پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷
خسته و کوفته با تنی که از فرط خستگی و عرق نایی نداشت راهی خانه شدم،به درِ حیاط که رسیدم صدای اذان گفتن مش قاسم از گلدستهی مسجد محل بلند شد. به یکی از پشتیهای رنگ و رو رفتهی اتاق تکیه داده و آخیشِ بلندی سر دادم،تیلیتِ ماست و مَنگَک و نونِ تیری را تا آخرین لقمه خوردم و وقتی خیالم از بابت قار و قورهای شکم راحت شد روی تکه حصیر پهن شدهی گوشهی اتاق دراز کشیدم و طبق معمول با صدای بلند گفتم:"ننه تا وقتی صبح او رحیمِ خیرِکار نَکِرده درِ سرایِ از جاش در نَوُردِه بُنگِ مُو نَدیها"و طبق معمول هم ننه همان جوابهای همیشگی را داد که"پَ نمازِ صبح چه؟ خیر ندیده پِ ای چه روزهایه که دو رکعت نماز هم به او کمرت نیزَنی؟" و غرغر کنان رفت و صدایش قطع شد، به ده دقیقه نکشیده هفتمین پادشاه از چهارمین سلسلهی خوابانیان را هم دیده بودم؛ ساعت حدود چهار صبح بود که باز صدای"خداوندا تو ستاری،همه خوابن تو بیداری..."مَمَد دُم دُمی و دمام بیدارم کرد،بساط هر شبش بود، صدبار گفته بودم نزدیک خانهی ما که شدی بِبُر آن صدای نخراشیدهات را اما حرف به گوشش نمیرفت که نمیرفت،با خشم نشستم و چهارتا فحش بارِ خودش و آن رسول دمامیِ بیریخت کردم،باز دراز کشیدم و هی از این پهلو به آن پهلو شدم اما دریغ، وسطِ همین گیر و دار خوابیدن بودم که فکری به سرم زد،بلند شدم، چادر سیاه ننه را از گنجهی گوشهی اتاق برداشتم و زدم بیرون، ردِ صدا را گرفتم تا رسیدم به اولِ محلهی دهدشتی، پشت دیوارِ کوتاه خانهی سید مجتبی پنهان شدم،صدای پایشان را که شنیدم چادر سیاه ننه را انداختم روی سرم،همزمان پریدم بیرون و با صدایی که تلاش میکردم کلفتتر و بمترش کنم فریاد زدم"بِ جِی ثواب میخوام امشو کبابت کُنُم،پِ سیچه نینی تیله جنلُم(جنهایم) بخوسِن مَمَد دُم دُمی؟"و همزمان هم قدمی جلو رفتم که ناگهان متوجه شدم خبری از ممد دُم دُمی نیست! نرِ غولی با نیم متر سبیل و لباس و صورتی سیاه روبهرویم ایستاده و چشمان سفیدش از حدقه بیرون زده بود، داد کشیدم،پاچههای شلوار کردیام را بالا گرفتم و دویدم، انگار جنِ محترم هم تازه به خودش آمده بود، او هم فریادی کشید و راهِ آن طرفی را پی گرفت. تا رسیدم به خانه رنگ به رخساره نداشتم،ننه تویِ طارمه ایستاده بود و مدام میپرسید:"پِ چِت شده اکبر؟سیچه چیشات عین ازرق شامی شده؟"جوابش را ندادم، چپیدم توی خانه و تا صبح چشم روی هم نگذاشتم!
صبح رحیم آمد،مثل همیشه وحشیانه در را میکوبید، رفتم روبهرویش ایستادم و گفتم:"هو! چِته رحیم؟ ارثِ بواته که ایطوری میزَنیش؟ چهارتا خشت خونه داریم او هم تو بُرُمبَنشها (رُمبیدَن:خراب شدن)" دیدم نه، رحیم نه میخندد و نه اخم میکند،گفت:"بیو بریم اکبر که دِ گندمها خشک شدنه" با هم راهی شدیم، تمام طول مسیر حرف تا سرِ زبان رحیم بالا میآمد اما بیرون نه، آخر طاقتم طاق شد"خو دِ بنال بینُم چه میخوای بگی که هی تا نوک زبونت میا و باز میدیش دُمَن(دومن:پایین)"، اِته پتهای کرد و گفت "اکبر مو دوش جن دیدُم"! به خودم لرزیدم،نکند رحیم هم در کوچه بوده و من را موقع آن فرار ننگین دیده باشد!
_جن؟!کجا دیدی؟
_دوش، نزدیک اذون صبح، اول محلهی دهدشتی!
دیگر مطمئن شدم که آبرویم پاک رفته و ابهتم پیش رحیم خرد شده،حالا هم حتما میخواهد با ایما و اشاره نیش و کنایه بزند و مسخره کند، اما باز هم خویشتن داری کردم.
_خا! تو او وقت شو تو محلهی دهدشتی چه میکِردی؟
_[دوباره اِته پتهای کرد]هیچی سحری زیاد خورده بیدُم میخواستُم قدم بزنُم، اول دهدشتی که رسیدُم یه دفعه از پشت دیوار سِی مجتبی یه چی سیاهی در اومد و گو"ممد دُم دُمی سیچه نینی تیله جنلُم بخوسِن؟"
یک لحظه جا خوردم ولی بعد شستم خبردار شد که آن سیاهِ بد ترکیب جن نبوده، رحیم بوده که عینِ من دلِ خوشی از مراسم "دُم دُم سحری" ندارد و از بخت بد دقیقا همان شب تصمیم می گیرد سر به سر ممد دُم دُمی و رسول دمامی بگذارد،همان طور که حرص میخوردم با خودم گفتم "بیا اینم عاقبتِ درسِ عبرت دادنِ ما" اما بعد نفس راحتی کشیدم،بادی به غبغب انداختم و گفتم: "خاکِ سرت! سی تونَم میگِن مرد؟ آخه مِی(مگه) جن هم ترس داره؟! "
+ این متن را برای چالش سخنسرا نوشتم:)
++ دُم دُم سحری یکی از آیینهای قدیمی مردم استان بوشهر در ماه رمضان است :)