هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


دِ برو دیگه:))

سال دوم یا سوم دبیرستان بودم، امتحان ریاضی داشتم و سخت مشغول خواندن بودم،خانم همسایه هم آمده بود عصر نشینی(مثل شب نشینی😁) با مادر و خواهرم در اتاق نشسته بودند که ناگهان صدای"فرشته! فرشته!" مادر بلند شد،حوصله نداشتم بلند شوم از همانجا داد زدم"بله" ولی داد مادر بلندتر شد"فرشته بیو صحرا، زلزله یه ها" (فرشته بیا بیرون، زلزله است) هول کردم و دویدم به سمت هال ولی با صحنه ای مواجهه شدیم که حتی در آن شرایط اضطراب هم نتوانستیم جلوی خنده یمان را بگیریم.

خانم همسایه قدی بلند و هیکلی چاق دارد، چاق به معنی وزنی حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ کیلو(خدایی اغراق نیست و عین حقیقت است)، با همان هیبت به زور بلند شد و جلوتر از ما در چارچوبِ در ایستاد، من و خواهر و مادر هم پشت سرش در اتاق گیر کرده بودیم و هر چه هل میدادیم تکان نمی خورد، فکر کردیم شوکه شده و کنترل حرکاتش را از دست داده است، اما غافل از اینکه در چارچوبِ در پناه گرفته است!

مادر که ترسیده و نگران بود فریاد زد "فاطی برو صحرا دیگه" و همزمان همگی با هم فشار محکمی به او وارد کردیم تا بالاخره فاطی هن هن کنان حرکت کرد، ما که گویی از زندان گوانتانامو فرار کرده بودیم به سمت حیاط هجوم بردیم،مادر در حال مواخذه ی من برای بی توجهی به فریاد هایش بود"ایسو تو صدای تکون خوردن دیوار هم نفهمیدی؟خدا رحمت کرد" فاطی که روی قسمت سیمانی کنارِ خانه نشسته بود و نفس تازه میکرد با حالتی بیخیال گفت:"مو عامو تو چارچو در پناه گرفته بیدم اما شما خو خدا خیرتون بده، ننهادین":))



الهی شکر مولایم علی شد

در غدیر خم، بیا کامل شویم
«یاعلی» گوییم و صاحبدل شویم
«یاعلی» گوییم تا بالا شویم
قطره‌ها، ای قطره‌ها دریا شویم

الحَمدُللهِ الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتِمَسِّکِین بِولایهِ مولانا امیرالمومِنین علیِّ بِن ابِی طالب( علیه السلام) و الائِمَّهِ المَعصومین
پ ن1: عید غدیر به همه ی شما دوستانِ جان مبارک ان شاا... که زیر سایه ی حضرت مولا هر روزتون عید باشه و مبارک:)
پ ن2: ممنونم از همه دوستانی که تبریک گفتند و اطلاع رسانی کردند و همچنین به همه ی دوستانی که جزء وبلاگ های برتر شدند خصوصا حوای عزیزم و آقاگل تبریک میگم:)
پ ن3: نتم یه چند روزی قطع شده و تا وای فای مجدد شارژ بشه باید چند روزی صبر کنم دعا کنید زودی شارژ بشه که عین معتادها خماری و بدن درد دارم :)
پ ن4 : امروز مادر یکی از دوستانم فوت شد، انقدر خبر تلخ و غیر منتظره ای بود که هنوز از شوک بیرون نیومدم،اینکه چطوری باید تو مراسم فردا شرکت کنم رو نمیدونم، راستش اصلا فکر نمیکنم طاقت دیدن دوستم رو تو این شرایط داشته باشم.
 لطفا یه فاتحه براشون بخونید، ممنونم.


تو چی؟!

_ تو چی؟

_ من؟! من چی؟

_ تو چی؟ معمولا به چه چیزهایی فکر میکنی، به چه چیزهایی فکر نمیکنی؟

_ من معمولا به همه چیز فکر میکنم ولی سعی میکنم ذهنم رو مشغول چیزهای الکی نکنم.

_چیزهای الکی؟! مثلا چی؟

_[با لبخند] اوووم، مثلا تو !

پ ن: روزگار برعکس شده است حالا بیشتر از همیشه به "او" فکر میکنم! عجیب تر آنکه حتی دلتنگش هم میشوم...


انکه افتاده به خون پیکر دلواری توست...

بعضی تیرها داغ شان به بلندای تاریخ خواهد بود، این که کجا را نشانه میرود مهم است نه آنکه رهایش می کند...

اگر دل شیرمردی همچون رئیسعلی دلواری در سینه باشد جای تیر بر درِ خانه اش هم ماندگار می شود...

صد و دومین سالروز شهادت شهید رئیسعلی دلواری بزرگ مرد جنوب و روز مبارزه با استعمار انگلیس گرامی باد.

پ ن : قسم نامه ی شهید رئیسعلی دلواری که در پیشگاه خدا و قران سوگند یاد کردند و خود و خالو حسین دشتی تا آخرین قطره ی خونشان بر آن وفادار ماندند.

«ای کلام الله! گفتار مرا شاهد باش. 

من به تو سوگند یاد می کنم که اگر انگلیسی ها بخواهند بوشهر را تصرف کنند و به خاک وطن من تجاوز نمایند در مقام مدافعه برآیم و تا آخرین قطره خون من بر زمین نریخته است دست از جنگ وستیز با آنان نکشم، و اگر غیر از این رفتار کنم در شمار منکرین و کافرین به تو باشم و خدا و رسول از من بیزار شوند


کهیعص

عرفه هم گذشت و حالا حسین (علیه السلام) با همه ی هستی خود به کربلا می آید.

غلغله ای عجیب در دلم به پاست، کاش میشد فریاد بکشم:

حسین جان! نامه ها مثل سقیفه بوی خیانت میدهد، نیا اینجا به جای دل با خنجر به انتظارت نشسته اند.

نیا! اینجا اکبرت را پر پر و کمر زینبت را خواهند شکست؛ داغ اسارت کمر سجادت را خم میکند ، شش ماهه ات ... و آخ از درد شش ماهه ات...

حسین جان ! اینجا امانت مجتبی را به کام شهادت می فرستند و عباست را...

ای کاش میشد باد صدای مسلم را از دارالحکومه به گوش حسین برساند:" نیا حسین، کوفه هنوز همان کوفه ی بی وفا به علیست!"

پ ن: سند حقانیت فرزندان علی(علیه السلام) را همین بس که شیعه تا ابد به مولای بی سرش ح س ی ن اقتدا میکند...


شاهکار

بعد از سالها خواندن رمان های آبکی عاشقانه ی ایرانی که حال فکر میکنم خواندن اغلب آنها اتلاف وقت بوده و در این اواخر بیشتر بخاطر بیکاری به سمت آنها رو آورده بودم تا آن علاقه ی روزهای نوجوانی؛ بالاخره تصمیم گرفتم سری به رمان های ترجمه ای خارجی که همیشه از خواندن آنها فراری بودم بزنم.

چند روزی را به خواندن بینوایان گذراندم ، از متن داستان بر می آمد که قطعا داستان زیبا و جذابی دارد اما وضع ترجمه آنقدر بد بود که برای درک یک جمله باید به دنبال معنی آن می دویدم، به همین خاطر همان جلد اول را ناتمام رها کردم.

گتسبی بزرگ که لقب دومین رمان بزرگ قرن 20 را یدک میکشید، دومین کتابی بود که شروع به خواندن آن کردم،داستانی تقریبا جذاب با نثری شیوا و روان و در کلیت در حد همان جمله ی خوب بود ،حقیقتش را بخواهید به نظر من دومین رمان بزرگ قرن 20 برای این کتاب اغراقی بیش نیست.

و اما سومین کتاب ، از اسم کتاب میتوانستم حدس بزنم که باب میل و سلیقه ی من نیست و قرار است با داستانی خشک و بی روح و ترجمه ای افتضاح رو به رو شوم که در همان صفحه ی 20 آن را به گوشه ی پنجره پرت کنم تا فردا به کتابخانه پس بدهم اما صرفا بخاطر جمله ی شاهکار قرن 19 تصمیم به امتحان آن گرفتم.

