هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


هیرمان (یک)

روی پشتِ بام دراز کشیده بود و لبخند از کمانِ لب‌هایش کنده نمی‌شد، مدام لپ‌های گل انداخته و صورت پنهان شده پشتِ نقاب چادر مقابل چشمانش جان می‌گرفت؛ طنینِ صدای نازکش پشتِ سر هم در گوش‌هایش اِکو می‌شد، بله‌ای که داشت از عمق رویا به کالبدِ واقعیت می‌رسید! صدمین ستاره‌ی نورافشان آسمانِ تابستان را شمرد و با خش‌خشِ برگ‌های رقصانِ بید در باد به خواب رفت!

از سپیده‌ی خورشید فردا دیگر صبحِ ملایم روستا، ظهرِ گرمِ تابستان، باد خنک عصر، غروب نارنجی مغرب و تاریکی شب‌های بی‌برقی برای هیرمان* بی‌معنی بود؛ بهارِ عشق به دِه رسیده بود و دیگر چه فرقی داشت که گرگ و میش صبح باشد یا خرماپزانِ ظهر؟!

طبق معمول هر روز راه خانه‌ی هاویر* را پیش‌گرفت اما اینبار به جای پنهان شدن پشتِ تنه‌ی گِز قد بلند کنارِ خانه، زیرِ سایه‌ی درخت تکیه داد و منتظر ایستاد.

هر لحظه به ساعتی گذشت تا بالاخره هاویر، با چادرِ گل‌دار پیچیده دورِ کمر و سبدِ حصیری در دست از درِ چوبی حیاط بیرون آمد؛ نگاهش که به هیرمان افتاد سرخی میوهای لَگَجی* بر گونه‌هایش رویید، گوشه‌ی تور سبز انداخته روی موهایش را به دندان گرفت و به سرعت گام برداشت؛ دیده بود، هر روز هیرمان را پشتِ تنه‌ی گِز دیده بود و لبخند‌های خجالت زده‌اش را راهی چشمان منتظرش کرده بود اما حالا، مستقیم و رو در رو، شرم دخترانه‌اش مانع می‌شد!

هیرمان قدم تند کرد و هاویر گام‌ها را آهسته‌تر!

_ هاویر! آقات بهت گفت باهاش حرف زدن؟ قبول کرده.

_آره... برو الان دخترها می‌رسن، یکی می‌بینه، زشته!

دوباره قدم تند کرد و در پیچِ کوچه از نگاهِ هیرمان دور شد و چند ثانیه بعد فقط صدای خنده‌‌ی دخترکانی که با هم راهی چیدن علف‌های بیابانی بودند به گوشش می‌رسید!

ادامه دارد ...


پ‌ن۱: اصلِ ماجرای این داستان واقعیه و من فقط به صورت داستانی درش اوردم و بهش بال و پر دادم!

پ‌ن۲: اسامی شخصیت‌ها کاملا تغییر داده شده.

* هیرمان: نامی بختیاری و پسرانه، به معنی به یاد ماندنی.

هاویر: نامی بختیاری و دخترانه، به معنی در یاد مانده.

لَگَجی: نام گیاهی با گل‌های سفید و بنفش و میوه‌ی قرمز که در استان بوشهر می‌روید.

زیاد منتظرمان نذار
تلاشم رو میکنم :)
عزیزم، منتظرم بخونم داستانتو. ❤
چه اسمای قشنگی دارین. چقدر صدا کردنشون به دل میشینه. اصلا اسمایی که توشون هـ دارن قشنگ تر میشه صداشون زد.
ممنونم عزیزم :*
البته اینا اسامی ما نیستن و بختیارین،من فقط چون خودشون و معنیشون قشنگ بود و شباهت زبان بختیاری به زبان خودم اینا رو انتخاب کردم:)
بختیاری اسامی قشنگی داره :)

چه قدر جذابه دوست دارم هرچی زودتر بقیه اش رو بخونم. زود زود بنویسسس ^__^ این که دیدم اسامی بختیاری بودن بیشتر منو جذب خودش کرد اخه من خودم اصالتا بختیاری ام :)))
عزیزم :*
هنوز ننوشتم ولی سعی میکنم قسمت بعدی رو تا فردا بنویسم و بذارم :)
عه چه خوب، پس تقریبا هم‌زبانیم^_^
اوه اوه قرار عاشقی و ایناس جریان ؟!

