هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


اسیر


حالِ من، حالِ اسیریست که هنگامِ فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت!

دوشنبه ۲۹ بهمن ۹۷ , ۲۲:۰۱ ستاره اردانی زاده
چه شعر قشنگی...
راستی فرشته خیلی قشنگ و فرشته گونه مینویسی... ادم از خوندن وبلاگت لذت میبره
ممنونم عزیزم، لطف داری :)
هست ، برو :)
نیست ...
بیا پیشِ خودم...
راهت دوره اخه:(
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش
در لشکــر دشمن پسری داشتـــه باشد 
حالِ شاهی بی‌پسر دارم که شب‌ها پشت کاخ
رازهای سلطنت را می‌نویسد روی خاک
شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید.....در پی معجزه ای راهی مشهد شده است
مثل یک کودکِ بدخواب که بازیچه شده
خسته‌ام، خسته‌تر از آنکه بگویم چه شده ...
چقدر خوب. ماند پیش خودش
شاید هم رفت از پیشِ خودش.‌‌..
سه شنبه ۳۰ بهمن ۹۷ , ۰۹:۱۳ مردی بنام شقایق ...
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
حالم بد است مثل عقابی که پیر شد
یا کفتری که زخمی پرواز تیر شد

تا آهِ آخرین نفس، آهو امید داشت
وقتی به چنگ تیز پلنگی اسیر شد
سه شنبه ۳۰ بهمن ۹۷ , ۰۹:۵۶ مصطفی فتاحی اردکانی
برای بار اولی که این بیت رو شندیم، عاشق "نرفت" آخرش شدم.
این یه کلمه خودش به تنهایی یه کتابه واسه خودش
دقیقا!
چقدر امیدِ ناامید شده پشتشه...
حال من حال اسیریست که هنگام فرار
زدن با گوله دوشکا دو نیم شد 
:|
بیان رو بستید به شعر! چه خبرتونه :))))
:)
یاد این افتادم، از ایهام
حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش
من این آهنگشون رو نشنیدم ، چه خوبه :)
ممنون
بسیار عالی، کوتاه و تاثیر گُذار
تشکر
ه رچه آیینه به توصیفِ تو جان کند نشد
آه، تصویرِ تو هرگز به تو مانند نشد
از همین فاصله‌ی دور صدایت کردم
ای که غافل ز منی، باز هوایت کردم
شباهتِ تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصلِ مشترکِ عشق و عقل، تنهایی‌ست
جز گریه حرفی در نوای سرد تارت نیست
از درد لبریزی و همدردی کنارت نیست
آنقدر تنهایی که حتی در غزل‌ها هم
معشوقه‌ای جز بی‌کسی‌هایت دچارت نیست
خواستم با غمِ عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عینِ توانایی نیست
دیگران هم بوده‌اند ای دوست، در دیوان من
زان میان، تنها تو اما شعر نابی بوده‌ای
چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می‌گیرد
از این بی آبرویی نامِ ما آوازه می‌گیرد
گفت می‌مانم و گفتم بروی مرده‌ام اما
او رفت و منم زنده‌ام ، این بود همین عشق؟
جهان زیباست اما مثلِ مردابی که با مهتاب
جهان رنگِ تماشا از تماشای تو می‌گیرد
تو آرزوی منی، من وبالِ گردن تو
تو گرم کشتن من، من به گور بردنِ تو
تو آبروی منی پس مخواه بنشینم
رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو
چه قشنگ...!
:)
خبر لحظه
اخبار داغ داغ

لطفا سر بزنید.

با سپاس
:)
تو بخواهی دور هم نزدیک است :)
دشوار است ولی، دشوار ...
شعرِ اول هم هر چه بوده :|
( :
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan