هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


موی سپید را فلکم رایگان نداد...

سلام مـوى سپیدم خوش آمدی به سـرم 

رسیده‌ای که بگویی چقدر خون‌جگرم

تو را در آینه دیدم شناختم اما 

مرا در آینه دیدی؟ چه آمده به سرم

خبر برای من آورده‌ای که پیر شدی 

خبر برای تو آورده‌ام که با خبرم

به هر دری که زدم بسته بود باور کن

نوشته‌اند به پیشانیم که در به‌ درم

بهار بود و به بهمن کشید و رفت که رفت

از آن به بعد کمی تیر می‌کشد کمرم

"علی فرزانه موحد"


+ تو یه تصمیم شک دارم، نمیدونم چی درسته و چی غلط، شما تو این شرایط چکار می‌کنید که به راه‌حل برسید؟

++ موی سپید را فلکم رایگان نداد ... این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام (رهی معیری)

+++ فکر کنم پیر شدم دیگه، تا حالا سه‌تا موی سفید توی موهام پیدا کردم، هر چند الان دیگه نیست (نیستش کردم یعنی) :)



و این خاطره است که می‌ماند(۱) :))

لقمه‌ی غذا را در دهانش می‌گذارد و بعد پقی می‌زند زیر خنده، می‌پرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت می‌دهد و باز می‌خندد، ادامه می‌دهد.

_ گفتی قدیم و بچه‌های کوچه یاد محمود و ایوب  افتادم، محمود رو که می‌شناسی؟

_ همون که زنش حوزویه؟

_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی می‌بینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه‌ که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).

یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازه‌ی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش می‌کنه و با محمود تو کوچه قدم میزنن که مثلا دوست دختر و دوست پسرن، اون موقع‌ هم که مثل الان این چیزها مُد نبود، اگه کسی از این کارها می‌کرد و خانواده‌ها می‌فهمیدن حکمش مثل اعدام بود، خلاصه این‌ها تو کوچه بودن که از قضا بادِر(بهادر) هم میاد می‌رسه و کمین می‌کنه که ببینه اینا کین، اینا هم که بادر رو دیدن دست هم رو می‌گیرن و محمود ایوب رو می‌بوسه. همی‌طور تو کوچه قدم می‌زدن و بادِر پشت سرشون، میرن تا کوچه‌ی هزاری، بعد می‌بینن انگار بادر خسته بشو نیست، شروع می‌کنن به دویدن، بادر هم دنبالشون ، میرن تا چندتا کوچه بالاتر بادر خسته میشه و ولشون می‌کنه.

فردا اولِ ظهر بادر میره در خونه‌ی محمود، مرتضی(برادرش) در رو باز می‌کنه و بادر بهش ماجرا رو میگه، مرتضی می‌خنده میگه بادر دیشب بچه‌ها تو خونه جمع بودن و حرفت شد ،کلی مسخره‌ات کردن، اونی که چادر سرش بود ایوب بود، بچه‌ها سرکارت گذاشته بودن.

بادر هم میگه "ها، میگُم خدا دخترو همش جلوترِ محمود می‌دوه! جون خوت مرتضی ای سی(برای) کسی نگین‌ها، سوا(فردا) بچه‌ها مسخره میکنن زشته"

_ اونا هم خو گُت (گُت: بزرگ_ اینجا به معنای خیلی) سی کسی نگفتن :))


+ عمق "و لا تجسسوا" اینجا مشخص میشه :))


تو ساک بستی و نامِ مسافرت دادند...

هر آنکس که عزیزش در سفر بی

همیشه پرس و پی‌جورِ خبر بی

" از شعرهای شنیداری "


پرنده بودی و از بامِ من پرت دادند ... 


پ.ن: مامان خیلی وقت‌ها موقع آشپزی یا کارهای دیگه شعر می‌خونه، فایز، باباطاهر، مفتون و ... بیتِ اول هم از مادر شنیدم، فکر می‌کنم از باباطاهر باشه!