گشت ارشاد بگم بیاد ؟ :)))
:|
من خودم گشتی‌ها رو توی گونی میکنم از گشت ارشاد منو می‌ترسونید؟:)))
این قصه های واقعی که از مادربزرگ ها و مادرها نقل میشه و پر از خاطرات و مخاطرات آدم هایی هست که در گذشته باهاشون درگیر بودن، با پر و بال دادن و اضافه کردن چاشنی خیال تبدیل به داستان هایی میشن که ارزش خواندن و ماندگار شدن دارن. شاید روزی من هم برای نوشتن قصه های واقعی منقول از مادرم دست به قلم شدم...
منتظریم برای قسمت های بعد، سعی کنید داستان کوتاه نشه و جزئیات بیشتری بهش اضافه کنید..
بله همینطوره، منم روایتش رو از نزدیکانم شنیدم:)
حتما این‌کار رو بکنید، باید داستان‌های خوندنی از دلشون در بیاد :)

خودم پرداختن خیلی زیاد به جزئیات رو دوست ندارم،ولی سعی میکنم چیزهایی که میدونم و دیدم رو خوب و قابل درک به تصویر بکشم، امیدوارم‌ که چیز خوبی در بیاد که ارزش خوندن و وقت دوستان رو داشته باشه:)
هاویر و هیرمان! چه جالب!
:)
پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷ , ۱۴:۲۵ ... به دنبال حقیقت ...
خعلی خوب بود...!
قلم تون پر رنگ!

امید دارم به خدا...برای این که یک روز کتاب تون رو ببینم و به خیلی ها هدیه بدم و بگم بعضی داستان های کتاب رو ما توی تارنمای خود این خانم نویسنده می خوندیم...یادش به خیر...اون موقع ها حرفی می زدیم جواب مون رو می داد...الان انقد سرش شلوغه و مخاطباش زیادن که...!  :)
ما که هنوز چیزی ننوشتیم:))
ممنونم

اره خلاصه اگه امضایی چیزی میخواید همین الان بگید که ممکنه بعدا سرم شلوغ بشه و وقت نکنم :دی
لطف شما و باقی دوستانه وگرنه ما کجا و نویسندگی کجا :)
هاویر :) این خیلی خوشگله
خوشکلی از خودنه :**
پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷ , ۲۰:۳۰ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
به به:-)
چه اسم‌های قشنگی:-) چه داستان قشنگی:-)
چه نویسنده قشنگیD:
تا حالا با هیچی به اندازه‌ی خط آخر کامنتت موافق نبودم :D
چ اسم های جالبی 
اوهوم :)
جمعه ۱۰ اسفند ۹۷ , ۱۰:۳۵ سرباز کوچولو ...
اسم هایی که انتخاب کردی عالیه 
بی صبرانه منتظر بقیش هستم 
ممنونم عزیزم :*
لطف داری :)
چه خونه زیبایی!
دوست دارم بوشهر و جنوب رو ببینم....

لطفا از دست نوشته ها و مطالب وبلاگ من هم بازدید کنید.
متشکرم
اره خصوصا اون در آبی خیلی باصفاش کرده :)
ان‌شاءالله میاید:)

ان‌شاءالله :)
چه اسمای بامزه ای:)


دلم یهویی هوس این خونه های کاه گلی رو کرد…
:)

خیلی باصفان ، خونه‌ی پدربزرگم همین شکلی بود قبلا:)
مشتاق ادامه اش شدیم فرشته جان
یه اسم قشنگی ام دارن بختیاری ها : ایلدا ، یعنی مادر ایل :)
خیلی به دلم نشسته
ممنونم عزیزم :)
آره اینم شنیدم، کلا اسامی جالب و اصیلی دارن :)
داستان با رنگ و بوی یک بوم سنتی ... واقعا جذابه ! تا داستان هایی که پر از خود باختگی به اسامی غربی و حال و هوای غیر خودی هستن... 
امیدوارم بتونم خوب و قشنگ روایتش کنم که واقعا جذاب باشه براتون :)
دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷ , ۱۰:۱۸ مصطفی فتاحی اردکانی
وجود اسم های محلی بیشتر از هر چیز دلم را بند ادامه داستان کرده
لطف دارید، ممنونم :)
دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷ , ۱۱:۲۱ از عابر بانک موجودی

از عابر بانک موجودی حساب گرفتم نوشته 23 ریال

بعد میپرسه درخواست دیگری دارید!

.

.

.

گفتم:

آره قربونت فقط قسم بخور بین خودمون باشه

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan