پنجشنبه ۲ اسفند ۹۷
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگلنگان و لبخند زنان به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!
یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان میدادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطرهی لیز خوردنت در برفهای شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی ...
البته اعتراف میکنم که تو هرگز دروغگوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!
از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربتها و سوپهای آماده کشیده باشی!
نمیخواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگیات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ ... بگذریم اصلا!
معشوق پاییزی من! نمیدانم این چندمین نامهی غروب پنجشنبه است اما امیدوارم امروز شکوفههای لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.
+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد ... بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش
++ نامهی اول