چشم برزخی :|

اسمش برایم جذاب بود، ساندویچی سرِ خیابان را می‌گویم جلب اسمش شده بودم و تصمیم‌ گرفتم ساندویچ مورد علاقه‌ام (بندری) را آنجا هم امتحان کنم شاید به چیزی شبیه ساندویچ‌های عمو حسین برسم.
ساندویچ را خریدم و راهی خانه شدم، گاز اول را زدم، گاز دوم را هم ولی خبری از بندری نبود، مشتی ریحان وسط نان ریخته بود و داده بود دستِ مردم، نمیدانم گازِ چندم بود که خدا بخواهد به بندری رسیدم، مزه‌اش را درست یادم نیست چون تا خواستم مزه‌اش را بچشم دوباره مشتی ریحان رفت زیرِ دندانم!
حالا مدت‌هاست دارم فکر میکنم شاید مردک از آن خوب‌های درگاه پروردگار باشد، از همان ‌ها که چشم برزخی دارند و موقع ورود من را شبیه بُز دیده است، احتمالا همین است که به جای بندری مشتی ریحان در نان ریخته و داده دستم!

+ مراقب کارتان باشید که تبلیغات بد نشود علیه‌تان، مثلا من به هر کسی که می‌خواهد از ساندویچی مذکور چیزی بخرد گوشزد می‌کنم که هم بُز ساز است و هم بُز خور ...


اندر احوالات( ۱۰)

چند روزیست که دل‌درد لعنتی بی‌صاحاب شده امانم را بریده، البته دل‌درد برای من چیز جدیدی نیست، دوست یا بهتر است بگویم دشمن چندین ساله‌‌ایست که دائم در حال پیکاریم، اما این‌بار نیروی کمکی قَدَری به اسم حالت تهوع و گه‌گاهی هم سرگیجه دارد.

حالت تهوع که اسم حمله‌اش می‌شود استفراغ انقدر قَدَر بود که دور چشمانم را کبود کرد و ۳ روز تمام جلوی آینه‌ دغدغه‌ و اضطراب ماندنِ رد این شبیخون را داشتم( و الحمدلله بعد از سه روز اثرات جنگ نابرابرمان پاک شد). روزهای بعد آبغوره‌ی ترش و نمکی را به جنگ حالت تهوع(و البته معده‌ام) فرستادم، تازه داشت از جنگ خوشم می‌آمد که یارِ کمکی جدیدی را به زور به یاریم شتاباندن، دکتر!

دیشب،در هنگام پیکار، بالاخره مجبور شدم مشاوره‌ها(و بیشتر اجبار) اطرافیانم را بپذیرم و راهی درمانگاه شوم.

چشمتان روزِ بد نبیند یار(همان یار کمکی منظور است) با آن اخم‌های درهم کرده و حوصله‌ی نداشته‌اش فقط با چک و تیپا از اتاق بیرونم نکرد!

فشارم را گرفت و گفت که با این فشار هیچ جایی راهت نمیدهند، من حالم خوب بود و به جز دل‌درد و کمی حالت تهوع مشکل دیگری نداشتم ولی با گفتن فشار ۸ که البته با آن اخم‌ها فکر می‌کنم به ۷ هم رسید دشمن شادم کرد و دیگر جرئت نکردم که بگویم تا همین ۱ ساعت قبل با همین فشار پاساژ‌ها را متر کرده‌ام!

بعد هم رفیقِ دشمن مسلکم(خواهر) گزارشِ اجباری دکتر آمدن و آبغوره‌ها و چند مسئله‌ی دیگر را به یار داد و او هم با تاسف و "خانم من نمیدونم چی بگم، واقعا نمیدونم چی بهتون بگم" گویان سری تکان داد؛ دندان‌هایم در جگر گزارشگرم کار می‌کرد و کاملا متوجه بودم که دندان‌های یار هم در حلق و جگر من کار می‌کند و جملات" خب چکار کنم همش حالت تهوع دارم"اثری نداشت!

با آن اخم‌های گره کرده گفت که مسموم شده‌ام و کلی توصیه کرد و قرص معده و سوزن و سرم داد و فرستاد که دو هفته‌ی دیگر دوباره مراحمش شوم.

گزارشگر رفت و با یک پلاستیک پر از دارو و ۲ پلاستیک پر از شیرینی‌جات مِن جمله کیک فنجونی و یک پلاستیک آبمیوه برگشت، درست نمیدانم من بیمارِ فشار افتاده بودم یا بقیه چون به جز کیک شکلاتی (که اصلا شبیه کیک شکلاتی نبوده و بد مزه بود) و آبمیوه(که تنها گزینه‌ی مناسب آن پلاستیک‌ها بود) هیچ کدام را نمی‌خوردم!

 تختِ بغلِ من دختری حدود ۲۷،۲۸ ساله بود که خون‌ریزی معده داشت، بارها خون بالا اورد و گریه کرد و در مقابل انتقال به بیمارستان مقاومت می‌کرد و در آخر با اورژانس به بیمارستان منتقل شد. نمیدانم چرا ولی مدام احساس دلسوزی و البته شکرگزاریم را برای سلامتی تقریبی‌ام بر می‌انگیخت؛ این احساسات را همیشه موقع رفتن به مراکز درمانی دارم.

خلاصه‌ی تمام احوالات این ۷،۸ روز ذکر شده‌ و پندهای گهربار من برای شما اینست که 《۱_ غذای چند روز قبل را نخورید مثلا: من الان یک ظرف آش رشته‌ی خوشمزه‌ی دو روز قبل را در یخچال دارم که جرئت‌ نمیکنم لب به آن بزنم. ۲_ علائمتان را جدی بگیرید و به پزشک‌ مراجعه کنید. ۳_ مدتی را در آفتاب بگذرانید یا به توصیه‌ی پزشک قرص ویتامین D یا سوزن آن را مصرف کنید و اگر زمانی که جلوی آفتاب می‌ایستید پوستتان مور مور و گز گز می‌کند به پزشک‌ مراجعه کنید و ازمایش ویتامین D دهید.۴_ اگر پزشک هستید خوش‌اخلاق و خنده‌رو باشید لطفا، مریض به اندازه‌ی کافی مرض دارد!


پ‌ن کاملا غیر مرتبط: یکی از نشانه‌های شعور این است که وقتی کسی در حیاط خانه‌اش قدم می‌زند و از قضا حجاب درستی ندارد و حواسش به شما نیست از بالا ،انگار که به جزایر قناری نگاه می‌کنید ، به او خیره نشوید، شخصیت و شعور دو فاکتور اساسی یک انسان است![ یک زجر کشیده].


بیا برگرد خیمه ای کس و کارم...

داره بارون میز‌نه، دو روزه داره بارون میزنه!

صدای روضه از تو اتاق میاد ، داره میخونه " آب به خیمه نرسید فدای سرت، فدای سرت..."


+ شهادت پیامبر اکرم (صلوات‌الله علیه) و امام حسن مجتبی (علیه‌السلام) تسلیت.



جوانی هم بهاری بود و ...

گفتم :

_ زندگی به من خیلی بدهکاره، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.

_ نگو زندگی به من بدهکاره، بگو من از دنیا طلبکارم و حقم رو از دنیا پس می‌گیرم!

_ چه فرقی می‌کنه؟ منم همین رو گفتم دیگه!

_ د نه د ، شکلش یکیه ولی اصلش نه؛ دنیا اگه تا آخر عمر هم بهت بدهکار باشه نمیاد دو دستی بهت پسش بده، این تویی که باید بری و خِفتش کنی و حقت رو ازش پس بگیری، پس نگو اون بدهکاره بگو من طلبکارم [می‌خنده] تازه اگه با شَرخَر بری سراغش هنوز بهتره!


+ راست میگه، واژه‌ها جادوگرن، طلبکار یه نوع گستاخی و جنگندگی برای پس گرفتن همراهش داره ولی بدهکار یه نوع مظلومیت ناعادلانه!

++ خیلی متشکرم از تمام دوستانی که تو مشاعره شرکت کردند؛ ان‌شاءالله تو خوشی‌هاتون جبران کنم :)) بازم مشاعره میذاریم، حسابی چسبید :)

+++ شاعر میگه: جوانی هم بهاری بود و ‌‌‌... بُز توش گشت ...


مشاعره (۱)

بعدِ صد سال اگر از سر خاکم گذری

من کفن‌ پاره کنم زندگی از سر گیرم !

"ناشناس"


+ اگه مشاعره دوست دارید بسم‌الله ، میم بدید :)


کاروان غمت ای عشق...

کاروان غمت ای عشق چهل روز که هیچ
تا چهل قرن اگر گریه کند باز کم است ...

+ نشدم لایق دیدار بهم ریخته‌ام ...
++ عاقبت در حسرت یک آرزو دق می‌کنم ، اربعین ، پای پیاده ، از نجف تا کربلا ...
+++ اربعین حسینی تسلیت!


که دارم بی‌هدف بازم به دریا مشت می‌کوبم ...

 



دریافت

+ ثریا شاهده چقدر اون روز ،بوشهر، برای این سرِ مزاحم که یه دفعه تو کادرم سبز شد حرص خوردم :)


++ امروز، بعد از بارونِ دمِ صبح :)

۱ ۲
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan