هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


‌‌‌خواب نمی‌برد مرا ...

عجیب دلم برای نوشتن تنگ‌ شده است، اما هر بار که دفترم یا صفحه‌ی انتشار مطلب جدید را باز می‌کنم انگار کلمه‌‌ها از مغزم سر می‌خورند و می‌روند، از دستانم فرار می‌کنند و تمام نوشته‌هایم ناتمام می‌ماند!


چند وقتی‌ست که سرم بیشتر در لاک تنهاییم فرو رفته، انگار که دلم بخواهد دور خودم حصاری بلند بکشم تا کسی در تنهاییم سرک نکشد. دلم می‌خواهد خودم را بردارم و ببرم به دور دستی که هیچ بشر دوپایی در اطرافم نباشد، یا لااقل زبان هم دیگر را نفهمیم ؛ منظورم از زبان نفهمیدن مفهوم کنایی‌اش نیست، دقیقا دارم در مورد یک زبان بیگانه، زبانی که نه بدانی چه می‌گویند و نه بدانند چه می‌گویی حرف می‌زنم؛ دلم می‌خواهد بتوانم هر روز در جایی تنها باشم و تا زمانی که میلی به دیدن آدم‌ها و صحبت نداشته باشم لب از لب باز نکنم.


هر گاه که از گوشه‌ی تنهایی‌ام بیرون می‌خزم، هرگاه که هم‌کلام آدم‌ها می‌شوم چند دقیقه بعد حس می‌کنم خسته‌ام، دلتنگم، مثل کودکی که چند روزی مادرش را ندیده باشد، بی‌قرار و ناآرام؛ حس می‌کنم اشتباه کرده‌ام و باید فورا به پناهگاهم برگردم، پرده‌های سرم را بیندازم، پتو را روی خودم بکشم و تسلیم آغوش تاریکی و تنهایی شوم.

پناهگاهم اما خیلی هم امن نیست، آدم‌های زندگیم، خانواده‌ام، همه و همه بی‌مهابا یورش می‌برند به دیوارش، با هر بار سئوال "چته تو خودتی؟" ، "چی شده؟" یا بهانه‌های سارا و سبحان نیمی از دیوارش فرو می‌ریزد و من دوباره باید از نو بسازمش، خشت به خشت، اما می‌دانم که تعمیرهایم عمر چندانی ندارد!


چشم می‌بندم، یک خانه‌ی کوچک در جایی دور، آشپزخانه‌ای نقلی برای پخت و پزی که هم زنده بمانم و هم لذت ببرم، یک ساز برای شریک شدن تنهایی‌ام، یک لپ‌تاپ برای فیلم و کار ، یک گوشی برای ارتباطاتتم با آدم‌ها، چند کتاب برای فهمیدن و یاد گرفتن، یک اتاق خواب برای چشم بستن، یک بالکن برای عصرهای بهار و پاییز، یک پنجره برای برف و باران، یک دیوار آبی برای هر چیزی که بخواهم مدام جلوی چشم‌هایم باشد، یک باغچه و چند گلدان برای حس زنده بودن، یک دوچرخه برای چرخیدن و نفس کشیدن در جایی بیرون از خانه و چند وسیله‌ی کوچک‌ دیگر که بتوان با آن امورات یک زندگی را گذراند، همین! تمام خواسته‌ام از زندگی، منتهی‌ الیه تمام خواسته‌های امروزم می‌شود چیزی حدود همین ۵_۶ خط!


باید بروم و کمی بخوابم، باید پناه ببرم به دنیای خواب، دنیایی که حواسم مثل بیداری پرت نیست، سرم یک سر و هزار سودا نیست، دنیایی که می‌توانم گاهی خشت به خشتش را خودم بسازم، با هیچ‌کس شریکش نشوم و تنها در مسیرهای سنگفرش منتهی به دریایش با آوازی بلند قدم بزنم...


حس می‌کنم هممون گرفتار یه دور باطل شدیم. ما حق داشتیم جوری که دوست داریم زندگی کنیم ولی نشد متاسفانه. 

آره حق داشتیم، ولی نشد و نمیدونم تا کی باید هر روز به شدنش فکر کنم و تهش یه نفس عمیق بکشم، بغض کنم و به خودم بگم آخرش میشه، دیگه نمیدونم تا کی میتونم خودم رو به طناب پوسیده‌‌ی این امید لعنتی بند کنم نسرین، نمیدونم ...

چرا های زیادی ذهنمو درگیر خودش کرده ! یکی از مهمترینهاش اینکه ما آدما این روزا حرفامون ذهنمون قشنگ شده هم راستای هم !

من خیلی ساله میخوام برم یه گوشه تنها زندگی کنم، حرف امروز و دیروز نیست ته تمام خواسته‌هام همیشه تنها بوده؛ یه تنهایی طولانی تا هر وقتی که ازش خسته بشم و دلم بخواد دیگه تنها نباشم؛ ولی نشده، نمیدونم هم که میشه یا نه!

چقدررر قشنگ نوشتی.

منم بعضی وقتا به جای دور فکر میکنمم ک کسی زبون همدیگه رو متوجه نشن خیلی خوب نوشتی واقا دوست دلشتم نوشتتو😍😍

مرسی عزیزم
حس میکنم همه‌ی ما گاهی به رفتن و دور شدن فکر می‌کنیم فقط مدتش و عمقش فرق میکنه.
مرسی :*

خیلی زیبا نوشتی ... کلمه به کلمه اش دردو حس کردم ...

انشالا حال دلت خوب بشه عزیزم 

مرسی ؛ نمیدونم ولی بیشتر از درد یه حس غم داشت برای خودم.
مرسی عزیزم :*

تنهایی بهترین گزینه برا زندگیه 

ولی گفتید گوشی برا ارتباط 
خب این دیوار رو که با دست خودتون دارید خراااب میکنید 
نه ؟؟

هووم
نه؛ انسان نمیتونه کامل از محیطش جدا بشه، نمیتونه کامل از خانواده‌اش و دوستاش دور بشه و خبری ازشون نداشته باشه، میشه؟

سلام و درود دختر دریا 

 

میبینم ک حال دلت خوش نیست خانوم  (قرار هم نیست ک همیشه حالمون خوب باشه)

ولی اگر وقت و زحمت براش بزاری نه مثل عکس ماکت باغچه ک گذاشتی ولی با چندتا گلدون میتونی کمی حالت رو بهتر کنی 

من با وجود باغچه بازی و حیوون بازی و خیلی کارهای دیگه ، کم ک میارم و حال دلم ناخوش میشه (درمواقع حاد) از صدای شُرشُر آب،عودهای خوشبو و رقص استفاده میکنم 

راه های مختلفی برا انرژی مثبت جمع کردن (تنظیم هورمون ها)  و باز استارت زدن وجود داره ک خودت باید بگردی پیداش کنی 

شاد و سلامتی برات آرزومندم

 

 

سلام و درود جناب جانان :)

اره، پیش میاد به هر حال :)
ما تو حیاطمون باغچه داریم و چندتا درخت و بوته و ... ، ولی اون چیزی که من دلم میخواد شاید با چندتا گلدون براورده نشه، نمی‌دونم راستش.
امیدوارم هیچ‌وقت حال دلتون ناخوش نشه:)
هووم، شاید باید بیشتر بگردم پی راه‌حل :)
ممنونم، همچنین برای شما و خانواده‌تون :)

پ‌ن: در جواب به کامنت خصوصیتون باید اول کلی تشکر کنم که انقدر بهم لطف دارید :)
ولی متاسفانه اون وسیله‌ی مورد نیاز رو ندارم و فکر نمیکنم الان هم بتونم تهیه‌اش کنم تو این شرایط :/
باز هم از لطف و محبتتون هزاران بار ممنونم 🌹🌹

چقدر تفکیک کردنهات رو دوست داشتم، اینکه هرجایی رو با دلیلی دوست داری برام جالبه. :) یه چیز شبیه یک هیچ از بقیه جلوتری و قدرشناس تر...

مرسی عزیزم، لطف داری :)
امیدوارم همه‌مون به چیزهایی که میخوایم برسیم :*

جانا ؛ سخن از زبان ما میگویی :)

امیدوارم حال همه‌مون بهتر بشه :)

برمیگرده ... ورق برمیگرده !

فقط قبلش آماده باشید...

امیدوارم برگرده 
منتظرشم، خیلی وقته :)
دوشنبه ۲۶ خرداد ۹۹ , ۲۳:۵۴ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

نمیدونم از اولش اینجوری گم بودم یا بعدا گم شدم! 

فکر کنم دنبال یه جایی هستیم که خودمون رو پیدا کنیم.

اره ، یه جایی که پیدا بشیم، بعد این همه گم شدن پیدا شدن حقمونه نه؟

چرا اینجوری شدیم واقعا فرشته... چندوقت پیش داشتم بهت فکر می‌کردم به وقتایی که غیبتم طولانی می شد و ازم می‌خواستی که برگردم و بنویسم و حالا چندوقته که خودتم کم‌پیدا شدی و می‌دونی من حست رو درک می‌کنم اینکه نتونی بنویسی، اینکه وقتی صفحه‌ی سفید انتشار مطلب رو باز می‌کنی کلمه‌ها ازت فرار می‌کنن و بدتر از همه اینه که همه‌ی این‌ها از درون آدم نشئت می‌گیرن و هیشکی نمی‌تونه بفهمه چته حتی خود آدمم که می‌فهمه چشه کاری از دستش برنمیاد برای خودش...

نمیدونم...
آره ، من به همه میگم برگردن ولی انگار خودم دیگه متعلق به هیچ‌جا نیستم، دست و دلم به نوشتن نمیره، یه بغض گیر کرده وسط گلوم و قصد رفتن نداره، می‌خندم؛ خونم، حرف میزنم، گریه میکنم، ولی هست، همیشه هست و نمیره!
دیشب با چشم‌های باریده خوابیدم و صبح دوتا چشم پف کرده بودم که داره از بغض خفه میشه، پرم از اضطراب، پرم از دلشوره که حتی نمیدونم دقیق برای چیه، دارم خفه میشم تسنیم، پس چرا بعد تاریکی‌ها سفیدی نمیاد؟ چرا هیچی درست نمیشه؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan