پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبهای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتیام لم دادهام، به تو فکر میکنم و برای صدمین بار "آیدای بیشاملو"یم را میخوانم و با تکتکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریانهایم احساس میکنم!
راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستادهایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده تا امروز به دستان و نگاه تو رسیده است؟
از همهی این حرفها که بگذریم، روزگارت چگونه است؟ چرخ افسونگر روزگار بر مرادت میچرخد؟ من که تنهایی را پیشهی راهم کردهام، تو چطور؟
هنوز هم طرح لبخندت امید بخش روزهای کسی هست؟ غروبهای پنجشنبه کسی برایت نامههای عاشقانه در پاکتهای کاهی میفرستد؟ عصر جمعه شعرهای شاملو را زیر گوشت زمزمه میکند؟! تمام خیابانهای شهر را برای پیدا کردن صندوق چوبی پر از گلهای میخک و شمعدانی بههم میریزد؟ کسی را داری که تا نیمههای شب برای بافتن شالگردن فیروزهایت بیدار بماند و صبح وقتی هنوز آفتاب پلکهایش را نگشودهاست، چشمهای سرخش را پشتِ درِ خانهات برساند؟ راستی امروز زنی به اندازهی منِ بارانی سالهای قبل عاشقت هست؟
گفتم باران! دخترکی مجنون زیرِ باران همپای قدمهایت میشود؟ برایت آواز میخواند "آسمونو سنگ میزنم امشبو بارون بزنه، هر کی رو تو کوچه ببینم میگم اون جون منه..."؟، یخبندانِ زمستان کسی شیرقهوهی داغ مهمانت میکند؟ تمام منطق و فلسفههای دنیا را برای رسیدن به تو بههم میریزد و آخر شبی بارانی خسته و شکسته در چشمهایت زل بزند و بگوید "نشد که بشه" ؟ خلاصه بگو هنوز هم 'منی' در زندگیات جاریست؟
شاید این آخرین فرصت نامههای غروب پنجشنبه باشد.
در آخرین قرارمان پرسیده بودی چرا قصهی غمانگیز ما مثل پایانِ خوب کتابها به انتها نرسید؟ نمیدانم! شاید تقدیر قلبهای کوچکِ ما به وسعت احساسِ عظیممان نبود!
معشوق پاییزی من! در انتهای شبهای سرد زمستان تو را به پروردگارِ سبزههای شادِ بهار میسپارم ...
+ گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید ... راستش زورِ منِ خسته به طوفان نرسید!