هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


قطره

همین چند روز پیش برای معاینه‌ی چشم‌ راهی مطب چشم‌پزشک شدم،در حالی که خودم مطمئن بودم چشمانم ضعیف شده است در کمال تعجب شماره‌ی‌شان هیچ تغییری نکرده بود، با دو قطره نسخه‌ام را پیچید و خیالم را راحت کرد؛ داشتم به این فکر می‌کردم که ای کاش می‌شد قطره‌ای هم برای کنار رفتن هاله‌ی مقابل چشمان‌مان و شناختن آدم‌ها تجویز می‌کردند تا بعد از سال‌ها اطمینان و اعتماد در بزنگاه حساس زندگی پشت‌مان خالی نمی‌شد،شناختن‌های ،به خیال خود، کامل‌مان تَرَک بر نمی‌داشت و شیشه‌ی اعتمادمان نمی‌شکست!

 کاش قطره‌ای هم برای کنار رفتن حجاب مقابل چشمان‌مان بود تا سیاهی دستانِ سفید زیرِ در را می‌دیدیم و خیال‌مان از بابت گرگ‌ها راحت می‌شد!

به نظرتون طاقتش رو داریم؟
بهترین از اینکه یه دفعه زیر پات خالی بشه نیست؟
به نظرم این کار زندگی رو سخت ترش می کنه :) ترجیح میدم تو خیال خوش و توهم خودم از خوبی آدما باقی بمونم ...
اگه اعتماد نکنی دردش از وقتی که یه دفعه ببینی اشتباه کردی و بد ضربه‌ای خوردی کمتره، خیلی سخته ببینی یه عمر اشتباه اعتماد کردی و حالا پشتت خالیه،همه‌ی اونایی که فکر میکردی پشتتن هم حالا جلوت صف کشیدن.
:)))
کدوم قسمتش خنده‌دار بود؟:/
خنده دار منظورم نبود!!

این علامت :))  فقط خنده نیست گاهی لبخند تاییده واسه کلیت حرفتون!!!
الانم لبخند تایید بود

دلتون شاد!!
والا من از این( :))) ) فقط برای خیلی خندیدن استفاده میکنم ولی این( :)  ) بله معنی تایید هم میده:) 
به هر حال!

ممنونم و همچنین:)
وقتی بتونی ذهن همه رو بخونی ، حالت از همه چی بهم می خوره :) هیچکس اون چیزی که نشون میده نیستش ...

به نظر من چند روزی تو آرامش و خوش خیالی زندگی کردن به اون ضربه ی آخر می ارزه :) البته باید از روز اول آمادگیشو داشته باشی ...
ذهنشون رو نخونی، نیتشون رو بدونی،حداقل بدونی اون چیزی که فکر میکنی هستن یا نه؟ قابل اعتماد هستن یا به وقتش بدترین دشمنن؟

منم ترجیح میدم بعضی‌ واقعیت ‌ها رو نبینم، با بعضی‌هاشون تا سرم نیومده رو‌به رو نشم و چشمام رو به روشون ببندم،اما... شکستن اعتماد ضربه‌ی خیلی سنگینیه،خیلی سنگین؛ اعتماد نکردن ازش خیلی اسون‌تره:)
يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷ , ۰۱:۳۶ رضا `پسر از جنس پدر`
نوشته ای به ذهنم نمیرسه بگم ولی تشکر بابت مطلبت ذهنمون رو روشن میکنی
خواهش میکنم، لطف دارید:)
اینکه از اعتماد ضربه بخورید بهتره یا اینکه کلا نتونید دیگه اعتماد کنید؟

تو مناجاتی از معصوم علیه السلام فرازی هست با این مضمون که خدایا تو اگر پرده پوشی نمی کردی و باطن من آشکار میشد
زمین منو درون خودش می کشید و آسمان ها کمر به نابودی من میبستن

یک چیزی فراتر از صبر میخواد دیدن باطن
حلم خدایی میخواد...

مثلا من صبح از خواب پاشم بتونم باطن مادرم پدرم خواهرام دوستام اساتیدم رو ببینم
قطعا روانی میشم و سر به بیابون میذارم
چطور می تونم ببینم اون هایی که یک عمر کنارشون نفس کشیدم، اونایی که اینقدر قبولشون داشتم یک چنین باطنی دارن.... 

داستان ها و خاطرات موثقی از اولیاءالله نقل شده که فقط برای یک لحظه پرده رفته کنار و طاقت نیاوردن
تازه اون ها اولیاءالله بودن، ما که جای خود داریم

شک نکنید اگر چنین اتفاقی بیوفته و از درون اطرافیانتون باخبر بشید 
 یا خودتونو می کشید یا بقیه رو


اگر بارها هم از اعتماد ضربه بخورید و زیرپاتون خالی بشه گرچه انکار نمی کنم
کمرتون میشکنه، بد هم میشکنه..... اما باز هم می تونید بلند بشید... و این دفعه تجربه دارید و اشتباه قبل رو تکرار نمی کنید
حتی ممکنه بنیان اعتمادتون از هم بپاشه اما از یک جایی به بعد می بینید که برای ادامه ی حیات چاره ای جز اعتماد نیست، 

اما اگر واقعیت رو بفهمید همون اول می رسید به ته خط، به اینکه حتی یک ثانیه هم نتونید کنار بقیه نفس بکشید.....

ما فقط می تونیم محتاط تر باشیم  تا ضریب خطا رو بیاریم پاییم ، همین ... بیشتر از این بخوایم سخت بگیریم فقط زندگی رو برای خودمون و اطرافیانمون سخت تر کردیم بدون اینکه به نتیجه روشنی برسیم....


بنده رو بابت وراجی هام ببخشید، اسائه ادب شد

ببین منظورم مشخص شدن باطن نیست، من نمیگم چشم برزخی داشته باشیم و همه چیز رو ببینیم اینطوری قاعدتا روانی میشیم میگم ای کاش می‌شد از نیت ادمها باخبر میشدیم تا برجی از اعتماد نمی‌ساختیم که یه دفعه با ۱ ریشتر ویران بشه؛ کاش می‌تونستیم از همون اول بفهمیم ادمی که تو رومون میخنده و انقدر باهامون خوبه خنجرش تا دسته تو کمرمونه.
من بخش زیادی از مشکلاتی که گذروندم رو مدیون لطف کسانی‌ام که فکر میکردم دوستن،فامیلن و خیر و صلاحمون رو میخوان اما به وقتش وقتی واقعیت‌ها رو شد فهمیدم چه ضربه‌هایی که ازشون نخوردم،چه حرفهایی که نزدن، ادمی که یه بار خونه‌ی اعتمادش خراب شده تا ته عمرش نمیتونه یه خونه‌ی محکم دیگه بسازه ،تهش یه چادر بتونه بزنه، همین.
من سالهاست با حرف‌ها یا چیزهایی که میشنوم و می‌بینم یه خرده تعجب میکنم ولی معمولا دیگه شکه نمیشم چون فهمیدم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست،که نباید حتی به چشم خودمم اعتماد کنم چه برسه به آدمها؛ ولی رسیدن به این تجربه بهای سنگینی داشت برام.
*البته اعتماد درجات مختلفی داره، که تو شرایط مجبوریم به بعضی‌ها اعتماد کنیم.

خواهش میکنم، ممنون که انقدر وقت گذاشتید و تایپ کردید:)
 هیچ وقت به حرف‌های خودتون نگید وراجی یا کلمات شبیهش،قطعا از نظر خودتون درست بوده که گفتید پس به خودتون و افکارتون توهین نکنید:)