مشغول خواندن یا بهتر است بگویم محو خواندن کتاب شدم و لحظه ای که به خود آمدم صفحه ی 50 را رد کرده بودم ، آنقدر درگیر جنگ و صلح لئون تولستوی شده بودم که شمار روزهایی که برای خواندن این کتاب صرف کردم را از دست دادم،به واقع فکر نمیکردم یک رمان ترجمه ای به قدری برایم جذاب باشد که ساعت 7 صبح برای خواندنش بیدار شوم، همراه با شخصیت هایش دلشوره بگیرم ، درگیر و دار جنگ از فرانسوی ها و ناپلئون متنفر شوم و یا برای از دست رفتن یکی از شخصیت های داستان گریه کنم.

به نظرم، با وجود کم تجربه بودنم در خواندن رمان های خارجی، بتوانم جنگ و صلح را شاید با کمی اجحاف در خور همان کلمه ی شاهکار بدانم که با وجود کمی طولانی بودن (1088 صفحه) ، تعدد شخصیت ها و مکان ها جذابیت خود را برای مخاطب حفظ کرده تا با همان علاقه ی اولیه مشتاقانه داستان را تا انتها پیش ببرد.

با وجود اینکه به ندرت ،شاید کمتر از انگشت های یک دست، اتفاق بیافتد که یک کتاب را،خصوصا اگر رمان باشد، دو بار بخوانم اما جنگ و صلح جزء همان دسته از کتاب هایست که شاید 5 یا 10 ساله بعد دوباره با دیدنش مشتاقانه شروع به خواندن آن کنم.


منجی باش...

همه خاطره ها تلخند با این تفاوت که بعضی ها اصالتشان تلخ است و مرورشان زهرت میکند و بعضی ماهیتشان مثل شهد شیرین است اما یادآوری عبورشان تلخت میکند.

 از همه ی اینها تلخ تر انسانیست که سالها وسط منجلاب خاطرات دست و پا میزند ولی توان رهایی ندارد... میان خاطراتش دوباره متولد میشود،نفس میکشد،رشد میکند،عاشق میشود،میمیرد و دوباره متولد میشود اما... زندگی نمی کند،طعم لحظه ها را نمی چشد،عطر هیچ شاخه گلی نوازشش نمی کند،لذت قهوه ی داغ وسط یک روز برفی را حس نمیکند،موسیقی شرشر باران را نمی فهمد،صدای خنده ی یک کودک لبخندی بر لبانش جاری نمیکند و امیدی به فردا در ورق به ورق روزهایش نیست، او فقط روزی چندبار دایره ی خاطراتش را دور میزند و دوباره از نو شروع میکند.

 باید باور کنیم قدم زدن در کوچه های گذشته حاصلش مرگ امروز است،حاصلش رنجور و فرتوت شدن امروز و تنومند شدن دیروز است...

دیروز را کنار بزن،پنجره ها را باز کن ،پرده ی خاطراتت را پس بزن ،بگذار خورشیدِ امروز تنت را گرم نفسهایش کند،از نو نفس بکش و تکرار دنیا را در چشمهایت بشکن...

امروز منجی فردای خودت باش...


بازم تولد:)

امشب تولد برادرزاده ام ساراست،برادرم به بهانه ی خرید عروسک او را برد بیرون و ما هم کادو ها را حاضر کردیم، بالاخره دستور برگشت صادر شد،چراغ ها را خاموش کردیم و به محضی که آمدند داخل،از همه طرف برف شادی و دست و جیغ بلند شد، بچه ی بیچاره از ترس شروع کرد به گریه کردن و در همان حال لبخند هم میزد و میگفت: درِ خونه به بابا گفتم نکنه تولد خودمه امشب!
کیک تولد را زن داداش پخته بود،آن هم چه کیکی!با دیدنش چند دقیقه گیج نگاهش کردم، گفت: کیکمو مسخره نکن نمیدونم چرا اینجوری شده، تازه دو طبقه است:))
_بیشتر شباهت سیمان سفید میده که باهاش دیوار پلاستر کرده باشن:))
کادو ها را دادیم با ذوق عروسک را در دست گرفته و میگوید: عمه نگا عروسکِ جیشیه؟
_عروسک چی؟!!
_عروسک جیشی، جیش میکنه، پمپرز داره،غذا میخوره!
_به حق چیزهای ندیده، والا ما بچه بودیم ذوقمون این بود که عروسکمون تکونش که میدیم چشمش رو باز و بسته میکنه!
_عمه نگاش کن ببین چطوری‌ جیش میکنه؟!
_خا و خلاص،قبلا نگران جیش کردن خودت بودیم از الان باید نگران جیش عروسکت باشیم:))
پ ن: الحمدلله این روزها ایام عید و تولد است انگار،پانزدهم هم تولد برادر بزرگ است، امیدوارم برای همه عید باشد و شادی:)


اندر احوالات من 8

حدود ساعت ۱۸:۳۰ رسیدیم گلزار شهدا، جمعیت زیادی آنجا بود که حتی با وجود پنج شنبه بودن باز هم غیر عادی بود، بعد از کمی فکر کردن متوجه شدیم که بله، هفته ی دولت است و باز به یاد شهدا افتاده اند! 

زیارت کردیم و ۱۵،۲۰ دقیقه ای از هم جدا شدیم تا هر کس به سمت قبر شهید مورد نظرش برود و راحت درد و دل کند، دوباره برگشتیم و کنار قبر شهید عیدمحمد که مادرشان نیز نشسته بودند نشستیم.مشغول حرف زدن بودیم که متوجه شدیم تولد داریم! روز چهارشنبه تولد شهید حر خسروی بود و روز پنج شنبه خواهر بزرگوارشان کیک و شمع به دست آمده بود گلزار برای برادر تولد بگیرد.اسم خواهرزاده ی ۴،۵ ساله ی شهید حر بود به همین خاطر مسئولیت خاموش کردن شمع ها و ... را به عنوان نائب دایی به او سپردیم.بچه ها عزم رفتن کردند.

_کجا بریم؟ من تا کیک تولد شهید رو نگیرم هیچ جا نمیرم

_ای بابا تو که کیک نمیخوری؟

_من نمیخورم ولی این دلیل نمیشه کیک تولد شهید رو نگیرم، میبرم مادر به نیابت از من بخوره.

ایستادیم،کیک را گرفتیم و به سمت خانه رهسپار شدیم:)

پ ن: شهید حر خسروی از اولین شهدای شهر هستند که همپای شهید چمران در جنگ های نامنظم شرکت داشتند، اگر از هر کس اسم چند نفر از شهدای شهر را بپرسید قطعا یکی از آنها شهید حر خسروی است که البته وجود مسجد و حسینیه به نام ایشان از دلایل موثر است.


اندراحوالات من7

دیروز مادر آش نذری داشت، به قابلمه اش نگاه کردم و گفتم:

_ اینکه خیلی کوچیکه، ۳ تا همسایه هم به زور میرسونه! 

+ تو همین کاسه چینی بزرگا میخوام بکنم تازه امام سجاد خودش زیادش میکنه!

_چه ربطی به امام سجاد داره؟! شهادت امام جواده بعد امام سجاد زیادش میکنه؟!

+ووی همش حس میکنم برای امام سجاده (اخه هر سال تولد امام سجاد آش رشته داریم).

عصر با دوستم رفتیم بازار، بعد که برگشتم نماز مغرب و عشا را خواندم  و رفتم آش ها را تقسیم کنم، ته کوچه را با هم رفتیم، من درِ یک حیاط بودم و مادر هم درِ حیاطی دیگر که شیب داشت و کاشی بود، آب هم ریخته بود، هر چه در زد کسی در را باز نکرد، خانه ی کنارشان یک خانواده ی افغان زندگی میکنند، دو آقا امدند که بروند داخل، مادر صدا کرد"آقا،آقا" و خواست برود سمتشان که از بالا لیز خورد و افتاد،کاسه ی آش هم درِ حیاطشان خالی شد، من دویدم سمت مادر ،آقاها هم که انگار نه انگار، رفتند داخل و در را بستند، بعد که از سلامت مادر مطمئن شدم زدم زیر خنده،خنده و گرما و عرق باعث شده بود مثل گوجه سرخ سرخ بشوم، از شدت خنده پشت کله ام درد میکرد، صدای خنده ام در کوچه میپیچید و هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم، مادر هم از آن طرف سرش را در چادر فرو برده بود، میخندید و بریده بریده میگفت: نَ...خند...نَ...خوبه

آش ها را تقسیم کردم و راه افتادیم سمت خانه به شوخی گفتم: خودت و کاسه ات سالمین؟ 

_اره خدا رو شکر، امام سجاد خودش کمک کرد چیزیم نشد!

+[با خنده] انقدر امروز گفتی امام سجاد تا بالاخره امام جواد رو عصبانی کردی،بیا اینم نتیجه اش.

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan