جمعه ۷ آذر ۹۹
اسکله که از دور نمایان شد، پاروها را بالا آورده و در کف قایق رها کرد. آرام انتهای قایق دراز کشید و در زیر آفتاب عصر گاهی، که کمکم در آب فرو میرفت، به گذشته فکر کرد. ذهنش آنسوتر از آبها در خانهی قدیمیشان، کنار چتری کوچولو، روی ریلهای قطارِ مانگاراتیبا، کنار اتومبیل آقای ایمانوئل والادرس و در منزل مجلل پورتوگای محبوبش پرسه میزد. به نزدیکیهای مانگاراتیبا رسیده بود که روزینیا با خستگی و بیحالی ناشی از چرت نیمروزی صدایش کرد :
- زه اوروکو!
- چه میخواهی روزینیا؟
- به چه چیزی فکر میکنی که اینطور در خیالات غرق شدهای؟
- به زهزه؛ به زهزهی کوچک فکر میکنم روزینیا؛ سخت دلتنگش هستم.
- چه چیز این زهزهی کوچک اینطور تو را به فکر فرو برده؟
- غمهایش و نگاهی که معصومیت از میان مژگانش چکه میکند؛ تو زهزه را ندیدهای روزینیا؛ حتم دارم که اگر روزی او را میدیدی شیفتهاش میشدی!
- به اسکله نمیرویم زه اوروکو؟ خورشید کمکم در حال غروب است!
پاروها را از کف قایق برداشت و در آب رودخانه فرو کرد؛ با هر بار شکافته شدن آب گویی قلب زه اوروکو نیز شکافته میشد؛ زمان شناور بودن روی آب همیشه برای او زمانی تلخ اما آرامشبخش بود. تمام طولِ مسیر را به گلوریا و پورتوگا فکر کرد و آرام زیر لب نجوا کرد "آه ای مسیح کوچک! دلم میخواهد دوباره پورتوگایم را ببینم ... "
پاهایش را که بر شنهای ساحل گذاشت خانوم کلاری، ژان باپتیست و آقای ویل ترینر از دور نمایان شدند، آنها تمام ساعات نزدیک به غروب را در ساحل گذرانده بودند تا بتوانند از میهمان عجیبشان استقبال کنند.
خانم کلاری با مهربانی از دشواری سفر و ناآرامی رودخانه سئوالاتی پرسید اما زه اوروکو که معمولا تمایلی به صحبت با اطرافیانش نداشت با کلماتی کوتاه و بریده به سئوالاتشان پاسخ داد.
باران آرام آرام شروع به باریدن کرده بود، کمی جلوتر، دقیقا جایی که شنهای ساحل در آب فرو رفته بودند چرخهای ویلچر در شن فرو رفت، زه اوروکو به نرمی ویل را از جایش بلند کرد اما اخمهای او به شدت در هم فرو رفت.
- درد دارد زه اوروکو، زندگی تماما درد دارد.
- "اگر درد نداشت چنین ارزشی پیدا نمیکرد، حالا سعی کن جلو بروی، باید بیرون بروی!"..."وقتی وارد دنیای جدیدت شوی اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد. آدمها وقتی از منطقهی امن خودشان بیرون میآیند همیشه احساس سردرگمی میکنند."
- تو درک نمیکنی اما من میخواهم همان خود قدیمم باشم.
کمی گردنش را بالا اورد، با کلماتی کوتاه که میتوانست به خوبی مفهوم حرفهایش را برساند در چشمهای ویل نگاه کرد.
- "باید بیرون بروی؛ راه بروی، فاصلهای را که تو را از بیرون جدا میکند طی کنی، به زودی میبینی که زندگی زیباست [ صورتش را به سمت آسمان بارانی چرخاند] خصوصا بعد از باران" ... .
+ این پست برای چالش کتابچین بلاگردون، نوشته شده، هر چند که نتونستم پستی مطابق میلم برای چالش بنویسم اما امیدوارم همین رو از من قبول کنید :)
++ به رسم چالش دعوت میکنم از آشنای غریب، سارا امیری و پیمان کرامتی :)
+++ میتونید کتابهایی که اسم شخصیتهاشون در پست استفاده شده رو حدس بزنید ؟ :)
+++ میتونید کتابهایی که اسم شخصیتهاشون در پست استفاده شده رو حدس بزنید ؟ :)