اینطوری زندگی از این هم سخت‌تر میشه فرشته...
یه دفعه زمین بخوری چی؟ باور کن اگه از همون اول بدونی هیچ کس۱۰۰% قابل اعتماد نیست و سعی کنی کمتر به آدمها اعتماد کنی،تنها و خسته میشی ولی کمتر اذیت میشی، کمتر ضربه میخوری.
من این قطره رو هم داشتم باز رکب میخوردم! بس که پیچیده شدن آدما :/ 
اره، اینم داشتیم یه چیزی برای اثر نکردنش پیدا می‌کردن.
تحملش سخته، انگار رو ریگ های داغ با پای برهنه حرکت می کنیم.
اره خب تحمل بعضی چیزها خیلی سخت و ازار دهنده است.
همون حکایت : اری شود ولیک به خون جگر شود...
یه اتفاق هایی تو زندگی هست که نمیشه هیچ رقمه جلو وقوعشون رو گرفت، البته نمیگم مونگول طور بشینیم و منتظر وقایع باشیم خوبه برا شناخت تلاش کنیم ولی خب درصدی رو هم برا نشدن میشه در نظر گرفت.!
اره هیچ کس رو نمیشه کامل شناخت، برای همینه میگم‌ به هیچ کس نمیشه کاملا اعتماد کرد‌، همیشه اون درصد نشدن و نشناختن که گفتی باید باشه.
عشقه عینک :)
من عینکی نیستم و یکی از ترس‌هامم این بود که بهم بگه باید عینک بزنی.
وای فرشته اصلا روانیم کردی با این مطلبت..... 
اون عینکو از روی چشمات برداری مشکلت حل میشه.
عمیق به پیشنهادم فکر کن. عمیق مثل مطلبت
:)
عینکی نیستم، یه چشمم شماره‌اش صفره و یکیش ۰/۲۵ که به عینک نیاز نداره، ولی اون یکی عینک رو خودم‌ نخواستم بزنم از اون عینکایی بود که روزگار برام ساخت،خواستم درش بیارم دیدم بزنمش بهتره،کمتر تو چاه می‌افتم،کمتر متعجب و شکه میشم:)
در کل همیشه عینک رو دارم ولی خیلی وقتها ازش استفاده نمیکنم بعضی ها رو بهتره بدون عینک ببینی همون قدر صاف و ساده و مهربون و دوست داشتنی ولی باید داشته باشیش تا از سر اشتباه با پای خودت نری تو چاهی که نمی‌تونی ازش بیای بیرون‌!
واقعا نمیدونم چی بنویسم بسکه خوب بود این مطلبت فرشته

ممنون:)
فکر کنم خوبه چون درکش کردی، اینکه درکش کردی ناراحت کننده است.
يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷ , ۱۳:۳۹ دختری از جنس باد
فک نکنم تحمل کنم 
ما ادما گاهی دوس داریم ادما رو اونجوری که خوبن بخوایم حتی اگه الکی باشه نه؟
اره گاهی دوست داریم چشمامون رو به روی واقعیت ببندیم و بعضی چیزها رو باور نکنیم!
بعیده جنبه ش رو داشته باشیم :)
جنبه‌ی ضربه‌های کاری که خیلی وقت‌ها میخوریم چی؟داریم؟ :)
*منظور پست چشم برزخی نیست!
برعکس
من فکر میکنم هرچقدر کمتر از آدمای اطرافم بدونم بهتره
شاید من جنبه ش رو ندارم...
خب اگه به مراتب فاصله‌ات هم ازشون زیاد باشه اره، اگه اونا هم کمترازت بدونن اره، اینجوری کمتر هم نیاز به اعتماد داری، اندازه‌ی همین اعتمادی که هممون مجبوریم به اطرافیانمون کنیم:)
منم موافقم باهات ...
درسته که وقتی پرده ی افکار بره کنار شاید خیلی سخت و غیر قال تحمل باشه

اما اینکه اعتمادتو بشکنن  و پشتت رو خالی کنن دیگه نسبت به همه حس بی اعتمادی رو داری..

اصلا کاش میشد مث قصه پینوکیو با هر دروغ دماغا بزرگ میشد:(
حس بی‌اعتمادی حس تلخیه که فقط اونایی که درکش کرده باشن میتونن بگن عمقش چه فاجعه‌ایه.
اون وقت هممون تبدیل می‌شدیم به یه مشت دماغ:))
قبلا توسط پیامبر تجویز شده
نگاه را باید از حرام پوشاند
راستش متوجه ارتباط حدیث و پست نشدم.
حرف پست سر اعتماده، اعتماد که با نگاه کردن خالی به وجود نمیاد، همه‌ کس و همه چیز هم که تو دایره‌ی حرام قرار نمی‌گیرن.
اگه بتونیم حقیقت همه چیزو ببینیم..
اونوقت زندگی با آدما و در میون آدما، سخت نمیشه ب نظرتون؟
چرا سخت میشه اما این سختی به سختی‌های بعدش نمی‌ارزه؟ بدونی کی دوسته و کی دشمن بهتر از این نیست که یه دفعه بعد یه عمر ببینی دوستت دشمنت بوده؟
کلا زندگی با ادمها کار سختیه!
ترسناکه ولی!
اره!
کاش بود...کاش!
کاش!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan