هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


اکبر و دُم دُم سحری

خسته و کوفته با تنی که از فرط خستگی و عرق نایی نداشت راهی خانه شدم،به درِ حیاط که رسیدم صدای اذان گفتن مش قاسم از گلدسته‌ی مسجد محل بلند شد. به یکی از پشتی‌های رنگ و رو رفته‌ی اتاق تکیه داده و آخیشِ بلندی سر دادم،تیلیتِ ماست و مَنگَک و نونِ تیری را تا آخرین لقمه خوردم و وقتی خیالم از بابت قار و قور‌های شکم راحت شد روی تکه حصیر پهن شده‌ی گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم و طبق معمول با صدای بلند گفتم:"ننه تا وقتی صبح او رحیمِ خیرِکار نَکِرده درِ سرایِ از جاش در نَوُردِه بُنگِ مُو نَدی‌ها"و طبق معمول هم ننه همان جواب‌های همیشگی را داد که"پَ نمازِ صبح چه؟ خیر ندیده پِ ای چه روزه‌ایه که دو رکعت نماز هم به او کمرت نیزَنی؟"  و غرغر کنان رفت و صدایش قطع شد، به ده دقیقه نکشیده هفتمین پادشاه از چهارمین سلسله‌ی خوابانیان را هم دیده بودم؛ ساعت حدود چهار صبح بود که باز صدای"خداوندا تو ستاری،همه خوابن تو بیداری..."مَمَد دُم دُمی و دمام بیدارم کرد،بساط هر شبش بود، صدبار گفته بودم نزدیک خانه‌ی ما که شدی بِبُر آن صدای نخراشیده‌ات را اما حرف به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت،با خشم نشستم و چهارتا فحش بارِ خودش و آن رسول دمامیِ بی‌ریخت کردم،باز دراز کشیدم و هی از این پهلو به آن پهلو شدم اما دریغ، وسطِ همین گیر و دار خوابیدن بودم که فکری به سرم زد،بلند شدم، چادر سیاه ننه را از گنجه‌ی گوشه‌ی اتاق برداشتم و زدم بیرون، ردِ صدا را گرفتم تا رسیدم به اولِ محله‌ی دهدشتی، پشت دیوارِ کوتاه خانه‌ی سید مجتبی پنهان شدم،صدای پایشان را که شنیدم چادر سیاه ننه را انداختم روی سرم،همزمان پریدم بیرون و با صدایی که تلاش می‌کردم کلفت‌تر و بم‌ترش کنم فریاد زدم"بِ جِی ثواب می‌خوام امشو کبابت کُنُم،پِ سیچه نینی تیله جنلُم(جن‌هایم) بخوسِن مَمَد دُم دُمی؟"و همزمان هم قدمی جلو رفتم که ناگهان متوجه شدم خبری از ممد دُم دُمی نیست! نرِ غولی با نیم متر سبیل و لباس و صورتی سیاه رو‌به‌رویم ایستاده و چشمان سفیدش از حدقه بیرون زده بود، داد کشیدم،پاچه‌های شلوار کردی‌‌ام را بالا گرفتم و دویدم، انگار جنِ محترم هم تازه به خودش آمده بود، او هم فریادی کشید و راهِ آن طرفی را پی گرفت. تا رسیدم به خانه رنگ به رخساره نداشتم،ننه تویِ طارمه‌ ایستاده بود و مدام می‌پرسید:"پِ چِت شده اکبر؟سیچه چیشات عین ازرق شامی شده؟"جوابش را ندادم، چپیدم توی خانه و تا صبح چشم روی هم نگذاشتم!

صبح رحیم آمد،مثل همیشه وحشیانه در را می‌کوبید، رفتم رو‌به‌رویش ایستادم و گفتم:"هو! چِته رحیم؟ ارثِ بواته که ایطوری می‌زَنیش؟ چهارتا خشت خونه داریم او هم تو بُرُمبَنش‌ها (رُمبیدَن:خراب شدن)" دیدم نه، رحیم نه می‌خندد و نه اخم می‌کند،گفت:"بیو بریم اکبر که دِ گندم‌ها خشک شدنه" با هم راهی شدیم، تمام طول مسیر حرف تا سرِ زبان رحیم بالا می‌آمد اما بیرون نه، آخر طاقتم طاق شد"خو دِ بنال بینُم چه می‌خوای بگی که هی تا نوک زبونت میا و باز می‌دیش دُمَن(دومن:پایین)"، اِته پته‌ای کرد و گفت "اکبر مو دوش جن دیدُم"! به خودم لرزیدم،نکند رحیم هم در کوچه بوده و من را موقع آن فرار ننگین دیده باشد!

_جن؟!کجا دیدی؟

_دوش، نزدیک اذون صبح، اول محله‌ی دهدشتی!

دیگر مطمئن شدم که آبرویم پاک رفته و ابهتم پیش رحیم خرد شده،حالا هم حتما می‌خواهد با ایما و اشاره نیش و کنایه بزند و مسخره کند، اما باز هم خویشتن داری کردم.

_خا! تو او وقت شو تو محله‌‌ی دهدشتی چه می‌کِردی؟

_[دوباره اِته پته‌ای کرد]هیچی سحری زیاد خورده بیدُم می‌خواستُم قدم بزنُم، اول دهدشتی که رسیدُم یه دفعه از پشت دیوار سِی مجتبی یه چی سیاهی در اومد و گو"ممد دُم دُمی سیچه نینی تیله جنلُم بخوسِن؟"

یک لحظه جا خوردم ولی بعد شستم خبردار شد که آن سیاهِ بد ترکیب جن نبوده، رحیم بوده که عینِ من دلِ خوشی از مراسم "دُم دُم سحری" ندارد و از بخت بد دقیقا همان شب تصمیم می گیرد سر به سر ممد دُم دُمی و رسول دمامی بگذارد،همان طور که حرص می‌خوردم با خودم گفتم "بیا اینم عاقبتِ درسِ عبرت دادنِ ما" اما بعد نفس راحتی کشیدم،بادی به غبغب انداختم و گفتم: "خاکِ سرت! سی تونَم میگِن مرد؟ آخه مِی(مگه) جن هم ترس داره؟! "

+ این متن را برای چالش سخن‌سرا نوشتم:)

++ دُم دُم سحری یکی از آیین‌های قدیمی مردم استان بوشهر در ماه رمضان است :)

جفتشون از همدیگه ترسیدن چه جالب:)

آفرررین بهت فرشته:) 
:)
ممنونم جانم:)
بوشهری نوشتنت خیلی خوب تر شده :)
ممنون:)
البته این لهجه‌ی شهر بوشهره و با لهجه‌ی گناوه تفاوت داره:)
من همون لهجه گناوه خودت رو ترجیح میدم. :)
احسنت به این حسن سلیقه:** :)
داستان یه طرف 
اون لهجه یه طرف :دی عااااالی بود 
همش فکر می کردم این هم کلاسی بوشهری مون داره برام اینو تعریف می کنه :)))
خیلی لذت بردیم 
آفرین
اصلا لهجه‌ی ما کلا عالیه😎 :))
مگه همکلاسی بوشهری دارید؟
خوشحالم که خوشتون اومده:)
ممنون
خیلی خوب بود :))

چسبید! مرسی!
ممنون:)
خدا رو شکر:) خواهش میکنم:)
بعله 
شکر خدا از هر جای ایران یکی دوتا رفیق دارم :دی

بوشهر که 3 نفرن رفقام :دی

لهجه تون هم گرم و عالیه :)
الحمدلله:)
چه خوب، قدر بدونید ها بوشهری‌ها خیلی آدمهای خوبین،گُلن گُل:D
گذم؟ یعنی چی؟:)
اون که بعععععله :دی :)) فقط یکم زیادی پر انرژی ان :)) 

گرم بود منظورم :| 
دیگه دارم رکورد دار اشتباه تایپی تو ایران می شم :))
دلتون هم بخواد تو این زمونه که همه خسته‌ و کسلن چندتا دوست پر انرژی داشته باشید:D بگید ماشالا تا چشمشون نزدید :)))

آها:)
اشکال نداره، پیش میاد:)
آره خدایی :)) ماشاءالله ツ


:))
این قلم زیبا حیفه که روزی رمانی ننویسد...منتظریم !!
ممنونم خیلی لطف دارید، هر چند خودم در این سطح نمی‌بینمش:)
ولی من زیاد فرق لهجه ی بوشهری با گناوه رو نفهمیدم یعنی فکر کردم اینم به لهجه ی خودت نوشتی
شبیه ولی عموما تو فعل‌ها با هم تفاوت دارن:)
قلم ت بی نظیره... 
به شدت لذت بردم عزیزممم:*
ممنونم جانم، لطف داری:)
خوشحالم که خوشت اومده:)
یذره اولاش سخخ بود قسمتای لهجه دارشو بخونم😁
اما واقعا شیرین و بامزه بود👍
اره برای اولین بار خوندنش سخته ولی مخاطبای اینجا دیگه عادت کردن:))
ممنون:)
جمعه ۱۱ خرداد ۹۷ , ۱۴:۱۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
من میگم یه دوره ای بگذار این زبان رو یادِ ما بده:-))
اتفاقا همچین دوره‌ای داریم،۲،۳ تا پست نوشتم قبلا اما یه مدته وقت نکردم ادامه‌اش رو بنویسم:))
این پستهاتون رو باید صوتی کنید
خیل بالهجه جالبه

هرچند معذوریتهایی هم شاید باشه
بدید برادرتون بخونه:))))
برای مکالمه به حداقل دو نفر نیازه:)

فکر کنید برم به برادرم بگم، اولین جمله‌ای که میگه اینه: مِی مو بیکارُم؟ :))
:)))  خیلی دلنشین بود
فقط بعضی از جاهاش که با لهجه نوشتین رو متوجه نمی‌شدم دقیق... 
خوشحالم که خوشتون اومده:)
خب کلماتی که متوجه نشدید رو بگید ترجمه کنم براتون یا کلا جمله رو معنی کنم:)
lمگه تفاوت دارن؟
آره، تو بعضی کلمات و به صورت عمده‌تر تو فعل‌ها:)
با مثال توضیح دهید
مثلا:
می‌خواهی بگویی= بوشهری:می خُوی بگی یا می خِی بگی/ گناوه‌ای: ایخی بگی.
خشک شدن= بوشهری: خشک شُدِن/ گناوه‌ای: خشک واییدن
می‌زنی=بوشهری:می‌زنی/ گناوه‌ای: ایزنی
و ...
خوبه لهجه شما بهتره پس :)
:)
تیلیتِ ماست و مَنگَک و نونِ تیری

در نَوُردِه بُنگِ مُو نَدی‌ها
پِ سیچه نینی تیله جنلُم(جن‌هایم) بخوسِن مَمَد دُم دُمی؟"
:)
تیلیتِ ماست:همون تیلیت ماست مثل تیلیت دیزی و .../ مَنگَک: نوعی سبزی/نونِ تیری: نوعی نانِ محلی که بهش نونِ نازک هم میگن

در نَوُردِه: در نیاورده است/ بُنگ:بانگ،صدا/ مُو: من/ نَدی: نزنی/بُنگ نَدی: صدا نزنی( در نیاورده است صدایِ من نزنی‌ها)

پِ:پس/ سیچه:چرا؟، برای چی؟/ نینی:نمی‌گذاری/تیله:توله/بخوسِن:بخوابن/دُم دُم:صدای دمام( چرا نمی‌گذاری که بچه جن‌هایم بخوابند محمد دُم دُمی؟) 
:)

به شخصه از هرکسی که با لهجۀ شهر خودش و با زبان مادریش بنویسه و حرف بزنه خوشم میاد. ولی خب نوشتن داستانک با زبون محلی نتیجه‌ش میشه اینکه الان بعضی دوستان هی براشون سوال پیش میاد. و این باعث میشه زیاد با خط داستان ارتباط برقرار نکنن.:) 
.
یک ساعتم نیست از اذان گذشته ولی الان دلم نون تیری خواست. ما بهش میگیم نون یُوخه! جا داشت پست رو صوتی هم بخونین. و یا اینکه توی نت بگردید و یه قطعه دمام زنی سحری برامون بذاری. :))
سلام
بله حق با شماست شاید بهتر بود که حداقل ترجمه‌اش رو بذارم.

یوخه؟ همون نون شیرینی نیست که لایه لایه است و شکل لوزیه؟ اگه اونه که با نون‌ تیری تفاوت داره، تو نت سرچ کنید عکساش می‌آد:)
به دوستان هم گفتم چون مکالمه داره نیاز به حداقل دونفر داره که خوب در بیاد.
دمام زنی هست ولی دمام زنیِ سحری فکر نمیکنم باشه ولی هرگاه پیدا کردم میذارم براتون:)
اینا که گفتین رو یبار خوردم. شیرین مزه است. و به شکل لوزی درش میارید.
خب نون تیری هموناست. فقط دیگه لوزیش نمی کنن. و مزه شیرین هم نمی ده. گرده. یک دایره بزرگ. با استفاده از تیر و تخته و اینا پخته میشه. همونه. :)

بله،البته انگار سوغات استان کرمانشاه و شیرازه

خب پس همینه، همین دایره‌ی بزرگ و نازک رو میگیم نونِ تیری یا نونِ نازک:) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan