هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


‌‌‌

حس می‌کنم تمام تنم درد می‌کند

حرفــی نمی‌زنم دهنم درد می‌کند

حسِ قشنگِ تک‌تک انگشت‌های تو

در دکـــمه‌های پیرهنـم درد می‌کند

در مـی‌زنــــم بیایـــی و بهتر ببینمت

هق‌هق صدای در زدنم درد می‌کند

روزی که بر جنازه‌ی من چنگ می‌زنی

آرام تـر بــــــزن! کفنــــــم درد مــــی‌کند

همزاد شاعرانه‌ی من بعدِ رفتنت

انگار نیمــــی از بدنم درد می‌کند

این روزها شبیه پرستوی گم شده

مرزی فراتر از وطنـــم درد می‌کند ...


"علیرضا الیاسی"

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan