پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷
روی پشتِ بام دراز کشیده بود و لبخند از کمانِ لبهایش کنده نمیشد، مدام لپهای گل انداخته و صورت پنهان شده پشتِ نقاب چادر مقابل چشمانش جان میگرفت؛ طنینِ صدای نازکش پشتِ سر هم در گوشهایش اِکو میشد، بلهای که داشت از عمق رویا به کالبدِ واقعیت میرسید! صدمین ستارهی نورافشان آسمانِ تابستان را شمرد و با خشخشِ برگهای رقصانِ بید در باد به خواب رفت!
از سپیدهی خورشید فردا دیگر صبحِ ملایم روستا، ظهرِ گرمِ تابستان، باد خنک عصر، غروب نارنجی مغرب و تاریکی شبهای بیبرقی برای هیرمان* بیمعنی بود؛ بهارِ عشق به دِه رسیده بود و دیگر چه فرقی داشت که گرگ و میش صبح باشد یا خرماپزانِ ظهر؟!
طبق معمول هر روز راه خانهی هاویر* را پیشگرفت اما اینبار به جای پنهان شدن پشتِ تنهی گِز قد بلند کنارِ خانه، زیرِ سایهی درخت تکیه داد و منتظر ایستاد.
هر لحظه به ساعتی گذشت تا بالاخره هاویر، با چادرِ گلدار پیچیده دورِ کمر و سبدِ حصیری در دست از درِ چوبی حیاط بیرون آمد؛ نگاهش که به هیرمان افتاد سرخی میوهای لَگَجی* بر گونههایش رویید، گوشهی تور سبز انداخته روی موهایش را به دندان گرفت و به سرعت گام برداشت؛ دیده بود، هر روز هیرمان را پشتِ تنهی گِز دیده بود و لبخندهای خجالت زدهاش را راهی چشمان منتظرش کرده بود اما حالا، مستقیم و رو در رو، شرم دخترانهاش مانع میشد!
هیرمان قدم تند کرد و هاویر گامها را آهستهتر!
_ هاویر! آقات بهت گفت باهاش حرف زدن؟ قبول کرده.
_آره... برو الان دخترها میرسن، یکی میبینه، زشته!
دوباره قدم تند کرد و در پیچِ کوچه از نگاهِ هیرمان دور شد و چند ثانیه بعد فقط صدای خندهی دخترکانی که با هم راهی چیدن علفهای بیابانی بودند به گوشش میرسید!
ادامه دارد ...
پن۱: اصلِ ماجرای این داستان واقعیه و من فقط به صورت داستانی درش اوردم و بهش بال و پر دادم!
پن۲: اسامی شخصیتها کاملا تغییر داده شده.
* هیرمان: نامی بختیاری و پسرانه، به معنی به یاد ماندنی.
* هاویر: نامی بختیاری و دخترانه، به معنی در یاد مانده.
* لَگَجی: نام گیاهی با گلهای سفید و بنفش و میوهی قرمز که در استان بوشهر میروید.