتابخانه بزنم و کتابهای به امانت گرفته شده ام را پس بدهم و چند کتاب درسی که دیگر به کارم نمی آمدند را هم به کتابخانه اهدا کنم. تقریبا نصف شهرِ ما را بازار تشکیل میدهد و من هم تقریبا تمام مسیرم از بازار میگذشت.پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم،دو مغازه دار با هم دعوا میکردند و عده ای هم مشغول جدا کردن آنها و پا در میانی بودند،تاکسی حرکت کرد، سر چهارراه پیاده شدم تا باقی مسیر را پیاده طی کنم.
از سر یک کوچه رد شدم،هنوز قدم اخر را برای رسیدن به پیاده رو بر نداشته بودم که با فریاد "هوی هوی" از جا پریدم،فکر کردم کسی مرا صدا کرده که بخاطر هندزفری و صدای آهنگ نشنیده ام و حالا عصبانی شده است، به محض اینکه به عقب برگشتم در فاصله ی یک متری،یعنی دقیقا وسط کوچه،نیسان محکم به موتور خورد و موتور پخشِ زمین شد، تنها واکنشم فریاد خفه ی" یا امام حسین" و گذاشتن دستم بر روی دهانم بود،حدود دو دقیقه بدون پلک زدن و با چشمهای گرد شده به راننده ی موتور که به زور از زیرِ موتور بیرون آمد و مدام خم و راست میشد خیره شدم؛ احساس میکردم راه نفسم بسته شده است، دو سه قدم جلوتر رفتم و دستم را به داربست های جلوی یک مغازه تکیه دادم ؛ همانطور که به راننده ی موتور که روی پله ی یک مغازه نشسته بود و مردم و راننده ی نیسان آب به دست اطرافش ایستاده بودند خیره شده بودم مدام به این فکر میکردم که اگر فقط چند ثانیه دیرتر عبور کرده بودم ممکن بود من به جای موتور باشم، در ادامه ی مسیرم به اشتباه ها،‌خطاها،لغزش ها،نماز و روزه های قضا،آرزوها،امیدها و ... فکر میکردم و فهمیدم ... من برای مردن آماده نیستم!
۱ ۲
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan